روزی در سر سفره پدری از پسرش خواست در نوشابه را برای او باز کند و او باز کرد و سپس نوشابه اش تمام شد و درخواست کرد ۲ نوشابه دیگر برای او باز کند و او هم باز کرد
پس از تمام شدن این ۲ نوشابه نیز درخواست کرد پسرش یک نوشآبه دیگر نیز برای او باز کند اما پسر خشمگین شد و سر پدرش فریاد زد و گفت: ااااااح بسه دیگه خودت وا کن
سپس پدرش برای کتابی آورد که در آن نوشته بود:
وقتی تو 2 ماهت بود
از من درخواست کردی برای تو 68 نوشابه باز کردنا
و من همه را برای تو باز کردما
و تو از تمام آن ها خوردن کردنا
و سپس درخواست 77 و نیم نوشابه دیگر کردنا
و من آن ها را هم باز کردما
...............................................................................................
پسر پس از خواندن این نامه اشکش درآمد و برای پدرش هر چقدر خواست نوشابه باز کرد
فردای آن روز پدرش به مرض قند مبتلا شد و پسرش را نفرین کرد که چرا همه نوشابه ها را برای او باز کرده است تا قند بگیرد..
بنابراین پسرش برای همیشه سیاه بخت شد.
پایان.