قسمت اول - دیوان شمس مولوی:
پرده بگردان و بزن ساز نو - هین که رسید از فلک آواز نو
تازه و خندان نشود گوش و هوش - تا ز خرد درنرسد راز نو
این بکند زهره که چون ماه دید - او بزند چنگ طرب ساز نو
خیز سبک رطل گران را بیار - تا ببرم شرم ز هنباز نو
برجه ساقی طرب آغاز کن - وز می کهنه بنه آغاز نو
در عوض آنک گزیدی رخم - بوسه بده بر سر این گاز نو
از تو رخ همچو زرم گاز یافت - میرسدم گر بکنم ناز نو
چون نکنم ناز که پنهان و فاش - میرسدم خلعت و اعزاز نو
خلعت نو بین که به هر گوشهاش - تازه طرازی است ز طراز نو
پر همایی بگشا در وفا - بر سر عشاق به پرواز نو
مرد قناعت که کرمهای تو - حرص دهد هر نفس و آز نو
می به سبو ده که به تو تشنه شد - این قنق خابیه پرداز نو
رنگ رخ و اشک روانم بس است - سر مرا هر یک غماز نو
گرم درآ گرم که آن گرمدار - صنعت نو دارد و انگاز نو
بس کن کاین گفت تو نسبت به عشق - جامه کهنهست ز بزاز نو
قسمت دوم - نظامی گنجوی:
زخم چو بر دل رسید، دیده پر از خون چراست؟
چون تو درون دلی، نقش تو بیرون چراست؟
خود به جهان در، مرا، یک دلکی بود و بس
ما همه چون یک دلیم، قصد شبیخون چراست؟
چون به ترازوی عشق هر دو برابر شدیم
مهر تو کم میشود، عشق من افزون چراست؟
پیشترک مر مـــرا دوســت ترک داشــتی
من نه همان دوستم؟ دشمنی اکنون چراست؟
بر همــه خسته دلـان دادگــری کردهای
چون به نظامی رسید قصد دگرگون چراست؟