طرفداری- در نهایت در جای درستی پیاده شدم. اطرافم را نگاه کردم. چه می دیدم؟ هیچ چیز. حتی یک نیمکت هم نبود. فقط باد که با صدای خود، گوش هایم را نوازش می داد. با خودم می گفتم «الان کاملا گم شدم. نه تلفنی نه فرشتهای و نه راهبهای.» چطور از این ایستگاه بیرون بروم؟ تصمیم گرفتم برای کمک گرفتن منتظر بمانم. پنج دقیقه گذشت. ده دقیقه گذشت. نیم ساعت گذشت. یک ساعت گذشت. هیچکس نیامد و داشت تاریک می شد. شش ساعت گذشت. سرانجام چراغ های یک ماشین را دیدم که نزدیک می شد. یک مدیر از باشگاه بود. «متاسفم» این را گفت و به من نگاه کرد. «فکر کردیم از قطار جا موندی.» او مرا با خودش به هتل تیم برد، جایی که یک دست کت و شلوار و لباس ورزشی دریافت کردم. خودم را در آینه نگاه کردم و گفتم «خدااااای من!» شادترین انسان روی زمین بودم. سریع به مادرم زنگ زدم. «مامان، باور می کنی؟ اینجا خیلی به ما اهمیت میدن. اینجا می شینیم و با کارد و چنگال کلی غذا می خوریم!» صدای گریه مادرم را شنیدم.
هم تیمی هایم هم، از دیدن من شگفت زده شده بودند. تنها بازیکن سیاه پوست تیم بودم. آنجا چیزهای زیادی در مورد انسان های سیاه پوست نمی دانستند اما بدین معنی نبود که نژادپرست بودند. بیشتر، ناآگاهی بود تا نژادپرستی. در واقع سیسیلی ها انسان های فروتن و دست و دلبازی بودند. می توانستم در خیابان قدم بزنم و افرادی را ببینم که مرا به شام دعوت می کنند. آن ها می گفتند تو یکی از مایی. گاهی موقع بازی کسانی بودند که صدای میمون درمی آوردند یا موز پرت می کردند. ناراحتم می کرد اما من اهل لس اولیس بودم و این چیزها فقط آتش درونم را شعله ور تر می کرد.
پس از گذشت یک سال، به تیم مونزا در سری بی رفتم و یک سال بعدش، در دسته دوم فرانسه برای نیس به میدان رفتم. آن زمان مهاجم بودم. وقتی دفاع چپ تیم مصدوم شد، ساندرو سالویونی، مرا به عنوان مدافع چپ به زمین فرستاد. آن روز عصبانی بودم و می گفتم «نمی تونی اینکارو انجام بدی! من یک مهاجمم.» مشکل این بود که در آن پست هم عالی بودم. یک روز سالویونی به من گفت «پت، می دونی چرا اونجا خیلی خوب بازی می کنی؟ چون از اون پست متنفری!»
حق با او بود. دیوانه وار حمله می کردم تا ثابت کنم من یک مهاجمم. خشمم را به بازی کشانده بودم. در سال دوم به قدری خوب بودم که به دسته یک صعود کردیم و موناکو مرا جذب کرد. آن ها یکی از بزرگترین تیم های فرانسه بودند و حقوق خوبی از آن ها می گرفتم. برای مادرم خانه خریدم اما هنوز هم باید با چالش های بسیاری روبرو می شدم.
معمولا در مورد موناکو، به فینال لیگ قهرمانان سال 2004 اشاره می کنند اما وقتی در تیم زیر 21 سال فرانسه بودم، توانستم یک بازی انجام دهم. در آن بازی حریف با استوک روی پای من رفت و بد مصدوم شدم. به بیمارستان رفتم و به دیدیه دشان، سرمربی تیم گفتم «خیلی درد داره. نمی تونم بازی کنم. حتی نمی تونم راه برم.» پزشکان همه کار کردند تا درد من کم شود اما نشد که نشد. یکی آنجا به من گفت که چرا روش قدیمی را امتحان نمی کنی؟ گفتم «منظورت چیست؟» گفت که یک تکه مرغ کوچک را در کفشت بگذار و بازی کن! عجیب به نظر می آمد اما می دانید، من از هر تصمیمی استقبال می کنم. پیش قصاب محله رفتم و پرسید که چه می خواهم. «یک تکه مرغ ولی کوچک.»
