طرفداری | آنچه میخوانید بخشی از کتاب زندگینامه برایان کلاف است.
قسمت سیزدهم: فارست، دور از درخت ها
اخراج آدمها سخت نیست. آنها آن زمان شاید این را ندانند اما بهترین بخش سفر من در ژانویه 1975 به سمت ناتینگهام، ماشینی بود که با آن میرفتم. در یک مرسدس آبی زیبا که بخشی از مبلغ فسخ قرارداد با لیدز بود این مسیر را رفتم، از پرسود ترین چهل و چهار روز زندگی ام.
آن ماشین نمادی از احساس آزادی بود، اینکه میتوانستم با خیال راحت شغل مربیگری بعدی را انتخاب کنم. اینکه این بار نیازی نبود به کسی بی دلیل روی خوش نشان بدهم. اشتباه نکنید، همیشه به بازیکنانم اهمیت میدادم، به کسانی که استعداد داشتند. در مورد سایرین صحبت میکنم، در مورد اعضای مداخلهگر هیئت مدیره، انگلهایی که اطراف تیم میچرخند و در مورد مسائلی صحبت میکنند که چیزی در مورد آنها نمیدانند. وقتی لیدز را ترک کردم، باشگاه دیگری از بابت اعتقاد من به تواناییهایم سود کرد. اطمینان داشتم که میتوانم کار را دقیقا به شیوه خودم پیش ببرم. خدا میداند که اخراج از لیدز برایم دردناک بود اما باعث شد که دیگر هیچوقت از اخراج شدن نترسم. این موهبت بزرگی است که یک مربی میتواند با خود داشته باشد.
ناتینگهام فارست هیچوقت نمیدانست که روزی برای بازسازی مجدد باشگاه رو به ویرانی خود از من درخواست کرد، چقدر خوششانس بود. آنها تنها به یک مربی در آن جایگاه لعنتی نیاز نداشتند، آنها به تنفس دهان به دهان نیاز داشتند. رئیس قدیمی جیم ویلمر وقتی به من پیشنهاد داد، دقیقا نمیدانست چه کاری انجام داده است. او بهترین مربی را استخدام میکرد، کسی که موفقیت را تضمین میکرد. صادقانه بگویم، حتی من هم فکر نمیکردم تا این اندازه موفق شویم. خندهدار است که لیدز هنوز هم قهرمانی اروپا را به افتخاراتش اضافه نکرده است. من دو تای آن را دارم اما اینطور نیست که دائماً به آنها خیره شوم، باور کنید.
استوارت دریدن، نایب رئیس آن زمان باشگاه تلاش کرد تا سایر اعضای هیئت مدیره را قانع کند که سراغ من بیایند. استیوارت عزیز، اوقات دلنشین زیادی را وقتی مدیرعامل شد با هم گذارندیم و به بهترین دوستهای هم تبدیل شدیم. مرد خوبی بود، یک مرد وفادار و با وقار که هیچوقت دست از حمایت بر نمیداشت. حتی وقتی که بابت برخی کلاهبرداریها در دفتر پستش، مقصر شناخته و به زندان انداخته شد. هرچه در توان داشتم گذاشتم اما در چنین موقعیتی چه میشود کرد. امیدوارم ادایدین من در آن روزها به استیوارت بابت تمام رفاقتها و اعتمادی که به من داشت، باعث آسودگی خاطر او و خانوادهاش شده باشد. موفقیتی که در فارست به دست آوردم، بدون حمایتهای استوارت دریدن ممکن نبود.
وقتی کار را در دست گرفتم، گفتم در ناتینگهام فارست یک چیز خوب دارند و آن هم من هستم. شوخی نمیکردم، کمی مغرورانه و گستاخانه بود؛ یعنی همان کلاف همیشگی. همینطور مطلب خوبی برای روزنامهها بود و البته مشکلی وجود نداشت، به خصوص برای باشگاه کسلکنندهای مانند ناتینگهام فارست. باشگاه، در ردههای پایینی دسته دوم بود و پس از گذشت دو سوم لیگ، تنها نه برد داشت. تعداد تماشاگران در بازیهای خانگی حدود دوازده هزار نفر بود. بازیکنان خوبی مانند مارتین اونیل و جان رابرتسون در لیست فروش بودند. باشگاه روی زمین به خود میپیچید، آنها قربانی حماقت خود در فروش بهترین بازیکنان تیم بودند.
