رویا تویی، چیزی به مانند محال، حتی فراتر از آن
رویا گاهی دستیافتنیست و تو نه!
رویا بود؛ صدایت زدم و جانی نثارت
و برایم تمام دنیا ستاره باران شد
آن هنگام که جانی دیگر نثار کردی و رویا دست یافتنی شد.
رویا رویا را بلعید و از خواب روشن برخواستم
نبودی، چشم چرخاندم و بغض شیشهای با نمی باران بی تو شکست.
صدایم کن، رویای شیرین صدایم کن،
من در دم و بازدم عدم باتوام
و من در نفسهایت غرق و من در نگاهت پوچ و من در آغوشت نفسزنانم!
صدایم کن رویای شیرینم، به ستوه آمداهام از بیتو بودن
حنجرهای ممتد میخواهم که داشتنت را فریادزنان باشم،
که خیالی در رویا نباشی و لغت به لغت حقیقت شوی درمن!
رویای شیرین، عاشقم و بیتو غرق در بیابان.
صدایم کن تا باتو غرق در آسمان باشم!
رویای شیرین برای تو میگویم
برای تو میخوانم آفتاب پاییزم
روزی رسد که چشم تو باحسرت
لغزد براین ترانهی دردآلود
جویی مرا میان سخنهایم
گویی به خود که اوبود رویا!