خواب ديدم شيخ سعدي آمده روي زمين
صد گره بر ابروان ، چين و شكن ها برجبين
ايستاده در صف مرغ و كوپن را مي فروخت
ناسزا مي گفت باري بر زمان و بر زمين
گفتمش : چوني برادر ، باغ شيرازت چه شد؟
گفت : داراي يك اتاق ارزان و مستاجر نشين
گفتم: آيا هيچ اوضاعي چنين را ديده اي
در عراق و هند و شامات و حلب ، يا روم و چين
اشك از ديده فشرد و خون دل را قورت داد
آه جانسوزي كشيد و گفت با لحن حزين
زينهار از دور گيتي و انقلاب روزگار
در خيال كس نيامد كان چنان گردد چنين
رفته بودم تا گلستان را كنم تجديد چاپ
گفت با من يك جوان هجده ساله سنين
اولا درسيرت شاهان چرا گفتي سخن
ثانيا عشق و جواني چيست اي پير لعين
باب درويشان ببند و باب تسليم و رضا
يا قناعت يا تواضع يا توكل را گزين
گفتمش آهسته آي سعدي سواري پيش كش
همچو هالو خويش را محكم بنه بر قارچ زين