دوره هجده ساله من در فارست نمیتوانست بهتر از آن باشد. آلن براون، نفر قبل از من، در آخرین مسابقه، عهدهدار مربیگری تیم در دور سوم جام حذفی مقابل تاتنهام بود. با اینکه دسته دوم در آن فصل شامل تیمهای منچستریونایتد، شفیلد ونزدی، استون ویلا و نیوکاسل هم میشد، گرفتن نتیجه مقابل اسپرز میتوانست چیزی ویژه باشد. یک تساوی خانگی با نتیجه 1-1، برای حفظ شغل او کافی نبود. اما باعث شد دیداری ایدئال به عنوان نخستین بازی خود داشته باشم. دیدار خارج از خانه مقابل تاتنهام که کسی جز شکست، انتظاری نداشت. اما با آمادهسازیهایی که در نظر گرفته بودم، ایده دیگری داشتم. به جایگاه مخصوص مدیران رفتم و تیم جدیدم را دیدم که کاری، شبیه به کشتن غول انجام داد. ضربه سر مارتین اونیل با کمی شانس به گل بدل شد و برنده شدیم. وقتی آنجا نشسته بودم، به روزی فکر میکردم که دیو ماکای، بهترین خرید زندگیام را انجام دادم. نتیجهای که در وایت هارت لین رقم خورد، نتیجه خوب دیگری برای من بود.
در لندن ماندیم و در برشام اَبی تمرین کردیم تا برای بازی با فولام در روز شنبه آماده شویم. دوباره 1-0 برنده شدیم. فولام به ما چسبید. در دور چهارم جام حذفی باید به مصاف آنها میرفتیم. چهار شب بعد به کراون کاتیج بازگشتیم. بازی بدون گل شد. در زمین ما بازی تکراری به تساوی 1-1 رسید. بازی تکراری دوم در لندن برگزار شد که 2-1 باختیم. فارست آن فصل شش بازی در جام حذفی انجام داد که برای قهرمانی کافی به نظر میرسید اما در دور چهارم حذف شده بودیم. تعجب بر انگیز است که هیچوقت آن جام لعنتی را برنده نشدم.
به اندازه کافی در فصل اول برنده نشدیم. تنها دو برد دیگر که باعث شد با چهارده امتیاز در شانزده بازی کسب کرده باشم. نزدیک بود به دسته سوم برویم اما در جایگاه شانزدهم جا گرفتیم. همیشه میگویم که جدول لیگ دروغ نمی گوید. وقتی کسی میگوید تیمی برای سقوط کردن، بیش از اندازه خوب بود، بی معنی است. همان طور که نمی پذیرم وقتی قصور سایرین را دلیل قهرمانی دربی کانتی من معرفی کردند. فارست میتوانست سقوط کند اما مربیگری در آنجا را پذیرفتم. تیم فاجعه ای داشتیم. برخی از بازیکنان ما فوتبال بلد نبودند، برخی نمی توانستند توپ را از نقطه A به B پاس بدهند و برخی حتی در زدن ضربه سری که مسئله مرگ و زندگی میتوانست باشد ناکام میماندند. پس از تماشای به اصطلاح "بازی" جان رابرتسون، متعجب نشدم که چرا در لیست فروش است. یکی از بی شباهت ترین نفرات به بازیکنان حرفه ای بود. برخی مربیان نگاهی به کسانی مانند او میانداختند، بعد میخندیدند یا گریه میکردند و بعد او را از تیم خود بیرون میکردند. ژولیده، ناآماده و بیخیال بود و (تلاش برای او) وقت تلف کردن به نظر میآمد. او را حفظ کردم، همینطور اونیل. نمی دانستم با آن مردک کوچک چه کنم، اما چیزی به من میگفت که او ارزش پشتکار را دارد.
