مطلب ارسالی کاربران
آن روز که ایران لرزید
آن روز که بم لرزید خیلی از کودکانی بودند که پنجشنبه شب را به هوای تعطیلی جمعه خود آسوده تر از همیشه سر بر بالش گذاشته بودند؛ خدا می داند آنهایی که زیر آوار ماندند و هیچ وقت طلوع خورشید 5 دی و خورشید بقیه بهارهای عمرشان را ندیدند، برای جمعه خود چه نقشه هایی در سر داشتند؛ بازی با بچه های محله در نخلستانها و کوچه های شهر کویری بم؟ گل کوچیک با هم سن و سالها؟ ادامه خاله بازی های روز قبل و یا جمعه هفته پیش؟ مهمانی؟ شیطنت؟ مشقهای ریاضی و فارسی و دیکته و انشا؟... فقط خدا می داند، اما هر چه که بود زیر سقف خانه ای که تا دیروزش، سرپناه آنها و عروسکها و دوچرخه ها و کیف و کتاب مدرسه شان بود، دفن شد.
در آن قیامتی که آن روز در بم به پا شد، چیزی نبود که نگرانش نباشیم؛ ارگ چند هزار ساله، نخلستانها، خانه ها، بیمارستانها، مدرسه ها و مهمتر از همه آدمها. چند ساعت بعد از زلزله، امدادرسانی شروع شد؛ آمار کشته ها لحظه به لحظه بالا می رفت، زخمی ها را برای مداوا به این سو و آن سو می بردند و همه جا ناله بود و ضجه؛ اما کسی، نه آن روز و نه امروز که 14 سال از آن فاجعه می گذرد، نمی تواند کتمان کند آنچه که بر زخمِ غمِ بزرگ بم نمک پاشید، دست و پاهای کوچکی بود که از میان خاک و خون بیرون آورده و در کفن پیچیده می شدند و نیز آن نگاههای اشکباری بود بر چهره های کودکانی که حالا، زیر بار سنگین این اندوه، سالها بزرگتر از سنشان می نمودند، کودکانی که در آن بحبوحه،کنار خانه های دیروز و خاطرات زنده به گور شده شان، مادر و پدرشان را با آه و ناله ممتد صدا می کردند ولی دریغ از یک جواب!
کودکان بمی در آن صبح سرد زمستانی دو دسته شدند اما نه برای بازی عمو زنجیر باف و یا خاله بازی، برای تقسیم غمها؛ یک عده شان تا همیشه کنار پدر و مادرهاشان ماندند، نه زیر سقف خانه هاشان بلکه در زیر سنگ قبر، کنار قبر پدر و مادر و خواهر و برادر. یک عده دیگر هم راهی کوچه پس کوچه های سرنوشتِ زلزله زده و آوار شده خویش رفتند.
منبع: شیرازه