مطلب ارسالی کاربران
سینوهه؛فصل پنجم؛اندرز هنرمند مجسمه ساز؛بخش اول
(پاتور) طبیب سلطنتی که عنوان رسمی او سرشکاف بود روزی که بخان ه ما آمد وغذا خورد در حضور پدرم بمن گفته بود کـه
در دارالحیات باید مطیع و منقاد باشم و هرگز ایراد نگیرم و هر چه میگوینـد بیـذیرم ولـی مـن کـه نمـی توانـستم حـس
حقیقتجوئی خود را تسکین بدهم میگفتم (برای چه).
اطبای سلطنتی که معلمین دارالحیات بودند و شاگردان آنجا از این کنجکاوی بشدت متنفر شدند و من در سال سوم تحصیل
خود در دارالحیات فهمیدم که (پاتور) برای چه گفته بود که نباید ایراد بگیرم و هر چه بمن میگویند بیچون و چرا بپذیرم.
ولی گفتم که دانائی مثل تیزاب است و قلب انسان را می خورد و مرد دانا نمیتواند مثل دیگـران، نـادان شـود و خـود را بـه
حماقت بزند.
کسی که بذاقه احمق است از نادانی خود رنج نمی برد ولی آنکس که حقیقتی را دریافته نمیتواند خود را همرنـگ احمـقهـا
نماید.
وقتی من میدیدم اطبائی که شهرت آنها در جهان پیچیده و بیماران آنها از بابل و نی نوا برای معالجه نزد آنها میآیند، آنقـدر
شعور ندارند که بفهمند برای چه یک دوا را تجویز می کنند و فقط میگویند در کتاب چنین نوشته نمیتوانستم خـودداری و
سکوت کنم.
نتیجه کنجکاوی و ایرادگیری من این شد که در دارالحیات مانع از ترقی من گردیدند و نگذاشتند که من وار د مراحـل بعـدی
تحصیلات خود بشوم.
محصلینی که با من همشاگرد بودند از من جلو افتادند و جند مرحله پیش رفتند ولی من در سال سوم دارالحیات بجا مانـدم
در صورتیکه می توانم بگویم که در بین محصلین مزبور که با من درس می خواندند هیچکـدام اسـتعداد مـرا بـرای تحـصیل
نداشتند و هیچیک مانند من عاشق طبابت نبودند.
خوشبختانه در تمام مدتی که من بحکم اطبای سلطنتی عقـب افتـاده بـودم اسـمی از (آمـون) نبـردم و فقـط از سـایرین
میپرسیدم برای چه؟
چون اگر نامی از (آمون) میبردم و میگفتم که (آمون) نفهمیده و چون خود بیاطلاع بوده، دیگران را دچار اشتباه کرده مرا از
دارالحیات بیرون مینمودند و من که دیگر نمیتوانستم در طبس تحصیل کنم، مجبور بودم که بسوریه یـا بابـل بـروم و زیـر
دست یکی از اطباء بکار مشغول شوم تا بمیرم.
لیکن اطبای سلطنتی برای اخراج من از مدرسه طب دستاویز نداشتند و بهمین اکتفاء می کردند کـه مـانع از ترقـی مـن در
مراحل تحصیل شوند.
بعد از اینکه سالها از سکونت من در دارالحیات گذشت، روزی لباس مدرسه را از تن بیرون آوردم و خود را تطهیر نمودم و بـا
لباس عادی از مدرسه خارج شدم تا اینکه نزد پدر و مادر بروم.
هنگامی که از خیابانهای طبس عبور می کردم دیدم که وضع شهر عوض شده و عدهای زیاد از سکنه سوریه و سیاه پوستان با
لباسهای فاخر در شهر حرکت میکنند در صورتیکه در گذشته شماره این اشخاص زیاد نبود.
دیگر این که از هر طرف صدای موسیقی سریانی (موسیقی کشور سوریه – مترجم) بگوش میرسید و این صدا از خانـه هـای
مخصوص عیاشی بیرون میآمد.
با این که در شهر علائم ثروت و عشرت زیاد شده بود مردم را نگران می دیدم و مثل این بود کـه همـه، جـون انتظـار یـک
بدبختی را میکشند، نمیتوانند که از زمان حال استفاده نمایند و خوش باشند.
من هم مثل مردم نگران و اندوهگین بودم زیرا می فهمیدم که عمر من در دارالحیات تلف میشود و نمیگذارند که من ترقـی
کنم.
وقتی به منزل رسیدم از مشاهده پدر و مادرم بسیار متاسف شدم که هر دو پیر شده اند. پدرم طوری کهنسال شده بـود کـه
برای دیدن خطوط میباید کاغذ را طوری بصورت نزدیک کند که به بینی او بچسبد و مادرم فقط راجع به مردن خ ود صـحبت
میکرد و دانستم که او و پدر من، موفق شده اند که با صرف تمام صرفهجوئی خویش، قبری را در طرف مغرب رود نیـل، کنـار
قبرستانی که کاهنین، اراضی آنرا ببهای گزاف میفروختند خریداری نمایند و پدر و مادرم مرا با خود بردند تا اینکه قبر مادرم
را که پدرم نیز باید در آن مدفون شود بمن نشان بدهند و میدیدم که قبر مزبور با آجر ساخته شده و یـک عمـارت کوچـک
است که دیوارهای آن دارای اشکال و کلمات معمولی میباشد.
