محکوم 420حدود سی سال پیش یه دزد بنام و معروف شب گروهی میریزن یه خونه رو خالی کنن نصف شب پسرکوچیک خونه مادرشو بیدار میکنه که ببرتش توالت وقتی میان توی پذیرایی میبینن دزدا فرشا رو جمع کردن یکی تلویزیون زده زیر بغلش یکی رادیو پسره با دیدن دزدای صورت پوشیده میترسه به خودش میشاشه میگه مامان اینا کی هستن مادرش برای اینکه پسرش نترسه میگه هیچی مامان جان اینا دایی هات هستن اومدن توی اسباب کشی بهمون کمک کنن بعدم برمیگردن توی اتاق خواب سردسته دزدها شخصی بنام سیدنعمت (خدابیامرزتش) که اون شب آخرین شبی بود که میره سرقت به رفقاش میگه هرچی برداشتین رو بزارین سرجاش اولش قبول نمیکنن که باهاشون حرف میزنه میگه این زن الان ما رو برادر خودش خطاب کرد چجوری غیرتتون اجازه میده ازش دزدی کنین؟ همه راضی میشن جز یکی که سید باهاش درگیر میشه دو سه تا چاقو بهش میزنه یه چاقوی کاری هم دوستش میزنه به دستش که تاندونش قطع میشه و تا سالها یک دستش قوت نداشت خلاصه نمیزاره کسی چیزی از خونه اون زن ببره و از همون شب این کارشو گذاشت کنار خدابیامرز همسایه بود باهامون هیچوقت هم بچه دار نشد
یه ذره شخصیت و جوانمردی توی وجود هرکسی باشه دنیا گلستان میشه