بیایید نگاهی دوباره داشته باشیم به بازیکنی که تا آن اندازه در راه کسب قهرمانی انگلستان، تاثیرگذار بود: همیشه سیگار می کشید، حدود پنج کیلو اضافه وزن داشت، به نظر کندترین بازیکن تمام سطح لیگ انگلستان بود. خدای من، دیوانه ام می کرد. برای شروع باید بگویم که از تمرین متنفر بود. گرم کردن پیش از بازی برای او ایستادن در یک گوشه از زمین، روی یک پایش بود. کمی بعد، وزن خود را روی پای دیگر می انداخت. چاق بود و صورتش را اصلاح نمی کرد، شبیه ولگردها لباس می پوشید و پشت به پشت سیگار می کشید.
رابرتسون در تلاش بود تا در خط میانی بازی کند اما به اندازه کافی تحرک نداشت. یکی از آن آدمهای شب-زی بود که همه چیزهایی که نباید را می خورد. آدم کثیف و بی عاری بود. اما اگر مربیای پیدا می شد که به دقت به او نگاه کند، استعداد بازی را می دید. رابرتسون تا پایان فصل گاهی بازی می کرد و گاهی نه. بازی دادن به او در پست وینگر چپ اشتباه بود اما تیم ضعیفی بودیم و بدتر از سایرین به نظر نمی آمد. در تور پیش فصل آلمان، بازیکنان را برای گرم کردن فرستادم. اما بعد دیدم که رابرتسون در رختکن ایستاده و دستش را روی شورتش گذاشته، در واقع بیضه هایش را می خاراند. آهی از سر ناامیدی کشیدم. گفتم آنها برای گرم کردن به زمین رفته اند و تو اینجایی. چه بازیکن افتضاحی. نمی توانست شنا کند، نمی توانست بدود، از آفتاب متنفر بود و نمی توانستیم او را از تخت جدا کنیم. پسر عجیبی بود. اما فهمیده بودم که استعداد بزرگی دارد.
در حالی که فارست به عنوان یک تیم پیشرفت می کرد، رابرتسون نیز خود را ثابت می کرد. یک مدافع چپ به اسم کالین بارت از منچسترسیتی خریدیم که به دلیل مصدومیت، دوره بازیاش کوتاه شد. عادت به حمله داشت و از رابو به صورت فیزیکی و روحی روانی حمایت می کرد. یک صبح رابرتسون را کناری کشیدم و گفتم دیگر نمی خواهم تو را اصلاح نکرده در زمین ببینم. سعی کردم او را از سیگار جدا کنم، مانند زندانیها سیگار می کشید. آن را طوری در دستش قایم می کرد که متوجه نشوید. آن را از من مخفی می کرد. به او می گفتم درست غذا بخورد، دست از سر چیپس و تمام آن چیزهای سرخ کرده که به نظر تمام چیزهایی بودند که می خورد، بردارد. هر بار که مرا می دید، نفسش را حبس می کرد. شبیه یک ورزشکار به نظر نمی آمد اما ونگوگ هم شبیه نقاشها نبود. زمان گذشت و گوشش را به نظر بر اثر یک تصادف از دست داد، اما وقتی سراغ بوم رفت، فوق العاده بود. مجبورش کردم آن کفشهای چرم جیر که عاشقشان بود را کنار بگذارد. حالا کسی با کفشهای چرم جیر مشکلی ندارد، به خصوص اگر تمیز باشند اما همیشه چربی را روی آنها می دیدی. در دوره ای شش ماهه به خاطر من، او سوژه خنده همه در رختکن تیم بود. اثری مطلوب داشت. به این تصمیم رسید که نمی تواند این موضوع را تاب بیاورد. پیشرفت او از همانجا آغاز شد. رابرتسون با مدال هایی بیشتر از نظامیان بیمارستان سلطنتی چلسی کار را تمام کرد. رویایش بازی در اسکاتلند بود و به بیش از بیست و هشت بازی ملی رسید. وقتی به راهی که رفت فکر می کنم، می دانم که من اولین کسی بودم که واقعا او را دیدم. بی من، حتی اگر می خواست با رایگان-سواری به آن سو برود، نمی توانست از اسکاچ کرنر (در یورکشایر، مرکز انگلستان) فراتر برود. دوست خوبم برایان مور، به عنوان گزارشگر ITV مدتی بعد به من گفت این همان جان رابرتسون است که مرتب در مورد او حرف می زنی؟ متوجه نمی شوم چه کار خاصی انجام می دهد. گفتم توپ را در نزدیکیهای نقطه کرنر به او بده. از مدافع مستقیم عبور می کند، توپ را از بین پاهای او عبور می دهد و بعد سانتر می کند. این کار را در یک یارد انجام می دهد، پیش از آن که توپش روی سر همتیمیای که به آن سمت می دود برسد. بازیکنان زیادی نمی توانند این کار را انجام دهند.
