بیزاری چهارمین عامل در احساسات تاریخ ساز است. حس بیزاری عمدتاً غیر داوطلبانه، بیولوژیکی و طبیعی است و در تکتک انسانها وجود دارد. بیزاری در بیماری شاخه میپروراند. یعنی بیماری و عوامل بیماریزا بهصورت بیولوژیک حس بیزاری را در ما تقویت میکنند. چیزهایی که میتوانند ما را به بیماریهای ترسناک مبتلا کنند یا سمومی که باعث مرگمان میشوند، محرک بیزاری هستند. امروزه ثابت شده که نژادهای مختلف، استخرهای ژنی متفاوتی دارند. یعنی هر نژادی، مجموعه خاصی از ژنها را در خود ذخیره نموده. اصلاً یکی از محرکهای اصلی نژادپرستی و طبقه گرایی در تاریخ، همین بیزاری بوده است. بهصورت تاریخی، طبقات فرودست جامعه با بیماریهای مهلک بیشتری دستوپنجه نرم میکردند و درنتیجه حس بیزاری در این طبقه باقدرت بیشتری تکامل پیداکرده است. باوجود استخرهای ژنی متفاوت، بیزاری یک حس بهشدت چندشآور عمومی و مشترک بین همه ژنهاست است و تمام جوامع برای اتحاد علیه دیگران، تا حدی از این حس کمک گرفتهاند.
در جامعه امروزی، نازیها ارزشهایی مانند آزادی، صلح، حقوق فردی و برابری نژادی را در کل دنیا زیر سؤال بردند و آن را تئوریزه کردند. جامعه جهانی نیز با حس بیزاری که به خاطر تعدی به مفاهیم مقدسشان تقویتشده بود، علیه آنها متحد شد. نسخه افراطی این امر، ایده تأسیس اجباری کشور اسرائیل در فلسطین است. حس بیزاری در کنار دیگر احساسات تاریخ ساز عامل اتحاد برخی یهودیان علیه دشمن فرضی بود و بدینترتیب با تکیهبر همین حس توانست چند میلیون یهودی را بهمرورزمان به محل اشغال فلسطین هل دهد. بیزاری از نازیها و اعمالشان جوامع بیزاری-محور را به شکل افراطی به سمت مخالف ماجرا سوق داد؛ کمااینکه کشورهای اروپایی که بیزاری محرک اصلیشان نیست، به اصطلاح از آنور بوم افتادند و با بیزاری رادیکالی، هر نوع ارزش معرفی شده توسط نازیها را – خواه خوب، خواه بد – بهسرعت در قبرستان ارزشهای ممنوعه دفن کردند.
خارج از چیزهای واضحاً چندشآور، منزجرکننده و زشت مانند بیماری، جوامع مختلف چیزهای مختلفی را بهعنوان مفهومی برای بیزاری جستن ارائه مینمایند. بهعبارتدیگر هر فرهنگی، یک یا چند مفهوم اختصاصی منزجرکننده برای خود دارد تا جامعه را علیهش متحد کند. اصولاً هرچقدر یک جامعه حس بیزاری قدرتمندتری در خود داشته باشد، اتحاد داخلی مستحکمتری را با تقبل هزینه انزجار بیشتر از دنیای بیرون شکل میدهد. برای مثال متعصبان مذهبی پیوریتن (به انگلیسی: Puritans) تنها با اتکا به حس بیزاری توانستند پیروانشان را از کل جهان برونی بیزار کنند. پیوریتنها در نیوانگلند، ازنظر علم و فناوری، ثروت، نرخ نابرابری و قدرت صنعتی سرآمد جهانی بودند و قاعدتاً محرک اصلی این جامعه برای رسیدن به چنین دستاوردهایی، چیزی جز حس مسلط، قدرتمند و مستحکم بیزاری نبود.
