طرفداری- حتما نام «یکشنبه غم انگیز» به گوشتان خورده است. ماجرای یکشنبه غم انگیز رسوایی نبود بلکه بی تردید یک تراژدی بود. شاید شبیه به بوف کور. پیرمرد خنزر پنزری انگار «رژو شرش» بود که با یک دست پشتِ پیانو نشست، خواند و نواخت و باعث شد صدها نفر خودکشی کنند. رژو شرش اثری برجای گذاشت که باعث شد بسیاری زندگانی را آنطور که باید ببینند. ترانهای ممنوع که باعث خودکشی صدها نفر از قلبِ مجارستان تا اروپا شد.
بعضیها شعر این ترانه را به جای وصیتنامه از خود باقی گذاشتند خودکشی کردند، بعضی نیز با شنیدنِ این موسیقی راهی جز خودکشی را نتوانستند انتخاب کنند. یکی از نوازندگانِ دوره گرد خواسته بود تا یکشنبه غم انگیز را برایشان بنوازد و سپس خود را خلاص کرده بود. یا مردی دیگر از دسته ارکستر یک کلوبِ شبانه میخواهد تا این آهنگ را برایش بزند و سپس جلوی در کلوپ به صورت خود شلیک میکند. عدهای از ماهیگیران میگفتند که هر چندگاه یک بار، بدنِ بیجانی را از دانوب بالا میکشند که در انگشتهای به هم چفت شدهاش کاغذی را چنگ زده و همیشه در تکههایی از کاغذ که در مشتِ جنازه از آب محفوظ مانده است، قسمتهایی از ترانه «یکشنبه غم انگیز» را پیدا میکنند. سوژه عاشقانِ شکست خوردهای که دسته دسته خود را میکشند باور کردنی نبود. خودکشیها بدونِ توقف میرفتند و میآمدند. تا روزی که ماهیگیران، جنازه دختری ۱۴ ساله را ازعمق آب بیرون کشیدند که مثلِ همیشه در مشتش کاغذی پنهان بود.اما اینبار بر خلاف همیشه اطرافیان دخترک گواهی دادند که او هرگز عاشق نشده است. اندکی بعد هم پیرمردی ۸۰ ساله خود را از طبقه هفدهم ساختمانی به پایین پرت کرد. شاهدان گفتند که او موقع پریدن یکشنبه غم انگیز را میخوانده است، آنها گفتند که پیرمرد تا لحظه آخر به خواندن ادامه داد و صدایش تنها زمانی قطع شد که مغزش روی زمین پاشید. اما ماجرا از یک جایی غیرقابل درک تر هم میشود. در رم پسربچهای با شنیدن آهنگِ یکشنبه غم انگیز از نوازندهای دوره گرد، دوچرخهاش را کنار رودخانه پارک کرد، کلِ پولهای جیبش را به دوره گرد بخشید و خود را از روی پل به آب انداخت. آنقدر خودکشیها با یکشنبه غم انگیز ادامه داشت تا یک روز رژو شرش از پنجره آپارتمانش در بوداپست پایین پرید اما در عین ناباوری زنده ماند. ساعتی بعد در بیمارستان وقتی به هوش آمد خود را با سیمهای برق کشت. فردای آن روز همه روزنامهها نوشتند «خالقِ یکشنبه غم انگیز دیروز خودش را کشت. دیروز یکشنبه بود».
