طرفداری- اجازه دهید با گفتن اینکه Paranormal Activity را دیدهام، حرف هایم را آغاز کنم. اشتباه نکنید، قصدم نیست که بگویم خبره این کار هستم اما آن فیلم واقعا روی من اثر گذاشت. اولین چیزی بود که باعث شد مرا به فکر ببرد. نمی دانم، واقعا ارواح وجود دارند؟
نمی خواهم اینجا بنشینم و دائم تکرار کنم «ارواح وجود دارند و واقعی هستند.» آن موقع همه مرا مسخره می کنند که «آهان، تیم، روح شناس حرف زد.» قصدم اصلا این نیست. با این حال می خواهم بگویم ارواح وجود دارند. اگر روح بودید، نمی رفتید خانه کسانی که فکر می کنند ارواح وجود ندارند؟ خانهشان و جسمشان را تسخیر نمی کردید؟ منظورم این است که همین بلا در فیلم Paranormal Activity بر سر مردم آمد. نمی خواهم آن انرژی را از خودم ساطع کنم. نه ممنون!
امااااااااااااا
یک هتل هست. هتلی به نام Skirvin Hilton درست در مرکز اوکلاهاما. رک و راست بگویم؟ آنجا تسخیر شده است! شوخی نمی کنم. اگر حرف هایم را باور نمی کنید، می توانم درک کنم چون در ابتدا من هم مثل شما بودم. شکاک کامل. همه چیز اینگونه ادامه داشت تا اینکه تجربه کردم! می خواهم بیشتر بگویم.
اولین بار در سال 2014 در مورد این هتل شنیدم. آن روزها در نیکس تازه وارد بودم. با متا، کنیون مارتین، جی آر اسمیت، کارملو و بقیه بچه ها بازی می کردم. قرار بود به اوکلاهاما سیتی برویم و بعضی از بچه ها در مورد این هتل درگوش هم زمزمه می کردند. قرار بود آنجا اقامت داشته باشیم. آن ها دائم در مورد این هتل دیوانه وار و تجربهشان صحبت می کردند و من اصلا از هیچ چیز خبر نداشتم. حتی نمی دانستم راست می گویند یا دروغ است.
آن ها در مورد دیوارهایی صحبت می کردند که صدای خنده، گریه و زمزمه های ضعیف به گوش می رسید. یکی از بچه ها می گفت برای شام خوردن رفت و وقتی برگشت، دیده بود که اجسام از جای خودشان تکان خورده اند. فکر می کنید دیوانه ترین داستان را چه کسی تعریف کرد؟ بدون شک متا (انتظارش را داشتید نه؟). متا می گفت روح بدنش را لمس کرده است. می گفت همه جای بدنش. یعنی بدون اغراق همه جای بدنش را. وقتی داستان را تعریف می کرد، شدیدا جدی بود. اصلا هم منظورش یک تماس کوتاه نبود بلکه لمس شدن بود.
آنجا نشسته بودم و به داستان های آن ها گوش می کردم. عمرا واقعیت داشته باشد. آن ها دیوانه شده بودند. شنیده بودم که اسکروین تسخیر شده است اما چندان در موردش فکر نکرده بودم. فکر می کنم موضوع به یک خدمتکار ربط داشت. تا آن لحظه داستان واقعی اش را نخوانده بودم اما طبق چیزی که ویکیپدیا نوشت، داستان از این قرار است:
«می گویند مدیر هتل آقای اسکروین با خدمتکاری به نام «افی» رابطه عاشقانه داشته است. این رابطه در نهایت باعث شده افی باردار شود. آقای اسکروین برای جلوگیری از صدمه رسیدن به شهرت و ایجاد یه رسوایی بزرگ، آن خدمتکار را در طبقه هفتم هتل زندانی می کند. آن زن افسرده می شود و پس از به دنیا آوردن فرزندش هم حق بیرون آمدن از اتاق را نداشته است. یک روز او به همراه نوزادش از پنجره هتل به بیرون می پرد و به زندگی خود و نوزاد کوچکش پایان می دهد. در روزنامه ها هیچ اشاره ای به این موضوع نمی شود. برخی از رسانه های محلی حتی آن زن را «دیوانه» خطاب کرده بودند.
این اتفاق اکثرا برای مردانی که در آن هتل اقامت دارند، اتفاق می افتد. برخی می گویند توسط زمزمه هایی زنی به برقراری ارتباط جنسی دعوت می شوند و برخی می گویند هنگام دوش گرفتن، یک زن لخت ظاهر می شود. حتی یکی ادعا می کرد توسط این زن مورد سوءاستفاده جنسی قرار گرفته است. در طول سالیان، خدمه هتل مدعی شده اند که تکان خوردن اجسام را به چشم دیده اند. بنابر ادعاهای استیو لاک میر، نویسنده کتابی در مورد هتل تسخیر شده اسکروین، صاحب هتل فردی عیاش بوده و در طبقه دهم که به طبقه فساد معروف بوده، به انجام برخی کارها مشغول بوده است. هنوز مدارکی دال بر ارتباط این مرد با افی پیدا نشده اما نزدیکان و خانواده اسکروین مدعی شده اند او با یکی از خدمتکاران هتل رابطه عاشقانه داشته است.»
