طرفداری| به آخرین قسمت از مرور زندگینامه خودنوشت بودای کوچک فوتبال ایتالیا، روبرتو باجو رسیدیم. روبی در این قسمت از کتاب که با نام دری رو به آسمان، منتشر کرده، به دوران پایان فوتبال خود در برشیا و حسرت حضور در جام جهانی 2002 پرداخته که باهم میخوانیم:
گزیدههایی از فصل 14: اردک و پرستو
بعد از دو سال حضور در اینتر، باید تیم جدیدی پیدا میکردم. بهترین تابستان از زمانی بود که فوتبالیست شده بودم. خوشحال بودم. بعد از بیست سال، اولین تابستانی بود که در خانه میگذراندم. در خانه تمرین میکردم و غذا میخوردم و کنار آندرینا و بچهها بودم. پیشنهادهای کمی هم نداشتم.
نام رجینا، ناپولی و اودینزه به میان آمد. درخواستهای زیادی هم از انگلستان و ژاپن داشتم. رئیس موراتی دوست داشت در اینتر بمانم. به محض اینکه از آرژانتین برگشتم با من تماس گرفت، اما داستان من با اینتر به پایان رسیده بود، تازه لیپی هنوز هم در باشگاه بود. بودن زیر دست او تجربهای تحقیرآمیز بود که دیگر تحملش را نداشتم.
در نهایت برشیا را انتخاب کردم. تیمی که قرار بود دوباره راهم بیندازد. مصمم بودم که برای چهارمین جامجهانی زندگیم بجنگم و باید سه شرط را رعایت میکردم: حضور در سریآ، نزدیکی به خانه، و اطمینان به اینکه بازی خواهم کرد. به همین دلیل از همان ابتدا پیشنهادهای خارجی حذف شدند. بازی در خارج از ایتالیا به معنی خداحافظی با تیم ملی بود. نمیخواستم به سرنوشت ویالی و زولا گرفتار شوم. حتی رجیو کالابریا و ناپل هم برای خانوادهام دور بودند و نمیخواستم آنها را مجبور به مهاجرت به شهری دیگر کنم. دوست داشتم در ناپولی بازی کنم اما شرایطش نبود. همیشه احساس خاصی نسبت به مردم جنوب داشتهام و همیشه از من حمایت کردند. فوتبال در خون جنوبیهاست و آن را نفس میکشند.
اودینزه هم حرکت خاصی انجام نداد و همه چیز در حد حرف باقیماند. از طرفی ایدهی بازگشت به ویچنزا را دوست داشتم. شاعرانه بود که کارم را همانجایی تمام کنم که همه چیز آغاز شده بود. اما پیشنهاد رسمی از آنها دریافت نکردم که کمی هم ناامیدم کرد.
برشیا با آغوش باز از من استقبال کرد. کوریونی و ماتزونه مرا میخواستند. ماتزونه به من گفت از رفتنم به برشیا خوشحال خواهد شد و تیم را حول من میسازد. حرفهای ماتزونه باعث غرور بود. پیشنهاد هنگفتی هم از ژاپن داشتم که نادیده گرفتنش دشوار بود.
قراردادی افسانهای پیشنهاد دادند که حتی برای کسی مثل من هم غیرمعمول بود. میدانستم اگر به ژاپن میرفتم هیچ شانسی برای تیم ملی نداشتم. سپس به پیشنهاد ماتزونه با تراپاتونی تماس گرفتم. میخواستم حرف آخرش را بشنوم. اگر تراپاتونی به من میگفت که مطلقا هیچ امیدی برای حضور در جامجهانی ۲۰۰۲ وجود ندارد، ژاپن را انتخاب میکردم وگرنه به برشیا میرفتم. از تراپ درخواست خاصی نداشتم. اگر هم داشتم، اعتقادات و غرورم مانعم میشد. فقط میخواستم شانسی برابر با بقیه داشته باشم. تراپاتونی کاملا روشن بود: گفت مرا زیر نظر خواهد داشت، گفت آرامشم را حفظ کنم و رفتن و نرفتنم به جامجهانی فقط به خودم بستگی دارد، مانند سایر بازیکنان. اگر لیاقتم را در زمین نشان میدادم مرا دعوت میکرد. میدانستم رقابت سختی خواهد بود و انتخابی بیرحمانه. امیدها مبهم بودند اما برای من کافی بود. دیگر شکی نداشتم، تیم بعدی برشیا بود. به ماتزونه زنگ زدم و گفتم میآیم و همه چیز را دربارهی قرارداد بر عهدهی پترونه و رئيس باشگاه گذاشتم.
