بلا میباره، مادرم بیماره
هنوزم لکهی خون روی در و دیواره
نمیره از یاد، مادر از پا افتاد
زیر دست و پاها داشت جلو چشمام جون میداد
دم در افتاد وقتی با سر افتاد
در خونه کنده شد رو سر مادر افتاد
تو آتیش و دود، با تن خون آلود
روی چادرش پر از رد پای مرد افتاد
حسن گریونه، به یادش میمونه که چطور یه مادرو آورده اون روز خونه
هوا تاریک بود، خونمون نزدیک بود، مادرم خرد به دیوار بس که کوچه باریک بود
تنم میلرزید، نانجیب میخندید
تو غارت همهی تنم میلرزید، مگه چادر من چقدر میارزید
تنم میلریزد، نانجیب میخندید
مادرم تو کوچهها دور خودش میپیچید
حالا تو بستر، روزای آخر گریه میکنه برای بیکسیه حیدر