هیچی هوا سرد بود گفتم می چسبه ها الان برم بشینم رو پارک ستاره ها رو نگاه کنم
وقتی اومدم از راه پله ها برم پایین
ی صدایی شنیدم صدای خیلی عجیبی بود انگار صدای داد و فریادی بود
رفتم دوباره بالا در زدم گفتم چیشده خانوم
درو کسی وا نکرد
از پنجره رفتم تو
صدای آژیر اومد
کارآگاه پشندی هستم دستا رو سر بخواب رو زمین
خوابیدم رو زمین
ساعد اسلحه دستش بود کارآگاه گفت تکون نخور
بیا بالا چجوری دستبند بزنم
گفتم کارآگاه خودت گفتی تکون نخور
بعد دستبند رو زد
به ساعد گفتم تو یچیزی بگو من چی کار کردم
ساعد: نصف شب اومدی خونه مردم پسر
کارآگاه پشندی: اونهم در محدوده ی کارآگاه پشندی!
من: صدای جیغ و داد اومد گفتم شاید مشکلی پیش اومده
ساعد: کارآگاه خودشون حواسش هست
کارآگاه پشندی: اجازه بده حالا چخبر شده این جا که کسی نیست
ساعد: قربان شاید صدا تلیوزیونه
کارآگاه پشندی: آی کیو تلویزیون کو الان
دوباره صدای جیغ اومد
بعد ساعد ترسید
کارآگاه گفت چیه الان ولی خودشم اسلحه تو دستش میلرزید
من: دیدید گفتم
کارآگاه: این ساعد چرا از تو دستشوئی میاد
ساعد با ترس: قربان مادربزرگم همیشه میگفت جن ها تو دستشوئی عروسی میگیرن
کاراگاه: چی؟ چچچی
من: پیچ پیچی خخخخ
ساعد: تو این شرایط مگه جای شوخیه
کاراگاه: پیچ پیچی ی پیچی نشون بدم هزار تا پیچ پیچی ازش درآد ساگت بذارتمرکز کنم
یدفعه صدای کلید اومد
بنظر یکی اومد تو
کارآگاه پشندی شلیک کرد
ساعد: قرباان
ی خانومی اومد تو
بعد گفت شما اینجا چیکار میکنید چخبره اینجا
کاراگاه: پشندی هستم از دایره کشفیات اینم دستیارم
ساعد خندید
بعد اون خانومه گفت کی به شما اجازه بیاید اینجا
ساعد: کارآگاه بخاطر امنیت شما اینجاست
من: بله خانوم اینجا ی خبراییه از تو دستشوئی صدای جیغ میاد
گارگاه پشندی: اما نگران نباشید خانوم کارآگاه پشندی اینجاست برای امنیت شما
بعد اون خانومه رفت در دستشوئی باز کرد گفت من این حرفا حالیم نیست دیگه نمیتونم تحمل کنم
کارآگاه پشندی : نه صبر کن خانوم
ولی گوش نداد و رفت دستشوئی
ساعد: قربان اینطور ک پیش میره ما شب خوابمون نمیبره ها بیاید برگردیم قزوین
کارآگاه پشندی: این هر چی هست از خودشه بهتره برگردیم
من: کارآگاه دستبندم رو باز کنید
گاراگاه: عه دستبندتو باز کنم ۲ ساعته کارآگاه پشندی رو علاف گردی من تو این مدت ۱۸ تا پرونده رو مختومه میکنم میذارم رو میز
در دستشوئی باز شد اما هیچکی نیومد بیرون
ساعد: قووو قو قربان این خانوم چیشد
کارآگاه: چیزه عه ی لحظه صبر کنید
بعد یقه ساعد هن گرفت گفت بیاااا
ساعد: قربان نه خودتون برید
کاراگاه: پشندی بیا ببینم
بعد در دستشوئی از پشت روشون قفل شد!
ساعد در میزد میگفت کمک کنید
کارآگاه پشندی با نگرانی زیاد: ساعد بیا برگردیم قزوین
ساعد: قربان چقدر گفتم گوش نگردید
کاراگاه : پسر درو باز کن بیایم بیرون
من: کارآگاه چقدر گفتم این دستبند رو باز کن چجوری الان درو براتون باز کنم
کارآگاه پشندی: ساعد کلید دستبند کو
ساعد: قربان ما ک الان پشت در دستشوئی گیر کردیم
کارآگاه: خب پس من قلاب میگیرم نه هیچی
بعد پامو بردم بالا ۲ تا انگشتمو گذاشتم لای اون قفل باز کن چرخوندم
بعد گفتم ۱ ۲ ۳ فراااررر
دوییدم بیرون و خدا رو شکر نجات پیدا کردیم