چندهفته ای از خداحافظی فرانچسکو توتی گذشته است. دیگر آنچنان اهمیت ندارد که پای یک خداحافظی تحمیلی در میان بود یا که نه. از آن یکشنبه که فرانچسکو توپ را برداشت، امضا کرد، شوت کرد به سمت هواداران و بر روی تابلوهای تبلیغاتی نشست و گریست چندوقتی گذشته است. آهسته آهسته باید باور کنیم نوبتِ به گرگِ پیر رسید که از فوتبال برود. گفتنِ واژه سمبل و اسطوره برای تنها بازیکنی که در تاریخ از باشگاهش هم بزرگتر بود ناچیز است -با احترام به تیم دوست داشتنی رم- . زیزوی فرانسوی هیچگاه باور نمیکرد بازیکنی به خاطر یک تیم از توپهای طلا، قهرمانیها، افتخارات و جامها چشم بپوشاند تا با سر تکان دادنهایش بگوید «توتی همانند مسلکی برای پرستیدن مردمِ رم است». چه گردبادی میآید و از یادمان میبرد که در بازی با هلند در کورانِ پنالتیها با خنده به یارانش گفت «بچهها من میخوام برم چیپ بزنم» و رفت و زد. چه کسی فراموش میکند قهرمانی با فابیو کاپلو و شب پرسههایش با هواپیمای تک نفره و باتی گل را. چگونه فراموش میشود اشکهایش در بازی با امپولی را، زمانی که مچِ پایش «اینرو آنرو» شده بود و دلنگرانِ دلِ هوادارانش بود تا با چشمهای خیس بگوید «تنهایتان نمیگذارم». مگر از یاد میرود جامی که مقابلِ فرانسه در بغلش گرفته بود و رو به دوربینها میگفت «این را دارم و رم را؛ چه افتخاری بیش از این». این گرگِ پیر همان گرگ وفادار رم بود که برای پیشنهادِ گرانقیمتترین بازیکنِ جهان وقتی که دل آشوبی و اشکهای مردمِ رم را دید برای چندمین بار در برنامه زنده با دستانش بر روی میز کوباند و گفت: «من خانواده دارم لعنتی ها، من خانوادهام را تنها نمیگذارم». حقیقت آن است خداحافظی و اشک های خیلی از بازیکنان را دیده ایم، خیلی ازبهترین ها، از یاغی ها و ستاره ها.
وقتی «سانتیاگو برنابئو» اشک ریخت و گفت می خواهم از فوتبال خداحافظی کنم هوادارای رئال مادرید قبول نکردند. شورش در مادرید راه انداختند و باشگاه چندروزی تعطیل شد. هواداران نمی توانستند بپذیرند ستاره محبوبشان خداحافظی کند. بعد از چندروز اشک و شورش مسولانِ رئال مادرید طبقِ بیانیه ای اعلام کردند استادیومی خواهند ساخت که رئالِ مادرید در قلبِ آن بازی کند، استادیومی با نامِ سانتیاگو برنابئو .
«دیگو مارادونا» مردِ محبوبِ جهان و شاید برترین بازیکن تاریخ فوتبال می گفت «این خاکسترهای اغوا کننده را میبلعم -مواد مخدر- » و می خندید. مَردی که با اسلحه به خبرنگار شلیک می کرد و می خندید، در دادگاه به قاضی توهین می کرد و می خندید، در اتاقِ دوپینگ با صدای بلند قهقهه سر می داد، در روزِ خداحافظی اش به همراه دخترانش طوری گریه می کرد کـه اختیارِ آبِ دهان و بینی خودش را هم نداشت.
«رونالدو دلیما» و آن گریه های داخلِ کنفرانسِ خبری اش که دوربین در نیم متری اش زوم کرده بود روی صورتش خیلی ناراحت کننده بود، حتی بیشتر از آن روزی که پایش را به سرعت عوض می کرد تا دریبل بزند اما به یکباره افتاد و دلِ سنگ را هم با آن التماس هایش برای کمک خواستن آب کرد.
روزی که «روبرتو باجو» در سن سیرو خداحافظی کرد در رختکن اشک ریخت و جمله عجیبی گفت «میدونم خیلی ها من را دوست ندارند» . این جمله روبرتو باجو همانند مردمکِ چشمانِ «مارک وی وين فوئه» در جامِ کنفدراسیونها که به بالا می رفت وحشتناک بود.
وقتی «آریل اورتگا» خداحافظی کرد تا شب در خیابان پرسه می زد اما وقتی به خانه برگشت دید که هزاران نفر آن ساعتِ شب در جلوی منزلش هستند و فریاد می زدند «ما منتظرِ اورتگای کوچک (پسرِ آریل) می مانیم» .
یا وقتی «خاویر زانتی» اشک می ریخت کمتر کسی میتوانست با اشک های پسری که بوی ایتالیایی گرفته بود گریه نکند. پیراهنی که بر تن داشت اصلا زیبا نبود «خداحافظ برای همیشه» .
اما به جرات می توان گفت وداع فرانچسکو توتی از فوتبال آنچنان تلخ بود که اگر تا نیم قرن دیگر ردِ درد را بگیریم می رسیم به همین تصویر، به همین اشک ها، به همین صورت چروکیده.
