مطلب ارسالی کاربران
سینوهه؛فصل ششم؛رفتیم تا سر فرعون را بشکافیم؛بخش دوم
رنگهای طلائی و لاجوردی و سرخ روی دیوارها میدرخشید و کف اطاق را بشکل یک برکه بزرگ تزئین کرده بودند که در آن
ماهیها شناوری و مرغابیها و غازها روی برکه پرواز مینمودند.
ما دو دست را روی دو زانو گذاشتیم و مقابل فرعون کمر خم کردیم.
(پاتور) و من میدانستم که شکافتن سر فرعون بدون فایده است و وضع او نشان میدهد که خواهد مرد ولی رسم این میباشد،
که سر یک فرعون را قبل از مرگ باید بشکافند تا اینکه بخارهای سر خارج شود و نگویند که اطرافیان از مبـادرت بـĤخرین
علاج خودداری کردند.
من جعبه سیاه رنگ (پاتور) را که با چوب آبنوس ساخته شده بود گشودم تا این که ابزار کار را باو تقدیم کنم.
قبل از ورود ما، اطبای سلطنتی، سر فرعون را تراشیده برای شکافتن آماده کرده بودند.
(پاتور) به مردی که حضور او سبب می شد که از خونریزی جلوگیری شود امر کرد که بالای سر فرعون قرار بگیرد و سرش را
روی دو کف دست قرار بدهد.
ولی در این موقع ملکه مصر بنام (تی تی) جلو آمد گفت نه!
تا آن موقع من به مناسبت اهمیت مو قع و عظمت مکان نتوانسته بودم ملکه و ولیعهد مصر و خواهر او را کـه همگـی برسـم
سوگواری دست بلند کرده بودند ببینم.
ولیعهد مصر بطوری که در آغاز این کتاب گفتم در سالی که من متولد شدم متولد گردیده ولی از من بلند قامت تر بود و زنخی
عریض ولی سینهای فرو رفته داشت و او هم مثل مادر و خواهر دست را بلند کرده بود.
خواهرش یکی از دخترهای زیبای مصر بشمار میآمد و چون عکس او را در معبد (آمون) دیدم از این وضع اطلاع داشتم.
در خصوص (تی تی) ملکه مصر، که در آن موقع زنی بود فربه و گندم گون تیره، خیلی حرف میزدند و میگفتند که وی یکـی
از زنهای عامه ناس بوده، و بهیمن جهت اسم اجداد او در اسناد رسمی برده نمیشد.
مردی که با حضور خود مانع از ریزش خون میگردید وقتی دید که ملکه گفت نه! دو قدم عقب رفت.
آن مرد یک روستایی عامی و بی سواد بشمار میامد و کوچکترین اطلاع از علم طب نداشت ولی چون با حض ور خـود مـانع از
ریزش خون میگردید او را در دارالحیات برای جلوگیری از خون ریزی زخم کسانی که تحت عمـل جراحـی قـرار میگرفتنـد
استخدام کرده بودند.
من فکر میکنم علت اینکه مرد مزبور با حضور خود سبب میشد که ریزش خون متوقف گردد این بود که از وجود او، یک نوع
بوی کریه و زننده و با نفوذ بمشام میرسید. این رایحه بقدری تند بود که هر قدر او را می شستند بوی مزبور، از بین نمیرفت و
بوی مذکور مانند میخی که در مغز سر فرو میرفت.
بهمین جهت چون مغز و اعصاب حاکم به اعضای بدن هستند از خونریزی جلوگیری میشد.
من بطور حتم نمیگویم که بوی بدن او سبب وقعه خونریزی میشد ولی چون هیچ توضیح قابل قبـول دیگـری بـرای ایـن
موضوع نمیتوان یافت من تصور میکنم که بوی او جلوی خونریزی را میگرفت.
ملکه گفت من اجازه نمیدهم که این مرد سر خدا را بدست بگیرد، بلکه خودم سر او را خواهم گرفت.
(پاتور) گفت خانم گشودن سر سبب میشود که خون فرو بریزد و مشاهده خون ریزی برای شما خوب نیست ولی ملکه گفـت
من از مشاهده خون خدا بیم ندارم و خود سرش را نگاه میدارم.
چون اطبای سلطنتی قبل از ورود ما فرعون را بیهوش کرده بودند و (پاتور) میدانست که وی صدای ما را نخواهد شنید و اگـر
هم بشنود قدرت عکسالعمل ندارد شروع به صحبت کرد و در همان حال با کارد سنگی خود پوست سر فرعون را شـکافت و
چنین میگفت: فرعون که از خدایان است بطرف آسمان خواهد رفت و در زورق زرین (آمون)، پـدرش جـا خواهـد گرفـت .
فرعون از آفتاب بوجود آمد و بĤفتاب رجعت خواهد کرد و نام او، تا ابد باقی خواهد ماند... ای مرد متعفن ...تو کجا هستی. چرا
نمیآیی که خون متوقف شود.
جملات اخیر از طرف (پاتور) خطاب به مردی که میباید با حضور خود خون را متوقف کند ایراد شد زیرا (پاتور) میدید کـه از
پوست سر فرعون خون میریزد و فهمید که آن مرد حضور ندارد.معلوم شد که آن مرد از ترس ملکه عقب رفته و بدیوار تکیه داده و وقتی شنید که با او صحبت می کنند به تخت خواب و سر
فرعون نزدیک شد و دست را بلند کرد و به محض این که دست وی بالا رفت خون سر فرعون که روی بدن ملکه ریختـه بـود
متوقف شد ولی بوئی کریه از بدن آن مرد در اطاق پیچید.
