" غمگین رود "
نشستم شبی لب غمگین رودی
گفتم بگشا از سر درونت
چه خوش اواز و خوش رنگ و لعابی
چه طناز و همی صد رتبه سودی
چه کردی کین همه خیر جمع کردی؟
بگفتش به من بعد نام پروردگار
که من لال شدم بعد ان نقاشی زیبای خداوندگار
چه خواهی از این دل افسرده حال
که اصل جاری است و بطن من در قفس
که این دل نرفت سمت مجنون خون (۱)
چه مجنونی بود ان مرد خورشید دل
که سرش بر سر نیزه رفت و من خجل
روزی برفت بر کنارت لشکری
امیر و فرمانده و دفتری
همی پای کوبیدند بر زمین
ببردند ز یاد خدا و شاه دین
همی خوردند از من تا حی شوند
به جنگ شیر یلان جاری شوند
بدیدم امدند ناگهان عده ای پدر و پسر ، مادران جمله ای
بگفتم خدایا چه جنگ است این
چرا سمت من لشکریست از کفتار و مار
به دور است از من کنام شیران و یار؟
جوابم داد و گفت ای مخلوق من
اینان را نیازِ به من دارند ، کین ابِ تو نَفس فرمان بَرَد
و این اب من نَفس کج و راست کند
همی خوانند اینان در قلب شب نام مرا با التماس
همی تشنه ای تو خود به اب من
کین اب بخوردی و همی جاری شدی
گر اب نگیرد کسی از جانب ما
خشک است او و تشنه ی این دنیای فنا
این شیر مردان تشنه ی اب دنیا نیَند
همی فردا را ببین ایدت نزد تو جوانی رشید
همی لال شوی از قد و قامتش
همی کور شوی از خنجرِ تیزِ دشمنش
بشد فردا و من خامُش بُدَم اما چه دانی که دل اتش بُدَم
دیدم که کفتاران بخوردند از جان من
و کنام شیر نامان بماندند به دور از یار من
نمیدادند رخصتی به شیرمردان راه خدا
که بیایند و ببرند جان از تن ناقصم
همی دیدمش ناگهان جوانمردی قامت بلند بیامد به سمتم بَرَد روح من
بغریید و مَشکی به دست بکرد فرمانبر شاه عصر
همی امد نزدیک تر جانم ببرد دستش را پر از من کرد و حاضر خوردن بشد
دلم شاد شد و گفتم بنوش ای پادشه خشک لبان دلیران
بنوش
همی برد بالا دستان سوی لب
نگاه کرد به کنام شیران تشنه لب
بگریید به شدت و از جان دل
ببخشید جانم ان مرد دل
شدم مست مرام ان تشنه لب
میکردم مست عمری دگران را اما خود گرفتارش شدم
تشنه سیراب میکردم اما خود گرفتارش شدم
بیفتاد اشکش بر جان من یکی شد ان اشک با قلب من
همی لال شدم از جوانمردی اش
فقط ماند چشمم که بینم تنش
همی کرد جانم برایش سجود
ندیدم تشنه ای به سیرآبی اش...
همی مشک را پر ز جانم بکرد
سوار اسبش بشد رو به سوی مرد دل افتاب کرد
نگاهش بود به شیران تشنه لب
کمینش بودند کفتارانِ تشنه قلب
همی تیر برفت بر سر و شانه اش
برفت تیر بر دست مشک خورده اش
برفت دست و مشک بر دهان بر گرفت
برفت اسب و گام بر زمین بر گرفت
برفت پا و بخیزید بر زمین
هنوز بود جانم در دهان ان شیر افرین
زدند تیر بر مشک با ارزشش
جانم برفت و زمین سیراب گشت
یکی امد و زد خنجر ز پشت
یکی امد و کرد جدا سر ز تن
یکی قهقه زد ز مستی عقل
یکی سر را طلا
یکی قلب را کاخ دید
بسی تشنه بودند به این رود حق نما
همی لال بودم و کور شدم
ولی به لطف اشکش زنده ام
حکایت زیاد دارم از ان روز بد شگوم
اما لالم و کور بیشتر مجوی
بگفتم همین ها را با قلب من همین قلب که نفس میکشد از اشک او
عجب شیر یلی بود ان مرد جنگ
عمری اب دادیم و او نخواست
عمری سیر کردیم و او نخورد
بیامد اشکش بر جان من بفهمیدم که من تشنه بودم و او بود اب....
یا حضرت عباس (ع)
________________________
۱-مجنون خون استعاره از امام حسین(ع) و اهل بیت ایشان و سپاهش
۲-جان رود مقصود اب رود است