انتقام خانوادگی
قسمت آخر
این تموم شد باز داستان بزارم؟
درست 8سال پیش من درهمچین لحظه ای داشتم خودمو برای رویارویی با لشکری از موجودات خبیث آماده میکردم.دسکشامو پوشیدم و غلاده روهم گردنم انداختم و روشو با یه لایه باند درحدی که فقط دیده نشه پوشوندم.فقط داشتم به این فکر میکردم که چطور اون کیتاموس لعنتی رو بکشمش....ساعت ها همینطور داشت میگذشت و خواهرو مادرم تو بازار بودن و من حواسم به این نبود که هرلحظه ممکنه یه اجنه بلایی سرشون بیارن...ساعت 6:30شده بود و من ازاسترس و ترس دست و پام شل شده بود ولی این سنگ خورشید بود که به من انرژی میداد و خیالم تا حدی راحت بود.همینطور داشتم با خودم تمرین میکردم که یهو صدای در زدن اومد.یکی بشدت در میزد...
نفسم تندشده بود و قلبم تند میزد عرق کرده بودم رفتم درو باز کردم ولی دیدم خواهرمه.تا منو دید یهو قیافش عوض شد.بهم گفت توکه سالمی.گفتم اره مگه قراربود نباشم؟؟سمیرا گفت الان داشتم با مامان تو بازار میرفتیم که یه خانمی اومد گفت که داداشت تو خونتون افتاده و حالش بده.منم شوکه شدم بش گفتم چیکارکنم الان؟اونم گفت مادرتو بده دست من و توبرو پیش برادرت من مادرتو اینجا نگه میدارم.منم اومدم جای تو.
تا سمیرا اینو گفت انگار روسرمدسطل آب یخ خالی کردن.مردم و زنده شدم.بش گفتم بدو بریم جای مامان.سمیر منو برد اونجا ولی هیچ اثری از مادرم و اون زنه نبود فقط ویلچر مادرم اونجا بود و روش یه تیکه مثل کاغذ بود.ولی جنسش از کاغذ نبود مثل پوست بود،،،پوست انسان یا همچین چیزی.روش چند کلمه نوشته بود :
یه عکس ماه کامل بود
و یه ساعت.ساعتشم نوشته بود:11:30
و یه مختصات جغرافیایی.
پایینشم نوشته بود :کیتاموس
دلم میخواست سمیر رو بکشم ولی چیزی بش نگفتم.فقط بردمش تو خونه روستایی و گفتم ازاینجا تکون نخور اونم ترسیده بود گفت باشه.
روی دستکشام یه دستکش پارچه ای نازک پوشیدم که متوجه سنگ خورشید نشن.
و انگشترو برداشتم و سوار ماشین شدم.و راه افتادم به سمت اون مختصات.ساعت 10شب شده بود و من هنوز توی راه بودم که یه دفه تو جاده ماشینم خاموش شد...
از هردوطرف جاده صدای زوزه گرگ میومد ازنزدیک،و هوا خیییلی سرد بود.رفتم ببینم چه مرگشه ولی هیچی دیده نمیشد اصلن چون خیلی تاریک بود.چراغ قوه ی موبایلمو روشن کردم .موبایلم باطریش ضعیف بود و داشت اخطار میدادلعنتی.بعد از یه نیمساعتی کنکاش فهمیدم مشکل از هیچی نیست و فقط بنزین تموم کردم.یه لگد به ماشین زدم و بهش تکیه دادم.
-خدایا اگه دیر برسم مادرم از بین میره خدایا خودت کمکم کن...
یهو یادم اومد همیشه یه 4لیتری بنزین صندوق عقب دارم.با خوشحالی رفتم صندوق عقبو باز کردم که یکدفه....
یکدفعه سر بریده ی مادرمو دیدم که نسوخته بود ولی ازم کمک میخواست.میگفت پسرم به دادم برس کمکم کن ...یهو از ترس پرت شدم رو زمین. و صدای مادرمم قطع شد.دوباره با کلی ترس بلند شدم ببینم چیزی ک دیدم واقعیه یا نه.وقتی نگاه کردم دیدم چیزی تو ماشین نیست.انگار توهم زده بودم.4لیتری رو برداشتم خالی کردم و دوباره راه افتادم...تو حین رانندگی صدای مادرم داعما تو گوشم بود که ازم کمک میخواست و ناله میکرد.انگار داشتن عذابش میدادن...
