در دامنهی سکوت، ماندهام بیقرار
ز رنج تو ای عزیز و ز دردهای روزگار
شاید لبانت خندهای سرد بر لب زند
شاید که باشی در میان جمعی پر گزند
میدانم امسال، نداری در کنارت
همراه عزیزی که بُوَد تسکین جانت
میدانم که تبریکش گران بود بر دلت
برتر ز هر تبریکی که ز هر زبان آید
لیک آن درخت ار کنده شد زِ جای خود
ولیکن ریشهاش ماندهست به خاک خود
لیک گرچه رفت آن ستاره ز آسمان
هنوز فروغ او میتابد بر جهان
هرچند که روی او پنهان ز آیینه جان
ولیکن عطر او جاریست در هر مکان
شاید که بَریم از یاد، آن در فروزان را
ولیکن اثر او جاودان مانده در دلها
مینویسم به یاد او برای ماه رویت
که جای او زخمی است بر ژرفای جانت
ولیکن هنوز در تلاشیم و در تکاپو
که پر کنیم خلأی تهی و بیکران او
من باشم اولین کس که آیم در حضورت
بهاریترین تبریک گذارم در حضورت
به دل با مهر و شادی میسرایم
که زادروزت خوش بُوَد ، دختر مهفام
بانویی که باشد، گوهری ناب و گران
فرشتهای که آمد، به دنیای ما دمان
دختری ز دیارِ طوفان روزگار
دختری با افقِ مهر و غم ماندگار
بگذار زنگار دلت را بزدایم
بگذار در آن فلک تو، باران بسرایم
بگذار مرهمی شوم به زخمِ جانت
نوری بتابانم به ظلمتِ روانت
و یادآور شوم که پیش از سفرش
چه فرشته ای سپرد به جای خودش