به رابرتسون یاد ندادم که چطور مانور بدهد و توپ را سانتر کند. تنها به او شانسی دادم تا از آن هنرها استفاده کند. نمی خواستم تمام طول زمین را بدود، نمی خواستم پاسهای بیهوده بدهد. می خواستم آرام باشد و با توپ تا انتهای خط از سمت چپ پیش برود. همان کاری که آلن هینتون در دربی برای من انجام می داد. هینتون شخص دیگری بود که توپ را همان جایی که باید سانتر می کرد. رابرتسون شانس خوبی برای تکرار این کار داشت. به دلایلی، شاید چون معلم ورزشی به او گفته بود، می خواست پیش از اینکه اوضاع را سبک سنگین کند، به سرعت توپ را به کسی دیگر بسپرد. کیفیت حفظ آن و بررسی وضعیت را داشت، کیفیت اینکه اگر فضایی خالی بود، از آنجا به سرعت نفوذ کند. به او گفتیم که از این کیفیت استفاده کند. اینکه عجله نکند و صبور باشد. مطمئن شدیم که از حمایت سایرین در تیم برخوردار باشد تا اگر یارگیری شد، مشکلی پیش نیاید. جان رابرتسون به یکی از بهترین بازیکنان دنیای فوتبال تبدیل شد، در بریتانیا و هر جای دیگر جهان. شبیه برزیلیها و ایتالیاییها و تلاطم بازی آن ها.
با ساعتها دویدن در زمین تمرین یا تمرین ضربه آزاد نبود که به بازیکن بزرگی تبدیل شد. او ترغیب شد که استعداد ذاتی خود را به کار بگیرد. نشان دادن درِ خروج به آن آدم بی عار کار سختی نبود. برخلاف هر مربیای که شاید با دیدن بازیکنی که در زمین تمرین روی یک پایش ایستاده، کار او را تمام شده می دانست، ترجیح دادم که نگاه دوباره ای به او داشته باشم. به عنوان مربی یا حتی در دوره بازی، گاهی بازیکنی به سراغ من می آمد و می گفت چه زمانی باید توپ را پاس بدهم؟ همیشه می گفتم: کسی نمی تواند جواب این سوال را به تو بگوید. نمی توانید به یک فوتبالیست بگویید چه زمانی توپ را حفظ کند، تنها خودش است که می داند. وقتی بازیکن با توپ زیر پاش نگاهی به اطراف می اندازد، گزینهها را می بیند. هنوز هم باید حواسش به کسی که از پشت نزدیک می شود، او را هل می دهد یا می کِشد باشد.
