مطلب ارسالی کاربران
تکرار نخواهی شدفرانکی...
کدام بهشتی زیباتر از بریج و فریادهای او میتوانست داستانی سر هم کند ... دختربچه ای در انتظار سرازیر شدن اشکهایش لذت دیدن او را با پلک زدن عوض نمیکرد ... مادرش هم همینطور ... پیرمرد مانیشافتی مغرور هم گویی حالا معجزه را از نزدیک دیده است، سیگار برگش را قیچی و گوشه ای کز کرد ...
آسمان خراش های کنار بریج ... ساختمان بیمارستان هستند یا هر چیز دیگری اما آن روزها سر چرخوانده و بازی او را تماشا میکردند ... محو نگاه الهه اغواگر چلسی هر از گاه دمنوش نعنا روی پاهایمان سر میخورد ... حال و هوای فنجان و قندان هر دو خوب است اما حالا که چند ثانیه ای گذشته حس گرمی آن لحظه را احساس میکنم ... پتروهای رقصان طلایی رنگ آفتاب، زیر سایه بان های آهنی بریج گیر نمیکردند ... روزنه ای پیدا، شاید دریچه ای در قلب تیرهای آبی اجازه ورود به آنها میداد ... هر از گاهی خورشید زودتر طلوع میکرد تا سر موقع به دیدار یار شتابد، اندکی آنسوی آسمان به پهنای گیتی لم میداد و منتظرش میماند، وقتی پا روی چمن میگذاشت، احساس میکردیم هر دانه چمن به افتخارش قیام میکند، حس درختان سروی داشتند که زیر پاهای خدا قد علم میکند ... بی هوا ماه لکه های صورتش را از پیش چشمان الهه پشت ابرها پنهان مینمود، آقای با پرستیژ، لندن را مانند چمدان مسافرتی میبست، ساعتی ما را به آنجایی که دلمان میخواست میبرد، در کرانه های آبی، نسیمی ملایم و بوی سرد دریا ... وقتی پا در رکاب توپ میگذاشت گویی باخ در پیچ و خم های لوور سرخوشانه ترین آهنگش را مینوازد ... کدام بهشتی زیباتر از بریج و فریادهای او میتوانست داستانی سر هم کند ... رنسانس فوتبال ثمره یک عصر طلایی بود، آغازگر افسانه هرگز تسلیم نخواهیم شد ... دختربچه ای در انتظار سرازیر شدن اشکهایش لذت دیدن او را با پلک زدن عوض نمیکرد ... مادرش هم همینطور ... پیرمرد مانیشافتی مغرور هم گویی حالا معجزه را از نزدیک دیده است، سیگار برگش را قیچی و گوشه ای کز کرد ... فرانکی پشت آخرین پلان ایستاد، بریج مملو از نفس های حبس شده ... کاش آخرین لبخندش اینچونین تلخ نبود...