مطلب ارسالی کاربران
خدا نگهدار
دوستان عزیزم
با اندوه و افسوس فراوان برایتان می نویسم. من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم،
چون می خواستم جلوی یک رویارویی با مادر و پدرم رو بگیرم. من احساسات واقعی رو با
صغرا پیدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما می دونستم که پدرم و مادرم نخواهند پذیرفت،
به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش ، لباسهای تنگ موتور سواریش و به خاطر
اینکه سنش از من خیلی بیشتره. اما فقط احساسات نیست، دوستان. اون حامله است. صغرا
به من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم. اون یک تریلی توی جنگل داره و
کُلی هیزم برای تمام زمستون. ما یک رؤیای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه.
صغرا چشمان من رو به روی حقیقت باز کرد که ماریجوانا واقعاً به کسی صدمه نمی
زنه. ما اون رو برای خودمون میکاریم، و برای تجارت با کمک آدمای دیگه ای که توی
مزرعه هستن، برای تمام کوکائینها و اکستازیهایی که می خوایم. در ضمن، دعا می کنیم
که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه، و صغرا بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره.
نگران نباش پدر، من 18 سالمه، و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز،
مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت شما می تونید بچه های زیادت رو ببینی.
باعشق، حرص نخور لاغر میشی بچه
دوستان، هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نیست، من فقط دارم برای یه مدت کوتاه میرم فقط می خواستم بهتون یادآوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روی میزم خواهد بود. دوستون دارم! هروقت برای اومدن به خونه امن بود، حتما بر میگردم!!!