به روزهایی رسیده ایم که انگار همه چیزهای خوب اگر تمام نشده باشند به انتهایشان نزدیک شده اند. بعید میدانم دیگر بشود نیرنگستانِ نایابِ هدایت را قبل از آنکه بوی گندش از روی تختِ زوار دررفته ای که شهر را بالا آورده بود چیزی بهتر عاید شود، گمان نمی کنم نیکلسون، دلون و هافمن دوباره با سکانسی که میخواهد زیبا تمام شود به یکباره بزنند زیر همه عهد و پیمان ها و ببازند، تنها شوند و بمیرند. یا در موزیک شجریان ها و لوچانو پاواروتی های دیگری با روح و روان بازی کنند. خب قبول است، زمانه تغییر کرده است. همه چیز عوض شده است. کسی دیگر آنچنان از عشق حرف نمی زند همانطور که رستگاری در شاوشنگ شده است رتبه اول فیلم های برتر جهان. جایی که پاپیون در آن جایی ندارد. بااحترام اما مسخره تر از این هم می شود؟ آهنگ جری گلدسمیت در پاپیون می ارزد به همه آن رستگاری. فوتبال هم تغییر کرده است، نگاه ها و طرزِ نگاه ها عوض شده است. حقیقتش درکِ فوتبالِ امروز سخت شده است. نمی دانم چگونه می گویند کریستیانو رونالدو برترین بازیکن تاریخ است و با چه قلمی می نویسند لیونل مسی از دیگو مارادونا برتر است. یا چگونه می شود هوادارانِ بارسلونا مکتبِ یوهان کرایوف را آنطور که باید نمی شناسند و یا چه می شود که اسطوره ای همچون ایکر کاسیاس با بی مهری بیرون می شود. راستش فرانچسکو توتی را هم برای چند روز از رم بیرون کرده بودند اگر باور نمی کنید بیست و یک فوریه را به یاد بیاورید. آن روز فرانچسکو توتی در خانه اش جایی نداشت. بازیکنان بدون کاپیتان به المپیکو رفته بودند. مالکان در لفافه می گفتند پیر است می گفتند تمام شده است. همسرش ایلاری بلازی بعدها تعریف میکرد «توتی آن روز در خانه نشسته بود و به شیشه ی خاموش تلوزیون نگاه می کرد سرش داد زدم رم بازی دارد به استادیوم برو» . آغاز بازی رسیده بود و خبری از فرانچسکو توتی نبود که نبود. دقایقی بعد به یکباره دوربین ها فرانچسکوتوتی را نشان می دهند که با لباس شخصی به سمت جایگاه تماشگران حرکت می کرد. هواداران بازی را رها کردند و بنرهای No Totti No Party را از جنوب تا شمال المپیکو باز می کنند. فرانچسکو توتی خونسرد بود یا شاید خودش را به خونسردی زده بود، نمی دانم. دوربین های تلوزیونی گواه هستند تماشگران بازی را نگاه نمی کردند و المپیکو را روی سرشان گذاشته بودند. و توتی همچنان خونسرد. هواداران از جای خود بلند می شوند و عده ای هم اشک می ریزند و از توتی می خواهند از جای خود بلند شود. مردکِ خونسرد به یکباره نقاب از چهره برداشت و از جای خود بلند شد و با یک دست با مشت به قلبش می زد و با دست دیگر گوشه چشمانش را پاک می کرد. روز تلخ، چه عرض کنم زهرمار بود. چگونه به زیدان باید گفته می شد که فرانچسکو را بعدِ عمری که چین و چروکها گوشههای چشمش را قاپیده انگار نمی خواستند. آن شب باید این گله گرگ را با همه انشعابش می سپردند به چوپان های دروغینِ شهری که روزی افسانه ی گرگِ پیرش از «انیید» هم بزرگ تر بود.