رابرتسون استاد این کار بود. به نوعی استنلی متیوس را به یاد می آورد. متفاوت با تونی وودکاک، پیتر ویت، جری بیرتلس و البته ترور فرانسیس بود که آدمهای شوخ طبعی بودند. رابرتسون هیچوقت بازیکن محبوب هواداران فارست نبود. این موضوع حتی وقتی در دوره اوج، که قهرمان اروپا می شدیم هم تغییر نکرد. موضوع برایم به سختی قابل درک بود. یک بار در میانه بازی مکث کرد، از فنس بالا رفت تا به جایگاهی برسد که او را در آنجا چاقِ به درد نخورد صدا می زدند. رابرتسون به دلیلی تبدیل شد که رابطه من و تیلور به طور ناگهانی به پایان رسید. همه چیز به انتقال او به دربی کانتی (سال 83) مربوط می شد. بهتر بود که دو فصل دیگر با من در فارست بماند؛ همینطور هم شد، سال 85 به باشگاه بازگشت. اما دیگر آن بازیکن قبلی نبود. یک بار گفت در واقع آن انتقال، دوره بازی من را به اتمام رساند، اینطور نیست؟ مجبور بودم به او بگویم که بله همینطور است.
بازیکنی بود که او را دوست نداشتم. اجازه دادم که تامی جکسون که سعی داشت در پست هافبک میانی بازی کند، به صورت رایگان به منچستریونایتد برود. تامی دوهرتی مربی یونایتد در آن زمان، به او پیشنهادی داده بود. در مورد بازیکنی صحبت می کنیم که سی و پنج بازی ملی برای ایرلند شمالی انجام داد. وقتی تصمیم به واگذاری رایگان او گرفتم، نگرانیهای زیادی در فارست به وجود آمد. استیوارت دریدن گفت اجازه دادی جکسون رایگان برود و بعد منچستریونایتد سراغش آمد؟ منظورش این بود که وقتی یونایتد سراغ بازیکنی می آید، او باید آنقدر خوب باشد که رایگان به آن باشگاه نرود. گفتم اهمیتی نمی دهم که به رئال مادرید یا هر جای دیگری رفته باشد. او نمی تواند (برای من) بازی کند اما دیگرانی هستند که می توانند، مثلا رابرتسون، اونیل، ویو اندرسون، تونی وودکاک و ایان بویر. همینطور آنها می توانند نقشی در آینده باشگاه (جکسون 29 ساله بود) داشته باشند. به زودی، جان مک گوورن و جان اوهار هم آمدند. باعث لذت بود که به لیدز رفتم و آنها را با قیمتی کمتر از چیزی که خود برای آنها پرداخت کرده بودند، جذب کردم. با انتقال اوهار و مک گوورن از الندرود به سیتی گراند، در واقع منی کازینز و دوستانش، غرامت من را دو برابر کردند.
در حالی که از زندگی پس از لیدز لذت می بردم، مرسدس خودم را می راندم، کمی در تلویزیون کار می کردم، از استقلال مالی داشتم و از آن فشار و تنهایی مربیگری دور شده بودم، کسی دیگر بود که شغلی دیگر دور از فوتبال پیدا کرده بود. جیمی گوردون مانند من تنها چهل و چهار روز در لیدز دوام آورد و با من اخراج شد. اما سعی کردم که مراقب او باشم. وقتی پیشنهاد فارست از راه رسید دوباره با من همکار شد اما در این بین، در یک فروشگاه فروش رولز رویس کار می کرد. استعداد او داشت هدر می رفت. جیمی از وقتی که در میدلزبرو بودم، کارش مربیگری بود. دانش خوبی نسبت به فوتبال داشت. عاقل و بسیار رک بود. بازیکنان او را دوست داشتند. تا سالها بعد دوست خانوادگی ما بود اما بعد با چیزهایی که در کتابش نوشته بود، به ما حمله کرد. کتاب به قلم تونی فرانسیس نوشته شده بود، ژورنالیستی که دوست نداشتم. هیچوقت نفهمیدیم چه چیزی باعث شد که جیمی دست به چنین کاری بزند. به نظر دور از شخصیت او می رسید. شخصیتی که در فارست نیاز داشتم، جیمی گوردون