(پاتور) بعد از وقعه خون شروع به بریدن استخوان جمجمه کرد و در همان حال مشغول صحبت بود ولی او، فقـط بـرای ایـن
حرف میزد که چیزی گفته باشد زیرا میدانست که یک طبیب هنگام شکافتن سر، باید با کسان بیمار صحبت کند تا این کـه
حواس آنها را پرت نماید و آنها متوحش و متاثر نشوند.
(پاتور) گفت خانم، خدا بعد از این که بĤسمان رفت از طرف (آمون) مورد برکت قرار خواهد گرفت.
در آن موقع ولیعهد به (پاتور) نزدیک شد و گفت شما اشتباه می کنید و (آمون) او را مورد برکت قرار نخواهـد داد بلکـه وی
تحت حمایت (آتون) قرار میگیرد.
(پاتور) گفت حق با شماست و من اشتباه کردم و پدر شما تحت حمایت (آتون) قرار خواهد گرفت من به (پاتور) حق میـدادم
که نداند که فرعون به کدامیک از خدایان بیشتر علاقه دارد زیرا قطع نظر از این که انسان نمیتواند بفهمد کـه خـدای مـورد
توجه هر کس، کیست در مصر بیش از یکصد خدا موجود میباشد و حتی کاهنین که کار آنها این است که اسـامی خـدایان را
بدانند نمیتوانند ادعا کنند که نام همه را میدانند.
ولیعهد بگریه در آمد و (پاتور) ضمن صحبت او را هم تسلی میداد تا این که استخوان سر فرعون را قطع نمـود و یـک قطعـه
استخوان که از هر طرف دو بند انگشت طول داشت از جمجمه جدا شد.
من و (پاتور) بدقت مغز فرعون را مینگریستیم و من دیدم که مغز او خاکستری است و تکان میخورد.
(پاتور) گفت سینوهه چراغ را این طرف نگاهدار که من درون سر را ببینم من چراغ را طوری نگاهداشـتم کـه روشـنائی آن
بداخل سر بتابد و (پاتور) گفت بسیار خوب، بسیار خوب، من کار خود را کردهام و دیگر از من کـاری سـاخته نیـست بلکـه
(آتون) باید تصمیم بگیرد زیرا از این ببعد، ما وظیفه خود را به خدایان محول کردهایم.
آنگاه استخوان جمجمه را آهسته در جای آن نهاد ولی بعد از این که استخوان برداشته شد من حس کردم که حال فرعون بـا
این که بیهوش بود قدری بهتر شده است.
پس از این که (پاتور) زخم را بست بملکه گفت اگر خدایان اجازه بدهند و وی تا طلوع آفتاب زنده بماند زنـده خواهـد مانـد
وگرنه میمیرد. (بطوری که میبینید (پاتور) وقتی میخواهد بملکه مصر بگوید که فرعون فوت خواهـد کـرد هـیچ ملاحظـه
نمیکند که او اندوهگین خواهد شد و بدون مقدمه سازی این حرف را بوی میگوید زیرا در مصر مردم روز و شب با فکر مـرگ
آشنا بودند که کسی از شنیدن این که دیگری مرده یا میمیرد بلرزه در نمیآمد ولی متاثر میشد – مترجم).
آنگاه (پاتور) دست را به علامت عزا بلند کرد و ما نیز چنین کردیم و من ابزار جراحی را جمعآوری نمودم و در آتش گذاشـتم
و بعد از تطهیر در جعبه جا دادم.
ملکه به ما گفت که من هدیه ای قابل توجه بشما خواهم داد و ما را مرخص کرد و ما از اطاقی که فرعون در آن خوابیـده بـود
خارج شدیم و باطاق دیگر رفتیم و در آنجا برای ما غذا آوردند و غلامی روی دست ما آب ریخت.
من از (پاتور) سئوال کردم که برای چه ولیعهد میگفت که پدرش طرفدار خدای (آتون) است نه (آمون).
(پاتور) گفت این موضوع داستانی طولانی دارد که اگر بخواهم از آغاز شروع کنم طولانی خواهد شد و همین قدر بتو می گویم
که (آمنهوتپ) که اینک ما سر او را شکافتیم روزی تصور کرد که خدای (آتون) بر او آشکار شده و برای این خدا یک معبـد
در این شهر ساخت که اینک غیر از خانوادۀ سلطنتی کسی قدم در آن نمی گذارد و کاهن این معبد مردی اسـت موسـوم بـه
(آمی) و این شخص و زن او، پرستار ولیعهد مصر بوده اند و ولیعهد که تو اینک وی را دیدی شیر آن زن را خورده و آمی دارای
دختری است باسم (نفر تی تی) و چون این دختر با ولیعهد همشیر است ناچار روزی خواهر او خواهد شد . (ایـن اسـامی کـه
شما در اینجا میخوانید اسامی تاریخی میباشد و (نفر تی تی) همان است که بعد ملکه مصر شد و مقصود (پاتور) از این کـه
خواهر ولیعهد خواهد شد این است که روزی زوجه او میشود زیرا در مصر ازدواج برادر و خواهر جائز بود – مترجم).
(پاتور) پیمانهای سر کشید و گفت ای (سینوهه) برای یک پیرمرد چون من لذتی بالاتر از این وجود ندارد کـه غـذا بخـورد و
بنوشد و در خصوص مسائلی که مربوط باو نیست صحبت کند و پیرمردان حرف زدن را خیلی دوست میدارند.
قسمت بعدی ساعت ۲۰:۰۰
با تشکر
مصطفی سلگی