«کوچک؟ برای چی می خوای؟» گفتم «می خوام تو کفشم بذارم.» او خندید اما من اینکار را انجام دادم. سفارش دادم یک دست کفش جدید برایم بیاورند. یکی سایز 42.5 بود و دیگری 44. برای 4 ماه اینکار را انجام دادم و واقعا کمکم کرد بدون درد بازی کنم. اگر مادرم می فهمید بسیار ناراحت می شد زیرا او مخالف اسراف غذا بود. با این حال در تمرینات از مرغ استفاده نمی کردم زیرا نمی خواستم نعمت را هدر دهم. قصاب به من عادت کرده بود. «صبح بخیر پاتریس. همون همیشگی؟»
آن مرغ به قدری حالم را خوب می کرد که در ژانویه 2006، به منچستریونایتد پیوستم. شاید یادتان باشد که اولین بازی ام حتی مقابل منچسترسیتی بود. دربی بزرگ. بازی قرار بود ساعت 12:45 دقیقه شروع شود. زیاد طرفدار صبحانه نیستم ولی نمی دانستم آن روز چه بخورم. پاستا و لوبیا را انتخاب کردم اما بد بود و استفراغ کردم. مریض شدم و به اتاق رفتم. به این فکر می کردم که چه کار کنم.
«به فرگوسن بگم که نمی تونم بازی کنم؟ نه پاتریس نگو. اون موقع نرم و ترسو به نظر میای! باید بازی کنی.» در اتوبوس باشگاه احساس سرگیجه می کردم. هوا آفتابی بود و من احساس گرما می کردم، آن هم در منچستر! بیخیال! در یک صحنه مقابل سینکلیر پریدم تا ضربه سر بزنم و یک آرنج به صورتم برخورد کرد. بوم! این کارتون ها را دیده اید که بالای سر یک شخصیت، حباب می آید و آنچه را که در آن لحظه به فکرش خطور می کند، می نویسد؟ برای من هم آمد و آن لحظه می گفتم «اینجا همه سریع بازی می کنن. همه قوی هستن. مونته کارلو خیلی بهتر بود.»
بین دو نیمه، 2-0 عقب بودیم. فرگوسن برگشت و به من گفت «و تو پاتریس. دیگه بسه. حالا بشین و فوتبال انگلیس رو تماشا کن.» بازی را 3-1 واگذار کردیم و خیلی ناراحت بودم. لیست تیم ملی فرانسه برای جام جهانی 2006 اعلام شد و مایکل سیلوستره و لوئیس ساها، دوستان صمیمی ام حضور داشتند و من نبودم. عصبانی شدم. می خواستم همه چیز را خرد کنم. عصبانی بودم. به باشگاه رفتم و وزنه زدم. سنگین تر، بیشتر. می خواستم برای فصل جدید آماده شوم. وقتی به پیش فصل آمدم، غیرقابل توقف شده بودم. برای همین است که می گویم بازی با سیتی، نقطه عطف بود. به آن تجربه نیاز داشتم. نیاز داشتم بفهمم که هیچکس نیستم. اتفاقی بود که باعث شدم متوجه شدم، باید تلاش کنم. باید سخت تمرین کنم.
در رختکن همیشه شاد بودیم. من مثل دی جی بودم. همیشه آهنگ های R&B و رپ می گذاشتم تا برقصیم. همیشه فرگوسن می آمد و می گفت «این دیگه چه نوع موزیکیه؟» برایش سیناترا می گذاشتم و سپس آنجا به مهمانی بزرگ تبدیل می شد. ما جنگجویان شاد بودیم و آمادگی داشتیم همه بجنگیم. همیشه هم حرفه ای بودیم اما از تفریح هم دست نمی کشیدیم. در DNA ما این بود و برای همین است که به منچستریونایتد تا این حد وابسته هستم. آن ها خانواده من شده بودند. شاید کمی زیاده روی می کردم چون اول یونایتد، سپس بچه ها و سپس همسرم اولویت من بودند.