بود. یک مرد فوتبالی تمام عیار. یک پیرمرد دانا که می توانستم کیف پولم را به او بسپرم؛ البته اگر کیف پولی همراه خود می داشتم. خنده دار بود. مردم در مورد وضع مالی من حرف می زدند. می گفتند میلیونر هستم اما هیچوقت عادت به حمل پول با خودم نداشتم. به همین خاطر بود که همیشه تنها چند شلینگ در جیب داشتم. پیشرفت در اولین فصل حضور در فارست اتفاق افتاد. آن هایی که نمی توانستند فوتبال بازی کنند را از تیم بیرون کردم. هرکس که می توانست را تهییج کردم. مطمئن شدم مدیران باشگاه جایگاه خود را می دانند و مطمئن شدم که جایگاهی بهتر از صفحه آخر در روزنامه ها داریم. شش برد از ده بازی آخر باعث شد که به رده هشتم برسیم. چشم گیر نبود اما نتیجه بدی نبود، همینطور به خوبی نتیجه ای که برایتون در دسته سوم گرفت نبود. پیتر تیلور از هرچه آبرو داشت برای رسیدن برایتون به دسته سوم مایه گذاشت. فکر می کنم تا آخرین سکه ای که در باشگاه بود را برای خرید جو کینیر از تاتنهام هزینه کرد. البته اختلاف نظرهایی بین آن ها بود، احتمالا در خصوص پول. تیلور را می شناختم و حدس می زدم چه چیزی می تواند باعث ایجاد مشکل بین او و خرید جدیدش شود. تیلور قمار کرده بود -او همیشه قمار باز بود- و باخته بود. اگر صعود نمی کرد، کارش تمام بود. ریش هایش بلند شده بود. سرانجام (استعفا داد) خسته شد و به ویلای ساحلیاش در کالا میلور اسپانیا رفت.
با احساس شکست برایتون را ترک کرد. صعود به دسته دوم را با یک قلب سنگین، اگر نگوییم شکسته از دست داد. از وقتی راهمان از هم جدا شده بود، ارتباط زیادی نداشتیم اما متوجه پیشرفت فارست شده بود. فارست، تیم شهر او بود و همیشه دوست داشت آنجا مربیگری کند. او دیوانهی فارست بود. فکر می کنم اولین بار مایکل کیلینگ این ایده را در سرم گذاشت. پیتر چه می کند؟ یک صبح این را پرسید. گفتم کار خاصی نمی کند تا جایی که می دانم به جز دراز کشیدن در ساحل در کنار لیلیان. مایک پرسید نمی خواهی دوباره با او کار کنی؟ ری اکشن من این بود که گفتم خوب، اگر با من تماس بگیرد. اما پس از آن فکر کردم و بعد با هواپیما به اسپانیا رفتم.
به پیتر گفتم می خواهی به فارست بیایی؟ دیدم که اشتیاق صورتش را پر از روشنی کرد. هیچوقت نمی توانست اشتیاقش را پنهان کند، حداقل در مقابل من؛ هرچه که تلاش می کرد فایده نداشت. یک بار دیگر هم سعی کرد آن را پنهان کند. می دانستم چه می شود. می دانستم به سختی در صندلیاش جابجا می شود. زبانش را یک دور در دهان می چرخاند، لحظه ای مکث می کند و بعد مهم ترین سوال را می پرسد: چه پیشنهاد می کنی؟ گفتم من قرارداد دارم، تو هم قراردادی خواهی داشت و همینطور بابت هزینه ها، مبلغی اضافی دریافت می کنی. کمی مکث کرد اما همانطور که حدس می زدم، مشتاق بود تا با من دست بدهد و بگوید کار تمام است. توافق او برای پیوستن به من در فارست، در همان لحظه اولی که به او پیشنهاد دادم رخ داد. برخی می گویند او بهترین خریدی بود که در سیتی گراند داشتم؛ با وجود اینکه با آن ها اختلاف نظر دارم، نظر آن ها را هم محترم می دانم.