مسئله جالب اما فرعی نیاز به مطرحشدن دارد. اول اینکه، رابطه عجیبی بین بیماری و استبداد وجود دارد. مطالعات خارقالعاده و زیادی داریم که با مدارک و شواهد محکمی نشان میدهند؛ هرچه در جامعه بیماری رواج بیشتری داشته باشد، حکومتهای مستبد، اقتدارگرا و دیکتاتور قدرت بیشتری هم به چنگ میآورند. هیچ توضیحی جز اینکه مردم در هنگام مواجه با بیماری و مرگ، وحشت میکنند و به یک قدرت برتر (در اینجا حکومت مقتدر) برای فرار از مرگ متوسل میشوند، وجود ندارد. این مطالعات خیلی از اتفاقات تاریخی را هم روشن میکنند.
برای مثال به ما میگویند چرا جمهوری در سرزمینهایی که طبیعتاً کمتر دچار بیماری میشدند شکل میگرفت. یا اینکه چرا حکومتهای مدیترانهای در قرن سوم، پس از گسترش بیماری آفریقایی هیچ دولت جمهوری جدیدی خلق نکردند. همچنین چرا در طول تاریخ جوامع گرمسیری همیشه بیرحمترین، ستمگرترین و ظالمترین مستبدان را پرورش میدادند و چرا آفریقای امروزی در کنار بیماریهای فراوان، از حکومتهای مستبد لبریز شده است. البته که اتوکراسی بودن جوامع به عوامل مختلفی وابسته است ولی این احتمال را هم باید در نظر گرفت که شاید همزمان شدن موج دموکراسی خواهی جهانی در اواخر قرن ۱۸ و قرن ۱۹ میلادی با پیشرفت خیرهکننده علم پزشکی و رشد سرسامآور بهداشت عمومی مردم، تصادفی نباشد.
دوم، حس بیزاری در زنان بهمراتب بالاتر از مردان است. واکنش زنان به دیدن یک سوسک و یا انزجارشان از کثیف و شلخته بودن مردان مجرد نشاندهنده همین امر است. شاید این رفتار، به مادر بودن زنان مرتبط باشد و چون مشخصاً کودکان در برابر بیماریها آسیبپذیرتر از بالغان هستند، زنان بایستی اجباراً این رفتار دفاعی را از خود بروز دهند. وجود چنین حس قدرتمندی در زنان، هم میتواند مفید و هم مضر باشد. مفید از این نظر که به رفتار مردان نظم میبخشد و بهداشت فردیشان را بهشدت بالا میبرد. اما سمت تاریکتر ماجرا عمق بیشتری نسبت به یک عمل ساده بهداشتی دارد.
حس بیزاری قدرتمند، قبیلهگرایی را گسترش میدهد. رابرت ساپولسکی در کتاب رفتار تشریح و اثبات میکند که چطور تمایل به قبیلهگرایی تهاجمی در زنان شدت بیشتری دارد. این نظریه را شواهد تاریخی هم پشتیبانی میکنند. یعنی ما اگر به تاریخ نگاهی بیندازیم، در خواهیم یافت، در گروههایی که فقط مردان حضور دارند، سازگاری و علاقه بسیار بالایی را نسبت به فرهنگ بومی نشان میدهند. مثال خوب دراینباره، هند دوران استعمار است. بااینکه کمپانی شرقی کل مستعمره را اداره میکرد، اما مدیرانش تقریباًهمه مرد بودند و حتی با زنان بومی رابطه برقرار میکردند. البته فساد، هرجومرج و خشونت گسترده نیز توسط همین مدیران مرد صورت میگرفت اما در کنار این رفتارهای غیرانسانی، رفتارهای انسانی همچو پذیریش فرهنگ هندی، برابری انسانی و حس بیزاری ضعیف نسبت به بومیان نیز رواج بالایی داشت.
بریتانیاییها دوستان بومی داشتند، زبان بومی را میآموختند، لباس بومی میپوشیدند و غذای بومی میخوردند. اما در دهه ۱۸۵۰ میلادی، زمانی که کمپانی شرقی قدرت را به دولت بریتانیا واگذار نمود، زنان شروع به مهاجرت گسترده به هند کردند، تا حدی که حضور زوج بریتانیایی و هندی به نرم اجتماعی تبدیلشده بود. در این زمان فرهنگ هندی به شکل محسوسی از فرهنگ پر هرجومرج و خشن به فرهنگ منظم و آرام بوروکراتیک تغییر پیدا کرد. اما در عین این تغییرات مثبت، اختلاف طبقاتی فرهنگی-اجتماعی-اقتصادی هم سر به فلک کشید. در این دوران بریتانیاییها خود را کاملاً از مردمان محلی هند جدا کرده بودند، از آنها انزجار داشتند و با دیده تحقیر به آنها مینگریستند.
