در ستایش از یک کتاب،در ستایش از "اُوه"
.
به گمانم،یکی از بهترین کتابهای زندگیم را خواندم!
شاید بهخاطر یک طرز فکر احمقانهام،هیچموقع نسبت به کتابهای نیمهیدوم قرن بیستم و نویسندگان معاصر حس خوبی نداشتهام،تقصیر خودم نیست اما هیچگاه نتوانستهام با "هوشنگ مرادی کرمانی" یا "محمود دولتآبادی" یا "جلال آلاحمد" و امثالشان ارتباط برقرار کنم.شاید این طرز فکر غلط برای همان باوری باشد که "گیل پندر" در "نیمهشب در پاریس" "وودی آلن" به آن معتقد بود.این که اکثر ما ترجیح میدهیم که در زمانی غیر از زمانی که اکنون در آن زندگی میکنیم،زندگی میکردیم.اینکه اکثر ما معتقدیم عصر طلایی بشریت مربوط به گذشتهست و نه الان.
گاهی اوقات دوستانم به من میگویند:«سجاد،تو خیلی دیر به دنیا آمدی.» با خودم فکر میکنم که اگر من در زمانی غیر از اکنون به دنیا میآمدم،باز هم تا این حد شیفتهی "خواهران برونته"،"جین آستن" و "چارلز دیکنز" میبودم که الان هستم یا خیر؟پس میبینید این بحث تا چه حد میتواند احمقانه و گیج کننده باشد؟!
"چند ماه پیش بود که یکی از دوستانم بهم گفت که یکی از بهترین کتابهایش را خوانده،همین "مردی به نام اُوه" را.
من معتقدم که باید برای خواندن بعضی کتابها صبر کرد تا زمان خواندش فرا رسد.برای من،"بیگانه" "آلبر کامو"،"مسخ" "کافکا" و یا غمنامههای "صادقهدایت" از آن دسته کتابهایی نیستند که بتوانم برایشان ارزش ادبی آنچنانی قائل شوم،"مردی به نام اُوه" هم از آن قماشست،کتابی که بعضا بهخاطر عامهپسند بودن و "کلاس"ی که خواندنش برای خواننده به همراه میآورد،معروف شده است."
اما اعتراف میکنم که اشتباه میکردم.
اگر شما هم زمانی که دوازدهساله بودید و یک ظهر تابستانی شروع به خواندن "بلندیهایبادگیر" "امیلی برونته" و تا بعدازظهر آن را تمام کردید و از فرط هیجان تنها به آن خیره شده بودید گویی که جاده شدهاید و نمیتوانستید حتی یک کلمه صحبت کنید و سرتان به طرز لذتبخشی درد گرفته بود،قدر این حس را میدانستید و "مردی به نام اُوه" باعث شد بعد از مدتها این حس را تجربه کنم...
ممنونم اُوه...