پدر و مادرم از آغاز زندگی زناشوئی آرزو داشتند که مقبره ای از سنگ داشته باشند تا اینکـه در آینـده، بـاران و آفتـاب و
طغیانهای غیر عادی رود نیل قبر آنها را ویران نکند . ولی به آرزوی خود نرسیدند و مجبور شـدند کـه یـک مقبـرۀ آجـری
بسازند.
در آنجا که قبر والدین مرا ساخته بودند قبر فراعنه مصر، بشکل هرم از دور دیده می شد و هر دفعه که والدین مـن اهـرام را
میدیدند آه میکشیدند زیرا میدانستند که اهرام هرگز ویران نمیشود، و باران و آفتاب و طغیان های غیـر عـادی رود نیـل،
خللی در ارکان آنها بوجود نمیآورد.
من برای والدین خود یک کتاب اموات بدون غلط نوشته بودم تا بعد از اینکه مردند، کتاب مزبور را در قبـر آنهـا بگذارنـد، و
والدین من در دنیای دیگر بر اثر غلط بودن کتاب اموات، گم نشوند.
بعد از اینکه از تماشای قبر فارغ شدیم بخانه مراجعت کردیم و مادرم بمن غذا داد و پدرم از تحصیلات مـن پرسـید و گفـت
فرزند، برای مرگ خود چه فکر کرده ای. (خوانندگان باید متوجه باشند هر نکتهای که در این کتاب میخوانند یـک حقیقـت
تاریخی است و ارزش این کتاب در دنیا و اینکه تاکنون بتمام زبانها ترجمه شده بمناسبت همین نکات تاریخی می باشد و مثلاً
در اینجا یک پدر پیر که در شرف مرگ است از پسر جوان خود سئوال می کند: (برای مرگ خود چه فکر کـرده ای) چـون در
مصر باستانی، از آنموقع که یکنفر بسن بلوغ م یرسید تا آخرین روز زندگی در فکر تهیه وساثل زنـدگی بعـد از مـرگ بـود و
اهرامی که در مصر ساخته شده نیز برای همین منظور بوده است – مترجم).
گفتم پدر، من هنوز درآمدی ندارم که بتوانم در فکر مرگ باشم و بمحض اینکه دارای درآمد شدم فکر زندگی دنیای دیگـر را
خواهم کرد.
در غروب خورشید از پدر و مادرم جدا گردیدم و به آنها گفتم که بدارالحیات میروم ولی بعد از خـروج از منـزل راه مدرسـۀ
هنرهای زیبا را که در یک معبد بود پیش گرفتم زیرا میدانستم که یکی از دوستان قدیم من در آنجاست.
این شخص جوانی بود موسوم به (توتمس) که استعدادی زیاد برای هنرهای زیبا داشت و مدتی بـود کـه یکـدیگر را ندیـده
بودیم.
وقتی وارد مدرسۀ هنرهای زیبا شدم دیدم شاگردان براهنمائی معلم خود مشغول کار هستند و تا اسم (توتمس) را شنیدند از
نفرت آب دهان بر زمین انداختند و یکی گفت او را از این مدرسه بیرون کردهاند.
دیگری گفت اگر میخواهی او را پیدا کنی بجائی برو که در آنجا بخدایان ناسزا می گویند زیرا (توتمس) بخدایان ناسزا میگوید
سومی گفت هرجا که نزاغ میکنند (توتمس) در آنجا است و بعد از هر منازعه مجروح میشود.
ولی بعد از اینکه معلم بیرون رفت و شاگردها دانستند که وی حضور ندارد بمن گفت ند که تو او را در دکه موسوم بـه (سـبوی
سوریه) خواهی یافت و این دکه در انتهای محلۀ فقراء و ابتدای محله اغنیاء قرار گرفته و هنرمندان بی بضاعت و کسانی که از
مدرسۀ هنرهای زیبا رانده شدهاند شبها در آن دکه جمع میشوند و پاطوقشان آنجا است.
من بدون زحمت دکه مزبور را پیدا کردم و دیدم که (توتمس) با لباسی کهنه، در گوشۀ آن نشسته و مثل این که بتازگی نزاع
نموده زیرا یک ورم روی پیشانی او دیده میشد.
قسمت بعدی ساعت ۲۰:۰۰
https://www.tarafdari.com/node/832936
تحصیل در دارالحیات؛بخش سوم
https://www.tarafdari.com/node/832633
تحصیل در دارالحیات؛بخش دوم
https://www.tarafdari.com/node/831859
تحصیل در دارالحیات؛بخش اول
با تشکر
مصطفی سلگی