خب،تقریبا ششسال پیش بود که تو اون روزای فوقالعاده،به شکلی باورنکردنی و معجزهوار،قهرمان شدیم...
البته اون قهرمانی،دلچسب ترین قهرمانی تمام عمرم بود و کاملا هم حقمون بود...
حتی فکر کردن به اون روزا با دیمتئوی کبیر،برام ارامشبخشه
معجزهی آلیانز آرنا...
اون شبها،من و برادرم به حضور دکتر صدر تو تلویزیون با اون گفتار دلنشین و جالبش عادت کرده بودیم و شیفتهاش شده بودیم،البته بار اولی نبود که او را در تلویزیون میدیدیم اما آن روزها دکتر صدر برایم تبدیل به کسی شده بود که هر لحظه ارزوی دیدنش را داشتم و در موردش حرف میزدم...
تابستان ان سال،طی سفری به اردبیل،وقتی که از ارامگاه شیخ
صفیالدین دیدن میکردیم،یهو برادرم اومد و گفت:سجاد،بگو کی اومده؟؟؟!!!
گفتم:صدررر؟؟؟؟
گفت خودشه!!!!
باورم نمیشد...اما تونستیم ببینیمش و باهاش صحبت کنیم...
و من،یه پسربچهی سیزدهساله با ان صدای نازک مسخرهام،با شجاعت رفتم جلو و به یکی از دوستداشتنی ترین شخصیتهای زندگیام گفتم:دکتر،کتابتونو خوندم،واقعا فوقالعاده بود...
گفت:کدومو خوندی؟!
گفتم:روزی روزگاری فوتبال...
گفت:اها،یه کتاب دیگه هم نوشتم،نیمکت داغ،در مورد مربیای فوتبال،اونو هم بخون...جالبه...
(چقدرررر این بشررررر فوقالعادستتت اخه...)
بعد نگاهی به سرووضع من و پسرخالههایم کرد و گفت:از سرووضعتون معلومه که اهل فوتبال و طرفدار بارسایید،نه؟
(اشاره به گرمکن من با ارم بارسا😂🤦🏻♂️)
پسرخالهام:نه ما طرفدار فوتبال کامپیوتری هستیم😂
دکتر با شنیدن این جمله زد زیر خنده و تایید کرد...خندهای از ته دل❤️😍
...
از اون سال،تا دو سال پیش،بنا به شرایط نتونستم نیمکت داغ رو بخونم...اما وقتی که روز تولدم برادرم برام خریدش و به یادم اورد که باید این کتاب خونده بشه،تبدیل شد به محبوبترین کتاب زندگیم...
کتابی که بارها و بارها خواندمش و خواندمش و خواندمش و لذت بردم...
حالا،این کتاب دربارهی شاگردان همان مربیهاست...
درباره مردانی که در زمین فوتبال بازی میکردهاند و میکنند و دلهایمان را بردهاند و میبرند...
.
بخوانیدش...