جوامع بیزاری-محور ذاتاً پتانسیل نژادپرستی بالایی دارند. مثال سنتی آن، هند است. این کشور که محورهای اخلاقیاش در احساسات تاریخ ساز شرم و بیزاری هستند. کیهانشناسی هندی جهان را از سیاهچاله فرار از بیزاری میبیند. کاست (به انگلیسی: Caste) فرودست و کسانی که با دنیای فیزیکی سروکار دارند، مانند دباغها، قصابها و پاکبانها، غیرقابل لمس، منزجرکننده و چندشآور خطاب میشوند. اما در همان فرهنگ، طبقه خالص روحانی با شستشوی مرتب، خود را از طبیعت زشت، پست و چندشآور جدا و احترام جامعه را کسب میکند. هم بودائیسم و هم هندوئیسم، هر دو از دنیای فیزیکی بیزار هستند و از دیدگاه آنها، انسان برای رستگاری راهی جز پرواز روحانی به سمت طبقات خالصتر دنیای متافیزیک ندارد.
بهعلاوه، شهرت خود هند بهعنوان یکی از نژادپرستترین تمدنهای تاریخی یک اتفاق ساده بیولوژیکی یا ایدئولوژیکی نیست. سیستم کاست با معیار قراردادن ژنتیک، انسانها را بهصورت مردمان هندو-آریایی در برابر دودمانهای محلی طبقهبندی میکرد. اثرات تمایز ژنتیکی واضح آن زمان حتی در دوران مدرن هم مشاهده میشود. کاستهای مختلف حتی نمیتوانند با یکدیگر همسفره شوند، در یک مکان حمام کنند و یا کلاً بههیچوجه نباید کنار یکدیگر دیده شوند. بهطورکلی هرکجا که نژادهای مختلفی در کنار یکدیگر زندگی کنند، حس بیزاری نیز در آنجا موج میزند. در آمریکای جنوبی، سیاهپوستان بهقدری از سفیدپوستان بیزار بودند که کل مکان زندگیشان را از آنها جدا و سیستم حقوقی-قانونی جامعه را طوری تدوین کردند که هیچ موسسه مشترکی با سفیدپوستان نداشته باشند. بدینترتیب از هرگونه تماس مستقیم و غیرمستقیم با آنها جلوگیری میشد. اتفاقاً کلمه کاست ریشه در آمریکای لاتین دارد؛ جایی که استعمارگران اسپانیایی سیستم مدون، مشروح و با جزئیاتی را در مورد توضیح نقش طبقات و کاست نژادی جامعه بسط دادند.
نکته مهم آماری و مشترکی که بین همه جوامع بیزاری-محور وجود دارد، محافظهکار بودنشان ازنظر اجتماعی است. بیزاری و حس انزجار، فیلتری بیولوژیک برای دورنگهداشتن چیزهای نامطلوب است. یعنی انسان ترجیح میدهد ریسک آداب و سنتهای جدید را نپذیرد و سنتهای خود را حفظ نماید. به همین دلیل مغز در بسیاری از موارد سنتی باقی میماند. ما میدانیم که سنت برای حفظ ثبات جامعه ضروری است. حال میتوان با این منطق پیش رفت که بیزاری باوجود همه ضررهایش، میتواند بهعنوان نیرویی مثبت برای حراست از سنت، فرهنگ و هویت جامعه عمل کند. اما اگر این حس بیزاری به سمت افراط حرکت کند، کل جامعه بیزاری-محور گردد و از همهچیز و همهکس انزجار داشته باشد، تا حد افراطی به محافظهکاری و سنتگرایی رادیکالی روی خواهد آورد و توانایی پیشرفت و پذیرش تغییرات مثبت، سازنده و سالم را بهطورکلی از دست خواهد داد.