پیتر تیلور باعث می شد بخندم. کار با او، با یک لبخند روی لب همراه بود. حضور او در سیتی گراند نه تنها من، که همه تیم را از نظر روحی شارژ کرد. به من تیمی را نشان دهید که صدای خنده آن ها در رختکن و کریدور می پیچد و من به شما می گویم آن تیم، همان تیمی است که جام ها را برنده می شود. بارها در راه ومبلی خندیدیم. گاهی از صحبت های او از خنده روی زمین می غلطیدم و خواهش می کردم که دست از شوخی بردارد. شوخی های کوتاه او، شما را می کشت. ممکن بود سکوتی مرگبار در رختکن باشد. ممکن بود دعوا یا اختلاف نظری پیش آمده باشد. شاید به طرزی خشک بر سر آن ها فریاد زده بودم. بازیکنان در حال آمد و شد به سمت حمام یا تمیز کردن و لباس پوشیدن بودند. در هر سکوتی؛ مثلا می گفت امیدوارم بیضه هایتان را شسته باشید. صدای تیلور بود که یخ را می شکست. سکوت تمام بود. شوخی ها دوباره شروع می شد. اتمسفر سالم باز می گشت و طوری می شد که بگوییم محیط زنده است. مثلا گلوی یک بازیکن از همه جا بی خبر و مظلوم را می گرفت و به نزد من می آورد؛ بعد می گفت مشکلاتی داریم. او سه شب اخیر بیرون از خانه و با دخترها بوده است. مطمئن نیستم که شنبه بتواند درست بازی کند. بهتر است فکری به حالش بکنی. با حرکتی سریع مچ دست بازیکن را می گرفتم و تیلور به او می گفت روی زمین بنشین، یا او تو را می کشد. باعث راحتی بود. حضور او باعث خنده همگان می شد و فضا را روشن می کرد. شیوه ای که به موفقیت دربی انجامیده بود، دوباره آغاز شده بود. این بار در شهری بزرگتر، در ناتینگهام.
در نخستین فصلی که دوباره با هم بودیم، مجوز حضور در دسته اول را گرفتیم. برای صعود به دسته اول، به ساخت یک تیم جدید نیاز داشتیم. تمام خریدهای ابتدایی تیلور ندرخشیدند، اما بیشتر آن ها عالی بودند. نمی دانم دنبال چه می گشت وقتی پسری به نام شان هاسلگریو را از استوک پیشنهاد داد و خریدیم. او باید در همان استوک باقی می ماند. نمی دانم او در خط میانی استوک چه کاری انجام داده بود اما برای ما هیچ کاری نکرد. معامله های ارزان قیمت همیشه خریدهای خوبی نیستند مگر اینکه بازیکن مورد نظر، تواناییای داشته باشد که در تیم خود نداشته باشید. اما وقتی تیلور، پیتر ویت را از بیرمنگام خرید، هیچکس او را نمی خواست. مرد بزرگ اسکاوزر باور داشت که می تواند در بالاترین سطح بازی کند اما نتوانسته کسی را در این زمینه متقاعد کند. تا زمانی که تیلور برای خرید او پا پیش گذاشت. او حتی در آفریقای جنوبی بازی کرده بود. گویا می خواست در آنجا اسمی برای خود دست و پا کند اما تنها باعث ناامیدی و خشم بیشتر شد. اعتقاد داشت می تواند پیشرفت کند اگر ذهن بازی باشد که او را پیدا کند. خوشبختانه تیلور به اندازه کافی ذهن بازی داشت که استعداد او را ببیند. او می توانست در بالاترین سطح بازی کند، او این را در ناتینگهام فارست و بعد استون ویلا نشان داد، جایی که توانست قهرمان اروپا شود.
تیلور هیچوقت بابت بازیکنانی که شناسایی کرد و خریدیم، پاداشی نخواست. هیچوقت سعی نکرد آن ها را به من اثبات کند، باور داشت که آن ها خود قادر به این کار هستند. چطور می توانستم قضاوت کسی را زیر سوال ببرم که به من گفت به تاتنهام برو و دیو ماکای را برای دربی کانتی به خدمت بگیر؟ همینطور لری لوید را از کاونتری به طور قرضی و بعد رسمی جذب کردیم. او از آن تاریخ تا همین لحظه در ناتینگهام فارست است هرچند آنقدر سراغ میخانه ها رفته که به بزرگی یک قلعه لعنتی شده است. هر بار که نزدیکش می شوم، می ترسم که هر لحظه منفجر شود!
