مطلب ارسالی کاربران
کتاب لوچیانو موجی “ توپی که من دارم “ / فصل دهم
بخش دهم :
" تصویر پدرم هنگامیکه گوشت خوک بر دوش داشت همچنان به خوبی در ذهن دارم ، روزهای پایانی جنگ بود و خانواده ی من خوش شانس بود که چیزی برای خوردن داشت ، بعد از عقب نشینی آلمان ها ما مانند بسیاری از خانواده ها به جنگل های مونتچیانو واقع در حومه ی سیه نا نقل مکان کردیم ، پدرم در این موقعیت همچنان به دوستان خود کمک می کرد در آن موقع من هشت سال داشتم و به خوبی گرسنگی مردم را به یاد دارم شاید به همین دلیل است که اکنون از بودن در کنار دیگران در موقع صرف غذا لذت می برم ، احساس بسیار خوبی به من دست می دهد و همیشه سعی می کنم که من هزینه را بپردازم ، شاید در برخی چیزها من دست و دلباز نباشم اما مطمئن باشید در پرداخت هزینه ی ناهار یا شام همیشه نخستین کیف پولی که باز می شود ، کیف پول من است "
" جنگ تمام شد ، خواهر من به دنیا آمد ، البته این من بودم که از پدر و مادرم یک خواهر می خواستم ، مادرم از من پرسید اگر پسر به دنیا آمد چه ؟ من گفتم که مهم نیست اما می خواستم که صاحب یک خواهر شوم ، حتی نام وی را انتخاب کرده بودم ، لوچیانا ، فاصله ی من با وی نه سال است اما همیشه وی را در مهمانی ها با خود می بردم و به همدیگر وابسته شدیم ، بارها لوچیانا به من گفت که تو پدر دوم من هستی ، اکنون نیز بارها در روز صدای وی را از طریق تلفن می شنوم ، خانواده ی ما رابطه ی بسیار شدیدی با هم دارند ، پدر و مادرم عاشق هم بودند و من در هفتادمین سالگرد ازدواج آن ها در مونتچیانو جشن بزرگی برای آن ها برپا کردم و تا کنون آن خوشحالی آن ها را به خوبی به یاد دارم ، مادرم خیلی به من وابسته ست و من هر هفته به فولونیکا برای دیدن وی می روم ، وی اکنون 99 سال سن دارد ، خیلی دوستش دارم "
" بعد از پایان جنگ ما در دوران کودکی خودمان فقط یک توپ کافی بود تا تمام روز مشغول باشیم ، قرار نیست که چیز جدیدی بگویم چرا که همه ی ما در آن دوران زندگی مشابهی داشتیم ، البته کودکان امروزه کم بازی می کنند من پدر بزرگم و خوب می دانم که کودکان بیشتر خود را با بازی های کامپیوتری سرگرم می کنند ، در مونتچیانو فرزندان به پدران خود در امرار معاش کمک می کردند ، پدر من در جنگل تنه ی درخت جابه جا می کرد و گاهی به برداشت قارچ می پرداخت که کمر وی شکست می خواستم به وی کمک کنم اما پدرم از من می خواست که درس بخوانم ، به من می گفت که راه تو این نیست تو باید درس بخوانی ، می خواست که کارمند دولت شوم ، البته من تا دبیرستان بیشتر درس نخواندم "
" می خواستم همه کار برای پدرم انجام بدهم ، موقعیکه توانایی داشتم می خواستم مقداری از فداکاری های وی را جبران کنم ، پدرم هرگز اجازه نداد تا احساس نیاز کنیم ، از کار در جنگل بر می گشت و تا نیمه های شب به ساخت جارو می پرداخت ، برای خوشحال کردن پدرم در پرورش گاه اسب مشغول بکار شدم حتی در سن 14 سالگی دوچرخه سوار هم شدم فقط برای خوشحال کردن پدرم "