ی روز ۲ نصف شب بود خیلی حوصلم سر رفت و رفتم سر وقت پلیستیشن روشنش گردم
بعد مزدک میرزایی گفت به نام خدا سلام
بعد داشتم لواشک گاز میزدم مزدک گفت به به ترشکه
گفت ترشک میخوای مزدک
بعد مزدک میرزایی از تو بازی اومد تو گفت به به لواشک
یهویی رعد و برق سهمگینی زد
دانیال نامرد پرید تو بعدش مزدک گفت یا خدا من رفتم تو بازی
بعد مزدک پرید تو بازی
یدفعه سهند گفت کتاب جادویی پیش منه
بعد دانیال نامرد گفت آتیشش میزنم
من گفتم هووووووی
بعد مزدک از تو بازی گفت هووووووووو
دانیال گفت از این هوووو ها انگیزه میگیرم
بعدش سهند گفت هندونه رو قارچ کنیم بخوریم بابا
درحالی که سهند از تو یخچال هندونه رو ورداشت دانیال با تفنگ آبپاش حمله کرد ولی یهو کارلگاه پشندی پشندی اومد و گفت بخواااب رو زمین
دانیال نامرد از ترس رفت زیر پتو
مزدک گفت پشت منطقه
بعد کارآگاه پشندی گفت بیشین بینیم بابا و تلویزیون رو خاموش کرد
به سهند دستبند زد گفت نصفه شب اومدی خونه مردم هندونه میدی بالا
بعد سهند گفت اگه دستگیرم کنی دانیال نامرد کتاب جادویی رو میدزده
دانیال با خنجر به سمت کارآگاه پشندی حمله کرد ولی بعدش من کره مربا خوردم برای همین دانیال نامرد دلش خواست
بعد اومد مربا رو بخوره من جاخالی دادم افتاد تو ظرف عسل
بعد سهند گفت عسلی شدی دانیال
بعد کارآگاه پشندی در عسل رو بست و دانیال رو برد بازجویی
منو سهند هم تلویزیون رو روشن کردیم تا صبح پلیستیشن بازی کردیم و به مزدک لواشک دادیم