اسمش خدامراد بود و کلامش گرم و صمیمی . شاید اگر او نبود من توفیق نمی یافتم تا حیات را اینگونه که می بینم ببینم و شاید اگر من نبودم شما نیز توفیق نمی یافتید تا او را در مجموعه این نوشته ها بشناسید و با اون به درون خود راه یابید .
اولین روزی که اورا دیدم ، برایم قصه مرشد و مریدی را تعریف کرد که در مسیری راه می سپردند و ناگهان در دامنه تپه ای روستایی دیدند و مرید برای تهیه طعام به آن روستا رفت و در آن روستا دلباخته دختر نانوا شد و ازدواج کرد و پسران و دخترانی بزرگ کرد و عاقبت شبی رودخانه طغیان کرد و سیل آمد و همه دارایی و زن و فرزندان مرید را با خود بر و مرید برای فرار از سیل به بلندی تپه پناه برد و ...
با کمال تعجب دریافت که مرشد در همان محلی که ترکش کرده بود منتظرش است و به او می گوید که هنوز دقیقه ای بیش نیست که برای تهیه طعام او را ترک کرده است !!!؟ و مرید جوان در یک لحظه در می یابد که همه آن غصه ها و عشق ها و شادی ها و نگرانی ها رویایی بیش نبوده است !!!؟ رویایی آنقدر جدی که موهای او را سفید کرد و او را در یک چشم به هم زدن از استاد پیرش مسن تر ساخت !
خدامراد در همان دیدار اول برا من این قصه را گفت تا به خاطر بیاورم که ممکن است من با گذشت ایام پیر و فرسوده شوم اما او به عنوان مرشد و استاد هماهنگی با طبیعت همیشه در بلندای یک تپه منتظر من است تا برایم تعریف کند قصه جوانی را که جوانی اش را برای یک رویای چند دقیقه ای از دست داده بود .
من در مکتب خدامراد اندیشه جدیدی را یاد نگرفتم بلکه در محضر او چگونه اندیشیدن را آموختم . شاید درک این نکته ، برای شما سنگین باشد اما خدامراد این باور را در من زنده کرد که اندیشه و اندیشنده هر دو یک چیزند که با هم زنده اند و به هم وابسته و به محض این که انسان در یابد که ذات او نه اندیشه است و نه اندیشنده ، به روشنایی خارق العاده ای می رسد که با آن می تواند به آن سوی مرز توانایی های خود دست یابد .
من چهل روز با خدامراد دیدار داشتم و پس از آن دیگر او را ندیدم . در آخرین دیدار او به من گفت که مرا برای خرید طعام به روستایی در همین نزدیکی می فرستد و دربلندای دامنه ای مشرف به روستا منتظر من است تا باز گردم.اما با همه اینها ، چهل جلسه گفت و گو با استاد خدامراد برای من از چهل روز پر برکت بود که حاضر نیستم آن را با چهل سال عمرم عوض کنم .
اگر توفیق یارباشد و رودخانه هستی ام طغیان نکند ، قصد دارم چهل دیدار با خدامراد را برای شما شیفتگان طریق معرفت و خودشناسی ، در چهل جلسه تعریف کنم و امیدوارم حلاوت و شیرینی کلام استاد را بتوانم از طریق قلم به شما عزیزان منتقل سازم .
دیدار اول ، دیدار معرفت :
همراه دوستی به دیدار این پیر صومعه عشق رفتیم . عقلم نا آرام بود از بیدلی دل و دلم گرفته بود از بی عقلی عقل و دیدار با خدامراد هم عقلم را آرام کرد و هم دلم را روشن .
روز اول که اورا دیدم لباس ساده ای به تن داشت و خود را به هرس کردن و آرایش گل سرخی مشغول ساخته بود. وقتی به او نزدیک شدم ، دوستم سعی کرد مرا به او معرفی کند اما او سراپای حواسش متوجه گل سرخ بود و من و دوستم را نمی دید . او داشت برای گل قصه می گفت و مثل یک انسان واقعی با گل صحبت می کرد . ابتدا گمان کردم پیرمرد اختلال حواس دارد و نمی تواند درک کند که گل گوش ندارد که بشنود و عقل ندارد تا کلمات او را درک کند . اما وقتی خدامراد ناگهان به سمت برگشت و با خشونتی لطیف بر سرم فریاد زد : و تو چرا گمان می کنی همه راز شنیدن و گوش کردن و دیدن و تماشا کردن خلقت را دریافته ای !!؟ احساس عجزی کردم که نگو و نپرس .