دیگه تقریبا رسیده بودم به مکان.بالای یه تپه ای بود که حدودا 70-80متر ارتفاع داشت.از ماشین پیاده شدم.هوا واقعا سرد و طاقت فرسا بود و بارون شدیدیم میومد.
یکم قدم زدم...ساعتمو نگاه کردم...11:26...دیگه باس سرو کلشون پیدابشه...
رفتم لبه تپه و ازاون بالا پایینو نگاه میکردم.تاریکی مطلق بود.حتی یه شمع هم روشن نبود انگار.ولی این بالا بیشتراز همه جا نور ماه میتابید.رومو برگردوندم که برم سمت ماشین تا اونجا بشینم گرم بشم.تا رومو برگردوندم وحشتناکترین صحنه زندگیمودیدم.
یه لشکری از اجنه حدود 100تایی میشدن.همشونم تقریبا مثل هم بودن قیافه هاشون.صورتا سوخته باچشمایی قرمز.موهاشونم سوخته بود و لباس نداشتن.دستاشون 4انگشت داشت با ناخونای بلند وحشتناک.رنگ پوستشون اکثرن خاکستری بود و پوست خیلی زمختی بنظر میرسید.دندوناشونم تیز و واقعا برّنده بود.راستی آلت تناسلی هم نداشتن و نر و ماده شون مشخص نبود.یعنی من نمیدونستم.اکثرشونم فقط زوزه میکشیدن و شیون و ناله میکردن یه صدای کلفت دورگه ی خیلی خشن شما فک کنید اگه جای من بودید چیکارمیکردین؟
یه دفه ای کیتاموسو دیدم که ازبینشون دراومد و مادرمم از گردن گرفته بود و داشت میکشوندش.بیچاره مادرم فقط ناله میکرد و هیچی نمیتونست بگه.
کیتاموس گفت:
-سلام سامیا
-مادرمو ازاد کن.همین الان.
-جواب سلام واجبه سامیار
-گفتم آزادش کن.مگه انگشترو نمیخوای؟آزادش کن تا بت بدم.
-اروم باش سامیار.انگشترو بده تا مادرتو بهت برگردونم.
من انگشترو از جیبم در اوردم و به طرفش گرفتم.گفتم:
-خودت بگیرش
.(اینم بگم اون انگشتر به تنهایی خاصیت نداره و حتما باید تو دست کسی باشه تا قدرتشو داشته باشه)
کیتاموس مادرمو انداخت رو زمین و اومد انگشترو ازم گرفت.یه نگاهی بهش کرد و یه خنده موذی و کریه کرد که هروقت یادم میاد موهام سیخ میشه.بعدش اون انگشترو با نگینش با استفاده از قدرتی که داشت دود کرد رفت هوا.به خیال خودش دیگه هیچ چیزی زندگیشونو تهدیدنمیکنه.
بعدش من بهش گفتم :به ارزوت رسیدی؟حالا مادرمو بهم بده.
گفت مادرتو میخوای؟؟
میخاستم جواب بدم که یه دفه یه جیغی کشید که مغزم داشت تکون میخورد .افتادم رو زمین نزدیک بود بیهوش بشم.
بهم گفت.الان وقت انتقام گرفتنه.انتقام پدرمو ازتون میگیرم
هیچکدوم از نسل شما نباید زنده بمونه چرا که از دشمنای من و یربوع حساب میشه.
بعد خواست گردنمو بگیره و خفم کنه .اما من ازقبل فکرشو کرده بودم و قلاده درست کرده بودم.تا دست زد به گلوم انگار دست زده بود به آتیش.دستش شروع به سوختن کرد .یه نعره ی بلند کشید
انگار به اجنه علامت حمله داره بود.یهو دیدم همشون دارن به سمت من میان.ولی چون من سنگ خورشید باخودم داشتم نمیتونستن از قدرتشون استفاده کنن و فقط مثل یه ادم معمولی بودن.دراین حین دیدم کیتاموس که قدرتش کم شده بود مادرمو کشوند بطرف پشت تپه و داشت میبردش به سمت یه غاری در اون طرف تپه.
