در قسمت اول فمینیسم را یک نوع شستشوی مغزی معرفی و برخی از ویژگیهای عمدهاش را ذکر کردیم. همچنین از یکی از اهداف جنبش فمینیسم که هدف قرار دادن بنیان خانواده و ترویج همجنسگرایی بود، پرده برداشتیم.
در قسمت دوم از قربانی و طعمه شدن زنان و ارزش واقعی آنها در جنبش فمینیسم حرف زدیم و دو هدف اصلی سرمایهداران را - یعنی گرفتن مالیات از زنان و تخریب نظام خانواده - از این جنبش بیان کردیم. همچنین لزوم مقابله با این جنبش ضد انسانی را نیز گوشزد نمودیم. در این قسمت، قرار است به هسته مرکزی فمینیسم و مشکلات، ابهامات و تناقضاتی که در عمیقترین سطوح این جنبش وجود دارد، نگاهی بیندازیم.
«زنان احساساتیتر، عصبیتر و زودرنجتر هستند و ممکن است مشکلات روانی وخیمی را آشکار نمایند. هورمونهای زنانه باعث ثبات کمتر و خود کنترلی ضعیفتر میشوند که در نهایت به احساساتی تر شدنشان نسبت به مردان میانجامند. این هورمونها منجر به بیثباتی عروقی، تپش قلب، قرمزی پوست و دیگر بیماریها میشوند و بدین ترتیب، ما شاهد حملات عصبی گاه و بیگاه و گریه و خندههای هیستریک از زنان هستیم.
زنان از مردان ضعیفتر هستند. یک زن قدرت عضلانی، گلبولهای قرمز و ظرفیت تنفسی کمتری نسبت به مرد دارد. زنان از مردان کندتر میدوند، وزنههای سبکتری بلند میکنند و به طور کلی هیچ ورزشی نیست که زنان بتوانند با مردان به رقابت بپردازند. زنان از مردان صلابت و استقامت کمتری دارند و پروژههای کمتری را نیز میتوانند به اتمام برسانند. یک زن نمیتواند با مرد بجنگد. به اینها، عدم ثبات، عدم کنترل و شکنندگی ساختاری را نیز اضافه کنید. اینها فکت هستند. بنابراین به طور کلی میتوانیم بگوییم که زنان به صورت بیولوژیک محدودیت بیشتری نسبت به مردان دارند.»
اگر این متن کوتاه را در کشورهای اسکاندیناوی، خصوصاً سوئد، میخواندی، به جرم جنسیتزدگی بازداشتت میکردند. شاید فکر کنی که این متن توسط یک مرد ضد فمینیسم نوشته شده، اما باید بگوییم که نویسنده این متن، سیمون دو بووار، مادر فمینیسم مدرن است که نه تنها ستون فمینیسم نو را بنا نهاد، بلکه مفاهیم پایهای موج دوم فمینیسم را نیز تعریف نمود. به جرات میتوان گفت که او یکی از با نفوذترین اشخاص جنبش فمینیسم است.
اما هدف سیمون از بیان این نظرات به ظاهر ضد زنانه چی بود؟ موضوعی که در ادامه خواهیم گفت، تعریف اساس، پایه و ریشه فمینیسم است. شاید این موضوع کمی پیچیده به نظر بیاید، اما سعی میکنیم به سادهترین و صریحترین شکل ممکن بیانش کنیم.
ستونهای فمینیسم از کاه ساخته شده است.
در فلسفه ما دو مکتب داریم که معمولاً مقابل یکدیگر قرار میگیرند. یکی به نام اِسنسیالیسم (به انگلیسی: Essentialism) و دیگری اگزیستانسیالیسم (به انگلیسی: Existentialism).
مکتب اول، یعنی اسنسیالیسم میگوید، همه ما یک سری ویژگیهایی داریم که ذاتی هستند و با تولد هر فرد و بدون اراده او به وجود میآیند؛ یعنی به صورت پیشفرض، هرکس یک سری ویژگیهایی دارد و در زندگی نیز، با توجه به این ویژگیها رشد و فعالیت میکند. به عبارت دیگر، زندگی از قبل معنا دارد و جهان بی هدف نیست.
برای مثال تقریباً همه مردان، با خصوصیتهایی مردانه متولد میشوند. در نتیجه انسان با توجه به داشتن خصوصیتهای مردانه، در جامعه به عنوان یک مرد فعالیت میکند و هم خودش و هم دیگران از او به عنوان یک مرد یاد میکنند.
مکتب دوم، یعنی اگزیستانسیالیسم، به ما میگوید، درست است که ما یک سری ویژگیهای ذاتی و بیولوژیکی داریم، اما هیچ الزامی نیست که یک شخص با توجه به این ویژگیها رشد و فعالیت کند. این مکتب یک نوع پوچگرایی است، اما با یک تفاوت. میگوید با اینکه زندگی از قبل هیچ معنایی ندارد و خلقت بی هدف است، اما ما میتوانیم خودمان معنای زندگی را بسازیم.
برای مثال تقریباً همه زنان با خصوصیتهای زنانه متولد میشوند؛ اما این موضوع ربطی به آینده آنها ندارد و نیازی نیست که حتما این شخص به عنوان یک زن شناخته شود. او میتواند هرطور که دلش میخواهد رفتار کند و به زندگیاش هر معنایی که دلش میخواهد بدهد.