حقیقت این است برای خیلی از هواداران، رم بخشِ نامفهمومی از زندگی است، یک بخشِ غیرقابل درک که شده اند رمی، خطاب می شوند افراطی، شده اند همیشه دوم، شده اند خاطرخواهانِ سزار. دروغ چرا، رم هوادارانی را دارد که جای ثروت, عشق را به بغل گرفته اند و کولی بار پیش می روند. از زدنیک زمن تا این آخری لوچیانوی بی وفا، از آرزوی بازگشت افراطی ها به المپیکو تا آخرین آرزوی کارلتو در فرودگاه منپنزا برای تکیه بر نیمکتِ رم. نمی دانم از آن یکشنبه تا به امروز هوادارانِ رم چه دردی داشته اند، چگونه صبوری کرده اند. اما اگر از تک تکشان سوال کنید که پنج بازیکن برتر جهان را نام ببرند چه بسا همانند زدنیک زمن پنج بار پشت سرهم فریاد بکشند توتی توتی توتی توتی توتی.
آخر قرار نبود فرانچسکو توتی اینگونه برود، قرار بود مَرد جام های زیادی را در دستانش بگیرد، قرار بود توپ های طلای زیادی بگیرد، قرار بود گران ترین بازیکنِ جهان باشد تا سالها کسی به گردِ پایش هم نرسد، قرار بود فاتحِ لیگ قهرمانان باشد، قرار بود آقای اروپا و جهان باشد، قرار بود نامش در راسِ پُر افتخارترین ها باشد، قرار بود دوباره همان هدبند مشکی اش را بر گردن بیاویزاند و کهکشهانی های مادرید را دریبل بزند، قرار بود دوباره مردانِ نئوکمپ با انگشت به همدیگر نشانش دهند و بگویند افسانه روم آمده است، قرار بود فخرفروشانِ آلیانتس آرنا پشت رختکنش به صف شوند، خیلی قرارها بود، اما نشد. گویی کاپیتان هم از قبرستانِ منپارناس گذشته بود، آن مرد ماند و تمامی آرزوهایش را زنده به گور کرد. آری؛ فرانچسکو توتی هم از فوتبال رفته است با صورتِ خیس و پاهایی لرزان. همانطور که دیگومارادونا را به اتاقِ دوپینگ می بردند، همانطور که خاویر زانتی رستگار شد، همانطور که پائولو مالدینی با سر تکان دادن هایش سن سیرو را ترک می کرد، و همانطور که روبرتوباجو گریست.
توتی هم قصه ای می شود برای شب زنده داری مادرانی که فرزندانشان را زود می خوابانند تا کسی نفهمد قصه گرگِ پیر بد تمام می شود. قصه قهرمانانی که پای خانواده, شهر و اعتقادشان ایستادند. همانندِ پدر مادرانِ آنفیلدی، شبیه به کریکسوس، و شبیه به قصه ای که دیگر تکراری نیست. برای هوادارانِ رم این روزهای تلخ زیاد آمده و رفته. آه و ناله با هوادارانِ رم خیلی وقت است که عهد بسته. کامبک ها و بهشت مالِ از رم بهتران، رمی ها جهنمی دارند و با همان عهدشان سر می کنند. قرار نیست همیشه فوتبال زیبا تمام شود، آخرِ قصه ها همیشه خوش نیست، قرار نیست زندگی وفاداران پایانی دراماتیک را به کول بگیرد. برای دل شکسته های رمی ملالی نیست باز هم توتی با سری پایین به رختکن برود، و یا زامپا گزارش را رها کند و از پشتِ میکروفون با گریه کردن هایش بند دلمان را پاره کند. برای آنها همان که بزرگانِ جهان پشتِ رختکن کاپیتان به صف می ایستادند تا پیراهنش را به تاراج ببرند، خوش بود. راستش همان سه چهار دقیقه هم که به بازی می آمد خوش بود. ایرادی ندارد امروزی ها کاپیتان را آنگونه که باید نشناسند و یا دوست نداشته باشند، همان که سزار همان نیشخندِ بیست ساله را با خود داشت خوش بود. تصور اینکه تلوزیون توتی را نشان دهد و زیرنویس شود «بازیکن سابق رم یا مدیر ورزشی باشگاه رم» درد است اما خب باز هم عیبی ندارد.
روزنامهای ننوشته بود، مردمی اهمیت ندادند اما من مینویسم روز نکبت تاریخ فوتبال یکشنبه بود. یکشنبه غم انگیزی که کورواسود مُرد، المپیکو زنده به گور شد، و رم به خلسه خوش آمد گفت. گویی جری گلدسمیت دوباره دارد می نوازد؛ خوش آمدید آقای مدیر