فصل دهم
و من با دودلى به دنبال حرفم گفتم:
–شاید به مناسبت همین سالگرد؟…
باز سرخ شد. او هیچ وقت به سوآلهایى که ازش مىشد جواب نمىداد اما وقتى کسى سرخ مىشود معنیش این است که “بله”، مگر نه؟
بهش گفتم: -آخر، من ترسم برداشته…
اما او حرفم را برید:
–دیگر تو باید بروى به کارت برسى. باید بروى سراغ موتورت. من همینجا منتظرت مىمانم. فردا عصر برگرد...
منتها من خاطر جمع نبودم. به یاد روباه افتادم: اگر آدم گذاشت اهلیش کنند بفهمىنفهمى خودش را به این خطر انداخته که کارش به گریهکردن بکشد. کنار چاه دیوارِ سنگى، مخروبهاى بود. فردا عصر که از سرِ کار برگشتم از دور دیدم که آن بالا نشسته پاها را آویزان کرده، و شنیدم که مىگوید:
-پس یادت نمىآید؟ درست این نقطه نبود ها!
لابد صداى دیگرى بهش جوابى داد، چون شازده کوچولو در رَدِّ حرفش گفت:
–چرا چرا! روزش که درست همین امروز است گیرم محلش این جا نیست…
راهم را به طرف دیوار ادامه دادم. هنوز نه کسى به چشم خورده بود نه صداى کسى را شنیده بودم اما شازده کوچولو باز در جواب درآمد که:
-… آره، معلوم است. خودت مىتوانى ببینى رَدِّ پاهایم روى شن از کجا شروع مىشود. همان جا منتظرم باش، تاریک که شد مىآیم.
بیست مترى دیوار بودم و هنوز چیزى نمىدیدم. پس از مختصر مکثى دوباره گفت:
–زهرت خوب هست؟ مطمئنى درد و زجرم را کِش نمىدهد؟
با دل فشرده از راه ماندم اما هنوز از موضوع سر در نیاورده بودم.
گفت: -خب، حالا دیگر برو. دِ برو. مىخواهم بیایم پایین!
آن وقت من نگاهم را به پایین، به پاى دیوار انداختم و از جا جستم! یکى از آن مارهاى زردى که تو سى ثانیه کَلَکِ آدم را مىکنند، به طرف شازده کوچولو قد راست کرده بود. من همان طور که به دنبال تپانچه دست به جیبم مىبردم پا گذاشتم به دو، اما ماره از سر و صداى من مثل فوارهاى که بنشیند آرام روى شن جارى شد و بى آن که چندان عجلهاى از خودش نشان دهد باصداى خفیف فلزى لاى سنگها خزید.
من درست به موقع به دیوار رسیدم و طفلکى شازده کوچولو را که رنگش مثل برف پریده بود تو هوا بغل کردم.
–این دیگر چه حکایتى است! حالا دیگر با مارها حرف مىزنى؟
شال زردش را که مدام به گردن داشت باز کردم به شقیقههایش آب زدم و جرعهاى بهش نوشاندم. اما حالا دیگر اصلا جرات نمى کردم ازش چیزى بپرسم. با وقار به من نگاه کرد و دستش را دور گردنم انداخت. حس کردم قلبش مثل قلب پرندهاى مىزند که تیر خوردهاست و دارد مىمیرد.
گفت: -از این که کم و کسرِ لوازم ماشینت را پیدا کردى خوشحالم. حالا مىتوانى برگردى خانهات…
–تو از کجا فهمیدى؟
درست همان دم لب واکرده بودم بهش خبر بدهم که علىرغم همهى نومیدىها تو کارم موفق شدهام!
به سوآلهاى من هیچ جوابى نداد اما گفت: -آخر من هم امروز بر مىگردم خانهام…
و بعد غمزده درآمد که: -گیرم راه من خیلى دورتر است… خیلى سختتر است…
حس مىکردم اتفاق فوقالعادهاى دارد مىافتد. گرفتمش تو بغلم. عین یک بچهى کوچولو. با وجود این به نظرم مىآمد که او دارد به گردابى فرو مىرود و براى نگه داشتنش از من کارى ساخته نیست.