به طور خلاصه، اسنسیالیسم میگوید زندگی معنا دارد و تو باید بر اساس ذات و ویژگیهایت رفتار کنی، اما اگزیستانسیالیسم میگوید که ذات بی معناست، زندگی پوچ است و این ما هستیم که به به صورت ذهنی به آن معنا میبخشیم.
ویژگی مهم دیگر فلسفه اگزیستانسیالیسم، آزادی مطلق است. این مکتب میگوید انسان، زمانی انسان است که آزاد مطلق باشد و به هیچ چیز تعلق نداشته باشد. از نظر اگزیستانسیالیستها، انسان اگر به خدا ایمان داشته باشد، تسلیم خدا میشود و این تسلیم شدن، آزادی انسان را سلب میکند. اگزیستانسیالیسم میگوید حتی اگر انسان عاشق شود، یعنی برده عشق شده و دیگر آزاد نیست. اگر کسی به دنبال کمال خود و حقیقت باشد، برده کمال و حقیقت شده و دیگر آزاد نیست. اگر مادری به فرزندش عشق بورزد، برده عشق مادر به فرزند شده و دیگر آزاد نیست و اگر کسی به دیگری مهربانی کند، برده مهربانی شده و دیگر آزاد نیست.
با این توصیفها، حال میتوانیم به علت برخی از اظهار نظرهای فمینیستی پی ببریم. وقتی میگویند زن میتواند هر نقشی را که بخواهد در جامعه داشته باشد، به همین دیدگاه آنها از آزادی باز میگردد. وقتی میگویند زن با ازدواج زندانی میشود، علتش این دید است. آنها حتی پارا فراتر گذاشته و عشق مادر به فرزند را نیز مخالف آزادی انسان میدانند و آن را زندانی شدن توصیف میکنند.
هسته مرکزی فمینیسم متناقض، مبهم و سست است.
اساس فمینیسم بر مکتب اگزیستانسیالیسم بنا شده است. فمینیسم میگوید؛ بله، بین مردان و زنان تفاوتهای بیولوژیکی وجود دارد و ما قبول داریم که زنان احساساتیتر و ضعیفتر از مردان هستند. اما، این تفاوتهای بیولوژیکی، روانی و احساسی برای ما اهمیتی ندارد و مهم نیست. با وجود این تفاوتها، باید برابری جنسیتی وجود داشته باشد.
حال ما با استفاده از حق آزادی بیان 6 سوال طرح میکنیم و پاسخ آن را به فمینیستها واگذار مینماییم:
1. اگر ویژگی اصلی انسان آزاد بودن مطلق است و هرگونه وابستگی و تعلق، او را از آزاد بودن و در نتیجه انسان بودن میاندازد، پس چطور کسی میتواند هم پیرو مکتب اگزیستانسیالیسم باشد و هم آزاد مطلق؟ آیا همین پیرو اگزیستانسیالیسم بودن، یک نوع گرفتاری و زندانی شدن نیست؟
2. میگویند انسان آزاد مطلق است. آزاد مطلق، یعنی در انتخاب هم آزاد مطلق است. با این وجود، اگر کسی بخواهد و بتواند عاشق شدن را انتخاب کند، دیگر آزاد مطلق نیست. زیرا با انتخاب عشق، زندانی عشق شده. اگر هم کسی بخواهد، اما به خاطر مکتب اگزیستانسیالیسم نتواند عاشق شود، دیگر آزاد مطلق نیست؛ زیرا توانایی انتخاب آزاد از او گرفته شده. این تناقض چطور حل میشود؟
3. چرا با وجود تفاوتهای ذکر شده، بازهم باید برابری جنسیتی وجود داشته باشد؟
4. چرا ما باید یک موضوع ذهنی را (به انگلیسی: Subjective) - یعنی موضوعی که وابسته به تفکر شخص است - بپذیریم؟
5. چرا ما باید تفاوتهای وجودی، روانی، بیولوژیکی و احساسی بین مردان و زنان را نادیده بگیریم؟
6. چرا ما باید غریزه پدر بودن مرد و مادر بودن زن را نادیده بگیریم و آنها را برابر فرض کنیم؟ اگر یک مرد را مادر و یک زن را پدر کنیم، بر خود آنها و فرزندانش تاثیرات منفی روانی و فیزیکی نمیگذارد؟
فمینیسم جنسیتزدگی را ترویج میکند.
سیمون دو بووار، در یکی از کتابهایش، تصویری منفی از جنس نر به صورت کلی - و نه فقط انسانها - با ارائه مثالی از زندگی پستاندارن ترسیم میکند و به نوعی مرد بودن را یک نوع نقض و گناه میداند. به طور خلاصه او میگوید که طبیعت جنس نر (او از جمله Male by nature استفاده کرد که شامل همه جنسیتهای نر و به طور کلی مردان میشود) این است که تسلط (به انگلیسی: Dominance) داشته باشد. جنس نر، همیشه زنان را مطیع (به انگلیسی: Submissive) میکند و ما باید این موضوع را تغییر دهیم. این یعنی مردان طبیعتشان ظالم است و به عنوان یک فرد بد زاده میشوند.
اولین سوالی که پیش میآید، این است: آیا این موضوع از طریق فلسفی، روانشناسی، جامعه شناسی یا اقتصادی به اثبات رسیده است؟ آیا ما در طول تاریخ، زنان سفید پوستی را نداشتیم که به مردان سیاه پوست ظلم کنند؟
(کپی بدون ذکر منبع آزاد است)
ادامه دارد...