وقتی تیلور گفت باید او را بخریم، نگران شدم. سه بار وقتی در لیورپول بود، برای تیم ملی انگلستان بازی کرد. اما لیورپول به این معروف بود که هیچوقت با بازیکنی که در هیچ کجای دیگر بتواند موفق شود، قطع همکاری نمی کرد. لوید از وقتی لیورپول را به قصد کاونتری ترک کرده بود، هیچ کاری نکرده بود. تا جایی که می توانستم ببینم، او دو کار در هایفیلد راود انجام داده بود: هدر دادن زمان و به هم زدن کثافت. حالا شاید بتوانم با کسانی با این خصلت کنار بیایم اما آن زمان، وقتی برای هدر دادن بابت کسانی که وقت خود را هدر داده بودند نداشتم. یک تئوری در مورد من این بود که استعدادهای بزرگ را به دلیل دوره کوتاه بازی خودم تحقیر می کنم. هیچوقت دانسته چنین کاری انجام ندادم. اما ممکن است گاهی رویکردم نسبت به بازیکنانی که درک نمی کردند چقدر خوش شانسند که می توانند فوتبال بازی کنند و راحت به زندگی بپردازند، تغییر کرده باشد. نمی خواستم کسی مانند لری لوید که هدر دهنده زمان و استعداد بود را داشته باشم. اما تیلور اطمینان داد که او آنطور نیست و بهترین مدافع در دسترس کشور است. در ادامه حرف او را باور کردم.
شغل من بود که پس از عقد قرارداد از آن ها بازی بگیرم. درگیری هایی با لوید داشتم، یکی از آن ها در یونان، پس از شکست آ ا ک بود. صبح بعد همه با کت و شلوار فرم منتظر بودند که لوید با جین و تیشرت آمد. وقتی به او گفتم لباس هایش را عوض کند، قبول نکرد. او را هزار پوند جریمه کردم که گفت پرداخت نمی کند. او را از تیم کنار گذاشتم. هفته بعد با درخواست خروج به زمین تمرین آمد. یک هفته او را مرخص کردم. سرانجام مبلغ جریمه را پرداخت کرد.
بازیکنان به چیزی نیاز دارند که مطمئن شوند در راه درست گام بر می دارند. جام آنجلو اسکاتیش کاپ1 بیارزش شمرده می شد، اما نه برای ما. بازیکنانی داشتیم که در تیم بزرگی بازی نکرده یا چیزی نبرده بودند. چیزی می خواستیم که نشان دهد در حال انجام کاری صحیح هستیم. آنجلو اسکاتیش کاپ را در سال 1976 برنده شدیم که این به ما اعتماد به نفس بزرگی داد. مفسرهای ورزشی زیاد به آن مسابقات فکر نمی کردند اما مرتبا می پرسیدند آیا کلافی و تیلور دوباره آن کار را (مثل دربی) انجام می دهند. شرط ببندید که همینطور بود. پایان فصل 77-1976 بود و نمی دانستیم چه چیزی در انتظار ماست. همه با هم در مایورکای اسپانیا بودیم. دوباره منتظر خبری از انگلستان بودیم. اتفاقی دیگر؛ این بار منتظر نتیجه وولوز بودیم. آخرین بار آن ها لیدز را شکست داده بودند (که دربی قهرمان شده بود). آن ها این بار بولتون را شکست دادند که تنها به یک تساوی برای سوم شدن نیاز داشت؛ برای اینکه ما به دسته اول نرسیم. بار دیگر موفقیت کلافی و تیلور در تعطیلات حاصل شد. به دسته اول بازگشته بودیم. در راه خود گام بر می داشتیم.
پاورقی:
- دومین فصل مسابقات را فارست برنده شد. تا 1981 برگزار شد؛ بین تیمهای نه چندان بزرگ آن روزهای انگلستان و اسکاتلند برگزار می شد. در بازی تکراری فینال لیتون اورینت را برنده شدند. معروف ترین تیمی که این بین با آن بازی کردند وست بروم بود.