یکی از بیزاری-محورترین جوامع شناختهشده تاریخ، نازیها و نقطه مقابلشان، اسرائیلیها هستند که دیگران را مردمانی ناخالص، منزجرکننده و چندشآوری میبینند که آریاییها و یهودیان را آلوده خواهند کرد. در همین حال، نازیها نشان دادند، چطور جزء معدود جوامعی هستند که عمدتاً بر بیزاری بنا شدند. جردن پیترسون دریکی از صحبتهایش به بیزاری-محور بودن افراطی شخص هیتلر اذعان کرد؛ شخصی که وسواس زیادی به بهداشت شخصی داشت و همیشه مشغول حمام کردن بود. درنهایت این وسواس رادیکالی آدولف بود که از حوزه بهداشت شخصی و اعمال بیخطری چون شستشوی مرتب دستها خارج و به حوزه برون کشوری و کشتار میلیون انسان بیگناه منفجر شد.
بیزاری-محور بودن جامعه آلمان تا حدی قابلدرک است. آنها خیلی دیر و پس از بریتانیا در اواخر قرن هجدهم از انقلاب صنعتی پذیرایی کردند و حتی در دوران نازیها نیز خاطره زندهای از آن دوران داشتند. در کنار آن، سنگرهای جنگ جهانی نخست و جسدهای پوسیده درونش، گل، کثافت، خون، اعضای بدن، موشها و بیماریها آنقدر هولناک بودند که پاسخ افراطی، رادیکالی و دیوانهوارِ بیزاری-محوری چون نازی، توجیهپذیر به نظر بیاید. به همین ترتیب، انحطاط اخلاقی آلمان وایمار و اینکه چه تعداد زن مجبور به تنفروشی شدند، واکنش مشابهی را مانند همه اتفاقات پیش از آن طلبید.
با ظهور آلمان نازی، ما نقاط قوت و ضعف جامعه بیزاری-محور را بهوضوح مشاهده کردیم و دریافتیم که چطور یک جامعه میتواند از طریق انزجار از چیزی به سطوح بالایی از نظم، انضباط و اتحاد برسد. آنها از ضعف بیزار بودند و همین حس پرقدرت، مردان را برای نبرد تا سر حد مرگ و تا انتهای جنگ پرانگیزه نگه میداشت. نازیها درست مانند اسرائیلیها دقیق میدانند که از چه چیزی بیزارند و چطور علیه آن چیز، شجاعت، نشاط و اتحادشان را نشان دهند. اما برخلاف یهودیان، به دیگر احساسات تاریخ ساز و محورهای اخلاقی جز غرور باور نداشتند و همین موضوع سه قدرت بزرگ آن زمان و تقریباً کل جهان را بر علیهشان بسیج نمود. اینیک واکنش منطقی علیه تهدیدی است که نهتنها به هیچ ساختاری اخلاقی و یا ارزش انسانی معتقد نیست، بلکه همه دنیا را موجوداتی چندشآور، آلوده و پست میداند.
البته در اوایل قرن بیستم، ایدئولوژیهای مشابهی وجود داشتند که از دیگران بیزاری میجستند و خواستار خلوص ملی بودند. از دیگر مثالهای چشمگیر، میتوان به ایتالیا و ژاپن فاشیست و حتی کشورهای کمونیستی اشاره زد. همه این اندیشهها در تجارب فوقالعاده زشت، تهوعآور و منزجرکننده و وضعیت بسیار اسفناک مردم در دوران انقلاب صنعتی و جنگ جهانی نخست ریشه پرورانده بودند. اما در طول دوره اواخر قرن نوزدهم و بیستم میلادی، شهرها تمیز شدند و بیماریها محو شدند. درنتیجه فاز دوم تحول حس بیزاری در دنیای صنعتی آغاز گشت؛ یعنی حرکت ناگهانی از بیزاری بسیار بالا تا بیزاری بسیار پایین. نتایج چنین تحولی نیاز به یک یادداشت کاملاً جدا دارد و از حوصله این بخش خارج است.