خدامراد در کنار همان گل سرخ برای من و دوستم اصل بزرگ همنوایی با طبیعت را تشریح کرد و گفت : تفاوت آگاهی موجودات زنده به خاطر تفاوت مرکز ثقل آگاهی آنهاست و اگر تو فقط بتوانی این مرکز سنگینی آگاهی ات را جابجا کنی می توانی به آگاهی گل سرخ برسی و از دید او به دنیا نگاه کنی . در آن لحظه تو یک گل سرخ بیش نیستی و هر که از کنار تو بگذرد گمان می کند که از کنار یک گل سرخ عبور کرده است .
خدا مراد سپس افزود : زن و شوهری که همدیگر را خیلی دوست داشته باشند شبیه هم می شوند و انسان هایی که یک مرام خاص دارند شبیه هم رفتار می کنند . تمام لات ها و بی سر و پا های دنیا شباهتی غریب به هم دارند و همه آدم های خوب دارای مشخصه ها رفتاری و جسمانی مشابهی هستند . ما باید سعی کنیم الگو های خوبی پیدا کنیم و مرکز ثقل آگاهی خود را بر مرکز ثقل آن الگو منطبق کنیم . و چه الگویی بهتر از گل سرخ که هم لطیف است و هم زیبا !
من ابتدا نمیفهمیدم منظور خدامراد از گفتن این جملات چیست ولی از نگاه آرام پرنفوذش به خوبی درک میکردم که او نگران محل فعلی مرکز ثقل آگاهی من است و می خواهد به من نشان دهد که می توانم فقط با تکان دادن یک نقطه به موجودی دیگر تبدیل شوم!
خدامراد ادامه داد : من نمیدانم تو که هستی ! مهم هم نیست ! تو بخشی از یک آگاهی گسترده و بی نهایتی که به خاطر یک توهم اشتباه ، مانند سگی که می خواهد دمش را گاز ، هی داری دور خودت می چرخی . جریان آگاهی به صورت اندیشه و فکر در تمام هستی و از جمله در درون تو در جریان است و در این میان تو به این توهم رسیده ای که اندیشنده یا صاحب افکار تو هستی که در حال انجام عمل اندیشیدن می باشی . حال آنکه اندیشه همان اندیشنده است و اندیشنده همان اندیشه . پرنده و پرواز یکی است و پرنده مادامی که نپرد پرنده نیست و مادامی پرنده نپرد ، اتفاق پرواز رخ نمی دهد .
خدا مراد به سرعت اعتماد مرا جلب کرد و ساعتی نگذشت که سفره دلم را برایش باز کردم و راجع به گیجی و گنگی و نا آرامی درونی ام با او درد دل کردم . او با کمال حوصله و اشتیاق به حرف های من گوش داد . آنقدر گوش داد که سرانجام خسته شدم و از او خواستم برای مشکلم راه حلی بگوید .
او با لبخندی از من خواست تا صورتم را نزدیک او ببرم و بی مقدمه سیلی محکمی به صورتم زد . سوزش درد چشمانم را پر آب کرد و حس انتقام برای یک لحظه مرا تا سرحد جنون عصبانی ساخت . اما او با لبخندی صورتم روی شانه هایم زد و گفت : تو در هر لحظه از زندگی ات فقط یه لحظه بیش نداری و آن لحظه همین الان است . تو در همین الان سوزش سیلی را احساس میکنی . در همین الان مشغول فکر انتقام هستی . در همین الان سنگینی دست مرا بر شانه ات احساس می کنی . تو همه چیزت در همین الان است و من در الان غصه ای را نمیبینم که برای رفع آن به تو راه علاج نشان دهم . بیخود خودت را اسیر چرخش تمام نشدنی فکرت نکن و کمی بیا کنارم بنشین و در زیبای این گل سرخ شناور شو !