مطلب ارسالی کاربران
ارغوان ، از با تو بودن ؛ تا اوج بی کرانه
روی قلبم سنگینی میکند ، قلبم؟ چه واژه ی غریبی بعد از آن روز . میخواهم کمی از آن روز بگویم.نمیدانم تحملش را دارم یا نه...اشکهایم امانم بریده اند.
ارغوان وقتی رفتی گریه کردن را جا گذاشتی برایم.حتی در خندیدن هایم هم چشمان خیس میشوند. بعد از چند ماه جنگیدن با بیماری رفتی . حتی یک بار شکایتی نکردی. آتیشم میزدی. دوست داشتم آه و ناله کنی که سبک شویم.تا لحظه ی آخر خندیدی عزیزم.اما من بودم که بجای هردومان گریه کردم و میکنم. آن روز به ایران برگشته بودیم.یادت هست؟از هفته ی قبلش.باهم با آن حال و روزت خانه کشی کردیم.طوری خانه را چیدی که باورم شده بود برای ده سال دیگر قرار است زندگی کنیم.ولی تو هرشب میگفتی هفته ی بعد که من نیستم تو تنها نمان و من قلبم را خاکستری میدیدم که در تعفنی به نام جسمم اسیر است.ارغوان؟یادت هست به گریه هایم میخندیدی؟و من تورا بی رحم میپنداشتم.ولی نمیتوانستم تحمل کنم و با خنده ات گل از گلم میشکفت. آن روزی که قرار بود تو را به آغوش خاک بسپرم روز سختی بود.باورم نمیشد که تو دیگر نیستی.با چنان اطمینانی به مردنم ایمان داشتم که هنوز هم در شوک هستم چطور بی تو بیش از 14 سال است که دوام آورده ام.غریب بودم.در بین تمام دوستان و فامیل هایمان.خیلی ها تو را تحسین میکردند.و مدت ها قبل آماده بودند در چنین روزی بیایند...
گریه میکردم.گونه هایم خیس بود و سرمای هوا میسوزاندم.دلم میخواست زمین دهان وا میکرد و همه را میبلعید.در سرمای زمستان کاپشنم را روی تو انداخته بودم.هیچکس نزدیکم نمیشد.سرم در تابوت بود و اشک میریختم.هیچ امیدی به لحظات بعدی زندگیم نداشتم.آیدا ( تنها دوست مشترک وفادارمان ، لقبی که خودت روزهای آخر به او دادی ) به آرامی کنارم آمد و اصرار میکرد بس است قوی باش.بعد از چندبار تکرار نگاهش کردم.چشمانم تار میدید.ملتمسانه با نگاهم خواستم که تنهایمان بگذارد.زانوهایم را چنگ میزدم.فکر اینکه دیگر نیستی دیوانه ام میکرد.دلم مرگ میخواست.پسرعموهایت آمدند.زیر بغلم را گرفتند که بلند شوم.هیچ حسی نداشتم.ولی مطمئن بودم از آنها متنفرم! چند گام دور نشده بودیم که پسر عموی بزرگت ( همان که پدرت همیشه میگفت من لایقت نیستم و بعد اسم اورا می آورد ) گفت خجالت بکش به تو هم میگن مرد؟من نمیدونم این دختر عموی ما چطوری با اینطور لاشه ای زندگی میکرده!اینهمه مردمو سرپا نگهداشتی که چی؟میخوای بگی خیلی مردی؟خیلی عاشقی؟اگر بودی که نمیذاشتی بمیره!
