اشک هایم سنگ شد، آیینه ها را هم شکست
تا کشیدم آهی از دل، ناگهان آهم شکست
من برای باغ ها افسانه می گویم ولی
با گلی گفتم تو را جانانه می خواهم، شکست
تازه فهمیدم چرا با داستان بیگانه ام
چون پلنگ قصه ها بودم ولی ماهم شکست
سینه ام با خون دل همواره پیمان بسته است
هرچه را انباشتم، جز عهدِ جانکاهم شکست
شهر غم را می شناسم، کوچه اش را بیشتر
چون برایش، سال و روز و هفته و ماهم شکست
رنگ می پاشم به روی واژه تا شاعر شوم
تا غزل شد واژه ها، بغض و دلم با هم شکست
پاییز 93
_______________________
پ.ن:
درنگ مکن
شب
در آستینِ پاسبان ها
جا مانده
شتاب کن
که از دهانه ی شک
صلیب می چکد
فریاد می تپد
زبانه می کشد
شعر می سوزد...
افسوس....
دشت را کشیدم
اما...
پشتِ کوه
زیباتر بود
ارادتمند...