خلاصه من موندم و حدود 100تا جن وحشتناک.اما چون قدرت زیادی نداشتن به راحتی ازبین میرفتن.همینطوری دسکشامو فرو میکردم تو بدنشون و یکی یکی آتیش میگرفتن و خاکستر میشدن.ولی انقد صداشون کلفت و بدترکیب بود که کاملا کر شده بودم.یادمه اخریشون همون صاب کارم بود.اونم میتونست حرف بزنه.وقتی قیافه واقعیشو دیدم خیلی ترسیدم.بجای پا سم داشت و دندوناشم مثل بقیشون تیز بود.خون جلو چشماشو گرفته بود و فقط میخواست منو تیکه تیکه کنه.اما من دلم نمیخواست بکشمش چون فکرمیکردم دوسش داشتم.بهش گفتم ببین من کاری به تو ندارم بشرط اینکه با من کاری نداشته باشی.
اون گفت :تو قرار نیست زنده بمونی.
از بوی دهنش حالت تهوع گرفته بودم.انگار لاشخور بود که انقد بدبو بود.
گفتم:کی همچین چیزی گفته تو دوهفته صاب کارم بودی و به من حق داری و منم دوست دارم لطفا بیا باهم کیتاموس و ازبین ببریم و توهم مثل یه انسان میتونی به زندگیت ادامه بدی.درست مثل وقتی ک من شاگردت بودم.
یهو دیدم قیافش عوض شد و حالت بهتری گرفت و ناراحت شد و قبول کرد.منم خوشحال بودم که تونستم متقاعدش کنم چ میدونستم که توبه گرگ مرگه.
باهاش رفتم سمت غار اونجا خیلی تاریک و وحشتناک بود و پر از عنکبوت و موش...
یکم جلوتر ک رفتم غمگین ترین صحنه عمرمو هم دیدم.از سقف غار یه پیر زن نحیف رو دار زده بود.الانم که دارم بهتون میگم هم اشکام داره میریزه.باورم نمیشد که کیتاموس به یه پیرزن فلج هم رحم نکرد.از شدت عصبانیت فریادی زدم که غارمیخواست ریزش کنه.یهو دیدم کیتاموس جلومه.دیگه هیچی حالیم نشد.میخاستم بکشمش.انتقام مادرمو دانیال و همه ی بدبختایی رو که کشته بگیرم ازش.باتمام وجودم دستکشامو فرو کردم تو بدنش ولی دریک چشم به هم زدن صاب کارم خودشو پیش مرگ کیتاموس کرد.دلم نمیخواست بکشمش ولی همینطور دسکشام تو بدنش بود و اون داشت نگام میکرد و اتیش میگرفت.و خاکستر شد و ازبین رفت.کیتاموس یه خنده بلند سر داد و با دستش منو محکم پرت کرد خوردم به دیواره ی غار.اومد جلو منو چنان زد به دیوار قار که اگ غلاده نداشتم گردنم سوراخ شده بود.غلاده شکست و افتاد روی زمین.دستم به غلا ده نمیرسید .به سختی سینه خیز رفتم سمتش که برش دارم یهو کیتاموس منو بلند کرد و گردنمو گرفت و فشار داد و گفت:مثل اینکه آدمیزاد سرسختی هستی.روحت بدرد من میخوره.منو از سطح زمین بلند کرد و یه جیغ خیلی خیلی بلند کشید که احساس کردم روحم داره کشیده میشه سمتش.من تو حالت کما بودم ولی میفهمیدم روحم داره خارج میشه.پاهام بی روح شد و کاملا سرد و کبود شد.و من نمتونستم تکون بخورم.یه لحظه به مادرم که آویزون بود نگاه کردم دیدم روح پدرم اومد و اونو بغل کرد و با خودش برد بیرون غار.روحم تا کمرم بیرون اومده بود.پدرم که داشت مادرمو میبرد یهو برگشت و یه لبخند اروم بهم زد و فقط یه جمله گفت:نسل ما تسلیم نمیشه.