قرارداد منحصر به فردی در نوع خودش بود. بندی داشت که حضورم را به حضور ماتزونه مشروط میکرد، اگر او میرفت، من هم میرفتم. بندی اساسی بود و توسط ویتوریو برای محافظت از من طراحی شده بود. ۳۳ساله بودم و نمیتوانستم ریسک اخراج ماتزونه و بازی نکردنم را به جان بخرم. تا همان زمان هم به خاطر عشقم به تیم ملی، کوهی از اسکناس و تجربهی زندگی خارج کشور که میتوانست برای خانوادهام زیبا باشد را قربانی کرده بودم.
رابطهام با ماتزونه، عمیق و صادقانه بود. او در دسترس همه است، میداند چگونه شما را درک کند و انسانی واقعی است. افسوسم این است که خیلی دیر ملاقاتش کردم، اگر در بولونیا میماندم دو سال زودتر پیدایش میکردم. دیگر کمتر مربی مانند او پیدا میشود. پاک است و اثری از تکبر در وجودش نیست. او باعث شد لذت بازی را دوباره کشف کنم، کنار او گاهی احساس میکردم دوباره یک پسر بچه هستم. حتی حین تمریم دوباره به لذت بردن از بازی برگشتم، دریبل زدن را امتحان کردم و دنبال نمایش بودم. ماتزونه مربی ایدهآلی برایم بود، مرد صادقی که آنچه را که فکر میکند بر زبان میآورد. هیچ پیچیدگی نداشت و مهارتهای فنیاش در سطح بالایی بودند. او نتایج درخشانی با تیمهای نه چندان خوب بدست آورد.
در همین رابطه بخوانید:
گزیدههایی از فصل 14: اردک و پرستو/ ادامه
بعد از بازگشتم، همه چیز به شکلی جادویی سر جای خودش قرار گرفت. آن هم در فلورانس، مقابل فیورنتینا، سرنوشت را میبینید؟ بلافاصله دو گل زدم. دو گلی که یک تساوی بسیار مهم و غیرمنتظره را برای ما تضمین کرد. بنفشهای فاتح تریم خیلی قویتر از ما بودند. اما ضربهی ایستگاهیام درست همانجایی که میخواستم رفت.
بعد از آن مسابقه فهمیدم که از اول فصل کجا اشتباه کرده بودم. بیش از حد متواضع و بیش از حد عاقل بودم. بعد مجبور شدم دیگر کنار نباشم. مجبور شدم خودم را تحمیل کنم، کاپیتان باشم و آنها را رهبری کنم. باید کلاس و تجربهام را در اختیار تیم میگذاشتم و تمام مسئولیتها را بر عهده میگرفتم. در فلورانس بینش جدیدم را شروع کردم.
بعد از فلورانس، برشیا شکوفا شد. اودینزه را بردیم و دو بازی مقابل رم و لاتزیو را با اینکه شایستهی پیروزی بودیم شکست خوردیم. از آنجا به بعد دیگر متوقف نشدیم و هر چه میگذشت همه چیز بهتر میشد.
در مقابل یووه، همه چیز فوقالعاده بود. یکی از بهترین گلهای فصل را زدم و با نتیجهی ۱-۱، دو امتیاز تعیین کننده از یوونتوس در مسیر اسکودتو گرفتیم. شاید انتقامی شیرین از تیم سابق بود، اما راستش را بخواهید یک امتیازی که برای برشیا گرفتم برایم اهمیت بیشتری داشت. پایان فصل عالی بود، تیم از همان ابتدا خوب بود و به محض اینکه آرامش خود را پیدا کردیم، نتایج از راه رسیدند. در جدول هفتم شدیم و به اینترتوتو راه پیدا کردیم. باور کنید غیرممکن را ممکن کردیم. اعتبار آن برای همه است، فقط این شانس را داشتم تا بیشتر از همتیمیهایم دیده شوم. در میلان هم بازی خوبی انجام دادیم و ۱-۱ شدیم. خوب بازی کردم، یک پاس گل دادم و چند ضربهی ایستگاهیام را آبیاتی مهار کرد. ماتزونه دو دقیقه به پایان تعویضم کرد و تشویق ایستاده آغاز شد. تماشاگران میلان ایستاده با شور و اشتیاق تشویقم کردند. اینها جوایزی هستند که برایم مهمند. همیشه فکر کردهام که در نهایت، تنها قاضی واقعی مردمند.