مو به تن انسان سیخ می کند نه؟ باید یک چیزی در مورد این هتل وجود داشته باشد. به عنوان یک فرد باتجربه، می توانم بگویم قدم زدن در این هتل احساس وحشت زدگی دارد. در هتل های بسیاری ماندهام و می دانم هیچ کدام از آن ها هرچقدر هم عالی باشند، مثل خانه نمی شوند اما این هتل در اوکلاهاما کاملا فرق داشت. راهروهایی که نمی دانید انتهایش کجاست و به کجا می رسد. مرموز و ساکت. در همان ابتدا چشمتان مثل Scooby-Doo به این طرف و آن طرف دوخته می شود. شاید فکر کنم به خاطر جوّ آنجا هم باشد.
وقتی به اتاقم رسیدم، سریعا تلویزیون را روشن کردم و گذاشتم روشن بماند. تئوری من این بود که اگر اتاق تسخیر شده، پس حتما تلویزیون هم خاموش خواهد شد. باور کنید خودم هم نمی دانم منطق این حرکتم چه بود. فقط همین تصمیم را گرفتم لطفا کاری به کار من نداشته باشید. روی تخت دراز کشیدم و HBO را تماشا کردم. آنقدر که تا خوابم ببرد. صبح روز بعد بیدار شدم و تلویزیون همچنان روشن بود.
هیچ اتفاقی نیفتاده بود و همه چیز طبیعی به نظر می رسید.
اما وقتی به پایین رفتم تا صبحانه بخورم، تمام بچه ها در مورد زمزمه هایی که شنیده بودند، پچ پچ می کردند. آنجا نشسته بودم و میوه می خوردم و لبخند می زدم، لبخندی که می گفت «آره باشه حق با شماست حالا برین گم شین.» ادای گردن کلفت ها را در می آوردم. هیچکس نمی دانست که کل شب تلویزیون را روشن نگه داشتم تا مونس من باشد. در مورد این جزئیات به هیچکس نگفتم. ظهر بازی کردیم و باختیم. قرار شد به شهر دیگری سفر کنیم. در راه پیش خودم فکر می کردم این هتل بزرگنمایی است و هیچ چیز خاصی نداشت. یک روز پیش آمد که دوباره آنجا ماندم.
همیشه یک عادت دارم: اتاق را باز می کنم، وسایل را می گذارم و همه چیز را مرتب کرده و بیرون می روم تا چیزی بخورم. این بار همه چیزم را باز کردم و گذاشتم آنجا بماند. 30 دقیقه بعد برگشتم و به سمت تختخواب رفتم. در یک لحظه نگاهم به سمت حمام رفت و طوری ماتم برد که باور نمی کنید. مسواک من از یک طرف به آن طرف رفته بود. طوری مطمئن بودم که اصلا جای وسایل را حفظ کرده بودم. اول فکر کردم کار خدمه هتل است اما کنترل کردم و مشخص شد هیچکس وارد اتاق نشده است. به سراغ نقشه دوم رفتم: «وانمود کن هیچ اتفاقی رخ نداده است.»
مشکلی نبود. اصلا مشکلی نبود.
آن شب روی تخت دراز کشیده بودم و تلویزیون خاموش بود (اولین اشتباهم). تقریبا خودم را آماده خوابیدن کرده بودم که از بیرون اتاقم صدای قدم زدن شنیدم. ابتدا سعی کردم نادیده بگیرم. آنجا هتل بودم و مشخصا افرادی در حال کار بودند. سپس این صدا از درون دیوارها آمد. صداهای مرموز و ریز. هیچ کلمه ای از دهانم خارج نمی شد. فقط به این زمزمه های سریع گوش می کردم. آنجا بود که به سرم زد و سریع از تخت پایین پریدم. اولین کار بستن پرده ها بود که نمی دانم چرا اینکار را کردم پس لطفا ایده هایم را زیر سوال نبرید. در یک لحظه صدای پا تندتر شد انگار یکی می دوید. چراغ ها را روشن کردم تا مطمئن شوم کسی داخل اتاق نیست.
همان طور که صدا بلندتر می شدند، قسم می خورم احساس کردم چیزی از بالا تا پایین ستون فقراتم را لمس کرد. نفس عمیقی کشیدم و دستم را روی دستگیره در گذاشتم. در را باز کردم و راهرو کاملا خالی بود. هیچکس انجا نبود. از خودم در نمی آورم. دلیلی ندارد دروغ بگویم فقط این را تجربه کردم. روز بعد اصلا خوب بازی نکردم و با 27 امتیاز اختلاف باختیم. بقیه بچه ها هم حرف های مرا تایید کردند.
الان دیگر تیم ها در آن هتل نمی مانند و البته اگر تیم ها را به آن هتل معروف ببرند، بازیکنان با هزینه شخصی خود به جای دیگری می روند. شاید اگر ما هم آنجا نمی ماندیم، بهتر بازی می کردیم. اگر فکر می کنید ایده تجربه Paranormal Activity لعنتی مناسب شما است، حتی یک لحظه هم در رفتن به هتل اسکروین تعلل نکنید.
▬ برای خواندن سایر قسمتهای مجموعه The Players Tribune، روی برچسب این مجموعه یادداشتها کلیک کنید. در این مجموعه، به چالش ها و دغدغه های بازیکنان بزرگ و جوان، از کودکی تا به امروز پرداخته شده است.