صدایش دیگر برایم مفهوم نبود.عجیب بود که یادم بود قسمم دادی هرگز با اینها دهن به دهن نشوم ارغوان.جثه ی درشتم را از بین چنگال کثیفشان خارج کردم.دستهایم را مشت کردم.دلم نیامد قسمی که داده بودی را بشکنم.با خشم نگاهشان کردم و با مشت به موزائیک ها میکوبیدم.آنقدر کوبیدم که دیگر از ترسشان دور شدند.دستانم خون میامد ولی چیزی حس نمیکردم.بلند شدم.تمام توانم را جمع کردم و به سمت حنجره ام فرستادم.فریاد زدم.صدایم از شدت قدرت دو رگه شد.فریاد زدم.لباس هایم را پاره کردم.با تمام وجودم سینه هایم را چنگ میزدم.در ان لحظه میخواستم دستانم به بین دو قفسه ی سینه ام برود و از هم جدایشان کنم.نتوانستم.بیحال خودم را به کنار تابوتی که حالا شده بود بهشتم کشاندم.آیدا شیون کنان خودش را رساند بد و بیراه میگفت.به همه شان.به یک مشت کفتار که دورمان جمع بودند.گریه کنان در گوشم گفت توروخدا نکن!همهچیز بدتر میشود.باقی حرفهایش را نشنیدم.سرم را کنار سرت گذاشتم ارغوان.گریه کردم . امید داشتم چیزی به دلم بیاندازی.راه حلی.ارامشی.همان لحظه های که صدای اطراف را گنگ میشنیدم یادم آمد همیشه نماز میخواندی و هرگز حتی یک بار به من نگفتی که بخوان! آن روز ها فکر میکردم چقدر ما زوج خوبی هستیم که با اینهمه تفاوت عاشق هم هستیم و هرگز به همدیگر تو نگفتیم!اما این روزها میفهمم چقدر نابینا بودم که تلاش بیشتری برای شبیه تو شدن نکردم. آیدا گفت سرما میخوری.خودش هم به بیهوده بودن حرفش پی برد.از سینه ام هم خون میامد.این اولین یادگاری ایست که هنوز از آن روز با خود حمل میکنم.
خوحال بودم که لااقل درد میکشم.برای نداشتن تو هر دردی خوب است.ابوعلی سینا میگوید لذت همان رنجیست که برطرفش میکنی.موافق بودم.پدر و مادرت گفته بودند تا وقتی این خوک کثیف اینجاست ما نمی آییم.همه تلاششان را کردند که مرا از آنجا ببرند.که نوبت انها شود.ولی من تنها داراییم را به هیچکس نمیدادم.تو مرا انتخاب کرده بودی.این به من نیرو میداد که نگذارم کس دیگری خلوتمان را بهم بزند.درست مثل این ده سال! به خودم آمدم انگار چند دقیقه ای گذشته بود.پدر و مادرت آمده بودند.توان اینکه نگاهشان کنم را نداشتم.صدایجیغ مادرت را شنیدم و ضربه ای که با نوک کفش تیزش به ابرویم و چشم چپم زد.تکان نخوردم.فواره ی خون بیرون زد.هیچ حسی نداشتم.هق هق هم نمیکردم.فقط حالت نیمه بیهوش کنارت بودم.همین راضیم ام میکرد.لگد بعدی اش به پهلوی لختم بود.این ها دومین یادگاری آن روز است.دنده ای شکسته و ابرویی چاک خورده.خوشحال بودم.خون را که دیدند کمی ارام شدند.شروع کردند به بد و بیراه گفتن.به من میگفتند پسر بی سرو7ا و بی خانواده...هنوز هم دستانم میلرزد و اشک میریزم به یاد نبودنت.وقتی بودی جوابشان را میدادی و برای همین بود که جرئت نمیکردند وقتی هستی چیزی بگویند...ارغوان تو چه جواهری بودی که داشتنت اینطور مرا منفور کرده بود؟
احساس درد آرامم میکرد.سرم را بالا نیاوردم.حدس میزنم پدرت چیزی گفت و مادرت رفت بین خاله و دخترخاله هایت نشست کمی انطرفتر و بد و بیراه میگفت.برای اولین بار حس کردم پدرت کمی دلش سوخته.همین باعث شد بیشتر اشک بریزم.کمی خودم و پاهایم را جابجا کردم.سرم را چسباندم به پارچه ای که حالا قرمز شده بود و تو زیر ان بودی.هیچکس نخواهد فهمید عمق رابطه ی ما چقدر بود.نمیدانم چقدر گذشت.ضعف جسمانی ام مرا از گذر زمان معاف کرده بود.حس کردم صدایی اشنا می اید.ایدا کنارم امد و گفت پدر و مادر خودت آمدند!خونم منجمد شد.نتوانستم تکان بخورم ولی در همان حال کمی دلگرم شدم.ولی وقتی صدای برایم واضح شد دیدم طرف من نیامده اند.و رفتند سراغ پدر و مادرت.به صراحت میگفتند ما پسری نداریم و الان هم که اینجاییم فقط برای عرض احترام و تسلیت خدمت شماست.اتیش گرفتم که همین الان همین ها داشتند فحش بارنم میکردند و الان تنها کسانی که امید داشتم بهشان اینطور پشتم را خالی کردند...
بار اول نبود.ولی شد بار اخر...
پس نوشت :
دوستان عزیز زیاد شد.عذر خواهم.سعی میکنم در دو قسمت بعد کمی بیشتر تعریف کنم که شاید چیزی برای خودتان برداشت کنید و به دردتان بخورد در زندگیتان.