طرفداری| از امروز کتاب جدید و بسیار جذابی به عناوین کتابخانه طرفداری اضافه میشود. قرار است طی هفتههای آتی، دری رو به آسمان باز کرده و زندگینامه خودنوشت دماسبی محبوب سرزمین چکمه، روبرتو باجو، را باهم مرور کنیم. اولین قسمت از گزیده کتاب روبی، به دلگیرترین خاطره ما از او مربوط میشود. باجو در این فصل، اتفاقات مربوط به جام جهانی 1994 و مهمتر از همه فینال فراموش نشدنی آن برابر برزیل را روایت میکند که باهم میخوانیم:
گزیده ای از فصل اول: آن روز در پاسادنا
و در مرحلهی یک هشتم نیجریه از راه رسید. حتی در این بازی هم نمیتوانستیم شروعی بدتر از آن داشته باشیم. بلافاصله با یک گل عقب افتادیم. نیجریه فوقالعاده قدرتمند بود. آرژانتین را شکست داده بودند اما منتقدان به ناحق آنها را دستکم میگرفتند. اما با این وجود حقیقت این است که در بیشتر دقایق بازی ما بد بازی میکردیم.
خودم هم بد بازی میکردم. وقتی ساکی زولا را وارد زمین کرد که کمی بعد به خاطر خطای عمد روی بازیکن حریف اخراج شد، فکر کردم دوباره مرا بیرون خواهد کشید. آرام نبودم، انگار تمام فشار دنیا روی شانههای من بود. آنطور که باید بازی نمیکردم. اما با توجه با اتفاقاتی که افتاد، فکر کنم کار ساکی در نگه داشتن من درون زمین درست بود.
و یک دقیقه مانده به پایان و نتیجهی مساوی، یک جامجهانی کاملا جدید برای من و ایتالیا آغاز شد. همه چیز در آن لحظه ناگهان تغییر کرد. توپ را از روبرتو موتزی دریافت کردم، با پای راستم ضربهای به آن زدم. نتیجه شوتی است که از کنار پای مدافع عبور میکند و مماس با تیر افقی وارد دروازه میشود.
وقتی در نودمین دقیقه گل میزنی، همیشه کمی شانس وجود دارد، اما من میخواستم توپ را درست همانجایی که رفت بفرستم. و خب...شاید چیز خاصی در آن وجود داشت. به این معنا که شاید آن زمان استادم بیش از همیشه به من کمک کرد. به ایمان، اعتمادبنفس و صلح درونیام، که با وجود طوفانهای آغاز جامجهانی درون من باقی ماندند. دیگر احساس ناراحتی نمیکردم. راحت بازی میکردم و هر چه که میخواستم خود به خود انجام میشد. بله، دوباره رها شده بودم. باید یک تغییر اساسی میبود-که بود. گل تعیین کننده مقابل اسپانیا، گلزنی برابر بلغارستان. در نیمهی اول آن نیمهنهایی، احتمالا بهترین نسخهام بود.
از گلی که در مرحلهی یکچهارم نهایی به ثمر رساندم، آغوش پایان بازی با بپه سینیوری را به یاد دارم. نیمهنهایی بلافاصله در مسیر درست قرار گرفت اما هنوز از آن مسابقه یک حسرت به دل دارم. همهی ما کمی خسته بودیم، در دمایی جهنمی بازی میکردیم، بعضی از ما نیاز داشتیم نفسی تازه کنیم. از جمله خود من.
در نیمهی اول سه موقعیت عالی داشتیم تا نتیجه را ۰-۳ کنیم. اگر این اتفاق میافتاد درگیری تمام میشد و میتوانستیم در نیمهی دوم چند تغییر بدهیم. خودمم هم دوست داشتم تعویض شوم تا استراحت کنم. اما آنها بازی را ۱-۲ کردند و ما مجبور شدیم تا آخر جانمان را کف دستمان بگیریم و بجنگیم.
برای همین دچار خستگی عضلانی شدم. چیز خاصی نبود، اما مرا برای آماده شدن برای فینال مقابل برزیل در شرایط خاصی قرار داد. یک آسیب نه چندان جدی برای دیگران، برای ساختار«ظریف» من کمی جدیتر بود. اما میخواستم به هر قیمتی بازی کنم، هیچ چیز مهمتر از فینال نبود. حتی اگر پایم را قطع میکردند بازی میکردم.
گزیدهای از فصل اول: آن روز در پاسادنا/ ادامه
فینال جامجهانی مهمترین و بهترین مسابقهای است که یک فوتبالیست میتواند در آن بازی کند. از زمانی که اولین کفشهای میخدارم را پوشیدم رویایش را داشتم.
قبل از بازی کاملا خوب بودم وگرنه بازی نمیکردم. تمام صبح قبل از مسابقه را تمرین کردم. داخل سالن هتل که معمولا برای جشن عروسی استفاده میشد حسابی عرق ریختم. کفش کتانی پوشیدم و آنقدر توپ را به دیوار کوبیدم تا خسته شدم. عضلاتم جواب میدادند و دردی نداشتم. به شما اطمینان میدهم که مشکلی برای بازی نداشتم.
در نیمهنهایی در ۴۰ درجه گرما و رطوبت ۱۰۰٪ بازی کرده بودیم، شرایط وحشتناکی بود. بعد از سه روز، صد و بیست دقیقه دویدم و بازی کردم. اگر مشکل جدی داشتم، با آن آب و هوا، گرما، اختلاف ساعت، پروازهای طولانی و تنش عصبی، شاید در زمین بیهوش میشدم و زندگیم به خطر میافتاد. این را هم در نظر بگیرید که شش ساعت برای رفتن به کالیفرنیا پرواز کردیم در حالی که برزیل از اول همانجا بود که مطمئنن به نفعشان شد.