ترک یونایتد در سال 2014، سخت ترین تصمیم عمرم بود. یک روز سعی می کنم در این باره بیشتر بگویم اما دوست داشتم در منچستریونایتد از فوتبال خداحافظی کنم. با این حال به محض رفتن از یونایتد، خوشحالم که به یوونتوس پیوستم. 18 ماه بازی در یوونتوس باعث شد فکر کنم در یونایتد ما تفریح می کردیم. اینجا بیشتر می دویدیم. کلین شیت می کردیم اما می گفتند چرا زیاد کرنر می دهیم. یک فصل با 15 امتیاز اختلاف صدرنشین شدیم اما چون به تورینو باخته بودیم، روز بعد در تمرینات اوضاع به گونه ای بود که انگار یکی مرده است. یک بار مارکیزیو در تمرینات حالش بد شد اما مربی به او گفت باید تمریناتش را تمام کند. حالش خراب بود اما تمرینش را تمام کرد و بعد رفت!
آنجا یوونتوس بود اما یونایتد. پسر، یونایتد مثل خودِ من بود. بعد از ترک یوونتوس، دلتنگ روزهایی شده ام که همیشه برنده می شدم. در این سن، به بازنشستگی فکر می کنم. شاید نباید این را بگویم اما دو یتیم خانه در سنگال باز کرده ام که قادر است بیشتر از 400 کودک را حمایت کند تا بتوانند غذای خوبی بخورند و به مدرسه بروند. این بزرگترین دستاورد زندگی من است.
سعی می کنم از این پس به ویدئوهای «عاشق این بازی هستم» ادامه دهم زیرا دوست دارم شادیام را به اشتراک بگذارم. عاشق این جمله هستم که می گویند «اوه پاتریس، من پدرم را از دست دادم اما وقتی ویدئوی تو را دیدم، لبخندی بر لبانم نقش بست.» گاهی در ویدئوها نقش پاندا را بازی می کنم. دوست دارم این پیام را القا کنم که رنگ پوست انسان ها اصلا مهم نیست و نژادپرستی باید ریشه کن شود. ما همه یکی هستیم. رنگ پوست و مو و وزن انسان ها مهم نیست، بلکه ما همه برابریم. همه ما یک خانواده بزرگ هستیم.
یاد حرف فرگوسن در فینال لیگ قهرمانان اروپا 2008 افتادم. رئیس آن شب گفت: «همین الان هم من برندهام. من برندهام و نیازی به برد شما ندارم.» مات و مبهوت به یکدیگر نگاه می کردیم. منظورش چیست؟ «به پاتریس نگاه کنید. او 24 برادر و خواهر دارد. تصور کنید مادر او متحمل چه زحمتی می شد تا غذا بر سر سفره بگذارد. به وین نگاه کنید. او در یکی از بدترین محله های لیورپول بزرگ شده است. به پارک جی سونگ نگاه کنید. او این همه راه را از کره جنوبی آمده...»
همانطور که رئیس صحبت می کرد، فهمیدیم ما انسان هایی برابر از سراسر جهان هستیم که یک جا جمع شده ایم. از انواع فرهنگ ها، رنگ ها، نژادها و مذهب ها. ما برادران هم بودیم. «این پیروزی ماست» فرگوسن با گفتن این جمله تاثیرگذار، حرف هایش را به پایان رساند. مو به تنمان سیخ شده بود. بیرون رفتیم و قهرمان شدیم. این یعنی منچستریونایتد. به همین خاطر عاشق فوتبال هستم.
▬ برای خواندن سایر قسمتهای مجموعه The Players Tribune، روی برچسب این مجموعه یادداشتها کلیک کنید. در این مجموعه، به چالش ها و دغدغه های بازیکنان بزرگ و جوان، از کودکی تا به امروز پرداخته شده است.