The Comandanteاين داداشمون هيچي از اين دختر جز قيافه نديده هر چي هم از ديگران در مورش پرسيده باشه بازم خودشو نميشناسه. به نظر من:
١. از طريق يكي از دوستاش باهاش تو كافي شاپي چيزي قرار بزاره(بهش بگه قصد ازدواج داره و اول ميخواد خودشو بشناسه و بعد در صورت توافق خانواده ها رو بايد حواسش باشه كه اين جلسه عاشقانه نيست يه جلسه براي گفتن خواسته ها از زندگي و روحيات دو طرفه)
٢. اگه تموم شد و فهميد كه به درد هم نميخورن كه هيچي اما اگه ديد به درد هم ميخورن خانواده رو در جريا بزاره و باهاشون مشورت كنه اين خيلي مهمه كه خانوادش اونو از ته دل بپذيره نه اينكه مجبور به پذيرش بشه چون بر خلاف غرب اينجا خانواده ها تو زندگي نقش زيادي دارن
٣.اگر خانوادش مخالفت كردن كه هيچي اما اگه موافقت كردن بايد خودش ببينه ميتونه با برادراي دختره كنار بياد يا نه و اصلا خود دختره نظرش چيه و رابطه اش با برادراش چطوره به هر حال بايد هميشه حواسش باشه كه اگه يه روزي به دختره بگه بالا چشش ابروئه داداشاش با چاقو سوراخ سوراخش نكنن
٤.به هر حال آخرش همش به خودش بر ميگرده اگه ميتونه كنار بياد كه ازدواج بكنه ولي من بشخصه فكر ميكنم ريسك اين زندگي خيلي بالاست