انگار یه روح تازه گرفته بودم.احساس کردم میتونم دستامو تکون بدم.تمام نیرومو جمع کردم با اینکه زور زیادی نداشتم دستمو فرو کردم تو چشم کیتاموس یهو منو ول کرد و شروع کرد به نعره کشیدن یه صدای مهیبی میداد که هرکی میشنید خودشو خیس میکرد.منم افتادم رو زمین اونم افتاد.من با سختی بلند شدم رفتم سمتش یهو منو زد زمین اومد روم گلومو دوباره گرفت که خفه کنه.یه دفه جفت دستامو فروکردم تو بدنش انقد نگهداشتم که بسوزه ولی اون همینجوری گلومو فشار میداد و نعره میکشید...دیگه خورشید طلوع کرده بود اما توی غار نور نمی اومد داشتم خفه میشدم که دستکشامو دراوردم دوباره کردم تو چشماش چنان فرو کردم که نگینای دستکشام توی چشماش موند.باخودم گفتم این اینجوری نمیمیره.تا داره ناله میکنه باس یه کاری کنم.یهو یادم اومد اجنه تو نور خورشید آتیش میگیرن و ازبین میرن.بلند شدم خودمو بش چسبوندم و انداختمش زمین.کف غار یکم شیب داشت بخاطر همین غل خوردیم سمت دهانه غار.یکی دومتر جلوی دهانه غار یه پرتگاه بود که ازاونجا به بعد نور خورشید میتابید.همینطور غل خوردیم و اون داشت دوباره به حالت اول برمیگشت که یهو دیدم لب پرتگاهیم.اون پایین بود و دستمو گرفته بود منم بالا بودم و داشتم لیزمیخوردم پایین.پرتگاه خطرناکی بود اگ میفتادم کارم تموم بود.بهش گفتم ولم کن.
-اگه قرار باشه ازبین بریم توهم باید فدا بشی آدمیزاد.
من دیگه داشتم نآمید میشدم ک یهو چشمم خورد به غلاده م که یکم اونور تر بود.غلاده رو با پام کشیدمش طرف خودم و برداشتمش و بهش گفتم دیگه آخر زندگیته.شاید اگه مادرم و زنده نگه میداشتی الان بالا بودی...برو به درک
و غلاده رو محکم فرو کردم تو دستش.دستش شرو کرد به تاول زدن و سوختن.ولی دستمو ول نمیکرد.دیدم دست منم داره داغ میشه غلاده رو دوباره کشیدم بیرون زدم تو چشماش که یهو دستموول کرد و چشماشو گرفت درحالیکه داشت میفتاد پایین.یه 5-6متری که افتاد یهو نور خورشید بهش خورد و شروع کرد به سوختن و دود شدن.کاملا پوستش تاول زده بود و داشت خاکستر میشد تا جایی که دیگه خبری از کیتاموس خبیث نبود....
من تمام بدنم داشت دردمیکرد و دستم هم سوخته بود یکم همونجا دراز کشیدم و ازحال رفتم...وقتی چشام بازشد دیدم نزدیک غروبه.هوا داشت سرد میشد من حالم بهتر بود.لنگان لنگان رفتم سمت ماشینم و راه افتادم سمت روستا.رسیدم در خونه مون.خواهرم توخونه خواب بود.بلندش کردم گفتم آماده شو بریم شهر.بیچاره وحشت زده بود گفت توچرا اینطوریه سر و وضعت کومامان؟؟اوردیش بلخره؟حالش خوبه؟بذا قرصاشوببرم بهش بدم...
داد زدم :سمیراااا مامان دیگه نیست.مامان رفته.
بیچاره باورش نمیشد که مادرمون مرده بود.تا چند روزم دیگه حرف نزد...اونروز رفتم یه دوش گرفتم و دستمو باند پیچی کردم.بعدش با سمیرا رفتیم شهر.و من بعد یه مدت به تحصیلم ادامه دادم و سمیراهم محصل شد. و دیگه خبری از اجنه نشد تو زندگیمون ولی من هیچوقت این خاطرات تلخ رو یادم نمیره....
پایان