پائولو مالدینی برای من و ما بیش از یادآوری اینکه چه کسی درباره اش چه گفته اینکه چه بُرده چه کرده نفس کدام سرباز و آس کدام شاه را بریده یادآوری است به خودم به خودمان که که بودیم، که هستیم و که می خواهیم باشیم
انسان قرن بیست و یکم انسانی تواناست که کوه و دریا را رام خود کرده پا جای پای خالق گذاشته، دشت ها را پر کرده و کوه ها را صاف، به آسمان رفته به عمق زمین ولی هنوز پلکش از بازگشت به دیروزش خیس است. این هم هم زمانی عجیبی است که درست وسط روزهایی که خبر هک شدن اینستای جیجیو و آنچه درباره اش می دانید و می دانم می آید و میلانی ها توی برزخ ماندن و رفتن این پسربچه ۱۸ ساله مانده اند بر می خوریم به تولد ۴۹ سالگی پائولو مالدینی. خیلی از ما شاید حواسمان نباشد اما ما و فوتبال و آدم هایش هم زیستی نامرئی و عجیبی با هم داریم. حرف های توی زمین، کری های ما برای هم، ماندن و رفتن های ما از این باشگاه به آن باشگاه خیلی شبیه همین زندگی لعنتی ماست، بی آنکه هیچ کدام از ما حواسمان باشد درست همان لحظه که غوطه ور این دنیاییم، رنگ دانه های سبز همین دنیاست که نشسته روی تک تک منافذ پوستی ما و ما را شبیه خود کرده است.
به یکباره به خودمان می آییم که وسط ماجراییم و می بینیم چقدر شبیه او شدیم، چقدر شبیه او حرف می زنیم شبیه او فکر می کنیم شبیه او که هیچ وقت دوست نداشتیم شبیه او باشیم. پشت پا می زنیم به پیوندها و قول ها، می رویم و رد می شویم از همه چیز با چند قدم، زندگی ما حوصله ماندن ندارد، ایمان به کارمان نمی آید چرا که طعم هات داگ را بهتر از انتظار می فهیم و فهمیدن ماده برایمان ساده تر از روح است. برای من درست وسط همین داستان است که یادم می آید چرا پائولو را دوست داریم و از آن مهم تر چرا به او و امثال او نیازمندیم به اینکه نه برای یک عمر که برای ثانیه ای شبیه او شبیه حرف هایمان باشیم.
حواسمان نیست که در کنار دغدغه های روزانه مان هر کدام از ما چقدر از خود بیگانه شدیم، چقدر شبیه خودمان نیستیم، چقدر فاصله افتاده بین ما و خودمان، اینکه چقدر برخی مان تنها شده ایم، مثل آن تک گرگ درّه کنگراجین طالقان که مدت ها طول کشید تا صبر کنم برف ببارد و بتوانم از روی جای پایش آنقدر بروم تا پیدایش کنم. می دانستم نیمه شب تا کنار دریاچه سدّ می آید و شاید خاطرات کودکی با مادرش قبل از آب انداختن سدّ در درختان درّه های نهاوند بوده که اینجا کشاندتش، مثل همان حس گم شده ی ما که رفت زیر جرثقیل آسمان خراشی که توی پنت هاوسش ساکنیم و از آن به بعد هیچ جای تهران، شهرِ ما نشد که نشد و ما ماندیم و جستوجوی یک پاندای منقرض شده. گرگ موجود خیلی خیلی عجیبی است، هیبریدی نشد که نشد همان که ما اسمش را می گذاریم هویّت. گرگ ها تنها شدند ولی رام نه. آیا ما باید هیبریدی شویم و یا بر سر همان راه سخت و صعب العبور ایمانمان بمانیم و مثل کرگدن تنها سفر کنیم و مثل این تک گرگ لای تنهاییمان چادر بزنیم و و شب های نیمه ماه بر سر یک صخره بایستیم و زوزه ای مهتابی بکشیم.
پائولو مالدینی برای من و ما بیش از یادآوری اینکه چه کسی درباره اش چه گفته اینکه چه بُرده چه کرده نفس کدام سرباز و آس کدام شاه را بریده یادآوری است به خودم به خودمان که که بودیم، که هستیم و که می خواهیم باشیم. حیات را مدیون همین آبی بی کران دریاهاییم. از چشمه به مزارع و رود و از رود به دریا و از دریا که مادر زمین است دوباره به آسمان و سیراب شدن چشمه ها و چرخه ای که هر بار تکرار می شود. دریا رابط بزرگ این بازی است. آرام، عمیق، آبی، مهربان، روزی رسان، پاک کننده، الهه باروری، قانون مند، اگر طوفانی و پر از موج و تلاطم هم بشود درونش آرام است. عاشق ماه است مثل همان گرگ و با هر آمدن ماه مد می کند و چند متر بالا می آید و هر شب صورت ماه را هزار تکه روی خودش منتشر می کند. عرش خداوند روی آب است (سوره هود آیه ۷) در تمام ادیان مقدس است. عشق است همین بازی دریا با نور را که از خورشید نمی هراسد. همه این حرف ها را گفتم تا بگویم برای ما هیبریدی نشده های این عصر که از بد حادثه عشقمان فوتبال است و ناچارا از نیچه تا حافظمان ما به ازایی توی همین مستطیل سبز دارند پائولو چگونه مارا به خودمان گره می زند، چشم هایش واسطه ماست با خومان که در این تلاطم ایام و امواج سخت زندگی روی زمین مثل دریا از درون آرام باشیم. استقامت کنیم، بایستیم مستقیم توی صورت خورشید نگاه کنیم، مثل دریا.