اگر از نظر جسمی سالم نبودم اصلا در زمین دوام نمیآوردم. ایتالیا ده نفره بازی نکرد. ممکن است در ابتدای بازی دست و پا بسته بودم، چون ناخودآگاه میترسیدم آسیب ببینم، اما بعد از مدتی راه افتادم. اما خوب بازی نکردم. اکثر تیم خوب بازی نکردند. ما بدجوری خسته بودیم. وگرنه کار اصلا به ضربات پنالتی نمیکشید.
ساکی از من خواست خودم تصمیم بگیرم. قبل از بازی از من پرسید آیا احساس خوبی دارم یا نه، و جواب من هم بله بود. برای همین هم مرا در ترکیب قرار داد. مسئولیت همه چیز کاملا با من است. حق با مربی روحانیام بود که قبل از مسابقات پیشبینی کرده بود: نتیجهی جامجهانی در آخرین دقایق مشخص میشد.
گاهی پیش میآید که قصد انجام کاری را دارید و اتفاق دیگری میافتد. ما ایتالیاییها به دلایلی که گفتم کمتر آماده و به همین دلیل کمتر تهاجمی بودیم. نمیخواهم اغراق کنم، ولی پنالتیهای کمی در دوران حرفهایم از دست دادهام. حتی وقتی گل نشدهاند، گلر آن را گرفته، هرگز ضربهی پنالتیام را بیرون نزدهام. این را گفتم تا درک کنید چیزی که در پاسادنا اتفاق افتاد هیچ توضیح سادهای ندارد. وقتی به سمت نقطهی پنالتی میرفتم فکر آزادی داشتم. میدانستم که تافارل شیرجه میزند، او را خوب میشناختم. بنابراین تصمیم گرفتم با ارتفاعی کم وسط بزنم تا تافارل با پاهایش هم نتواند آن را بگیرد. انتخابی هوشمندانه بود، چون تافارل سمت چپ پرید و اگر تصمیمم به درستی اجرا میشد هرگز توپ را نمیگرفت. متاسفانه، نمیدانم چطور توپ سه متر بلند شد و از بالای تیر افقی بیرون رفت.
برزیلیها میگویند دست سنا توپ را به آسمان بلند کرد. توضیحی عاشقانه برای اتفاقی که توضیحی ندارد جز خستگی من. پنالتی زن اول تیم بودم. دلیلی نداشت شانه خالی کنم. هرگز از مسئولیتهایم فرار نکردم. همیشه گفتهام پنالتیها را فقط کسانی از دست میدهند که شجاعت زدن آنها را دارند. فقط یک پنالتی از دست دادم. همین. اما تبدیل به بدترین لحظهی دوران حرفهایم شد. سالها زندگیم را تحتتاثیر قرارداد، هنوز هم در بارهاش خواب میبینم. رهایی از آن کابوس دشوار بود. اگر میتوانستم یک تصویر از زندگی ورزشیام پاک کنم، همین تصویر بود.
چیزی که خیلیها دربارهی پنالتیها فراموش میکنند، این است که حتی اگر ضربهام را گل میکردم، برزیل هنوز این شانس را داشت که با گل کردن آخرین ضربه قهرمان شود. قبل از من بارزی و ماسارو هم پنالتیهایشان را از دست دادند. اما این هم بخشی از بازی است. من پنالتی آخر را از دست دادم و پنالتیهای خراب شدهی همتیمیهایم را «پاک» کردم. یک قاب برای آن جامجهانی بسته شد و تصمیم گرفتند که اشتباه من باشد. وقتی هم که نوبت به انتخاب برهای برای سلاخی رسید من را انتخاب کردند و فراموش کردند بدون من شاید اصلا به فینال هم نمیرسیدیم.
آن تصویر مسخ شدهام بعد از پنالتی مدتها با من ماند. آغوش ریوا و تسلی کادر فنی تیمملی را به یاد دارم. اما انگار فکر و ذهنم آنجا نبود، نمیتوانستم باور کنم همه چیز آنطور تمام شده است. وقتی دوستانم برای شام بیرون رفتند، خودم را در اتاقم حبس کردم. یک بار دیگر برای حل مشکلاتم انزوا را انتخاب کردم.
بعد از ایتالیای ۹۰، یک شکست دیگر در ضربات پنالتی. این چیزی است که هرگز نمیتوانم آن را پذیرم. چون شکست در جریان مسابقه عادی است، حتی اگر شایستگی بیشتری از تیم حریف داشته باشید. اما در ضربات پنالتی نه، اصلا عادلانه نیست. به نظر منطقی است که چهار سال فداکاری و تلاش با سه دقیقه پنالتی از بین برود؟ برای من منطقی نیست. اینطور باختن عادلانه نیست، بردنش هم جالب نیست. گل طلایی خیلی بهتر بود. یا مانند خیلی قبلتر در صورت تساوی در فینال بازی تکرار شود. با آن پنالتی، یک دنیا عاشق فوتبال شد و یک ایتالیا دشمن روبرتو!
بعد از شکست در فینال جامجهانی، ساکی به شکلی اساسی نگرشش نسبت به من را تغییر داد. بارها دلیلش را از خودم پرسیدهام، اما از ساکی هرگز. تمام چیزی که میدانم این است که وقتی جامجهانی را تمام کردیم، ۲۷ ساله بودم و ۲۴ گل برای تیمملی زده بودم. یازده گل از ریوا عقب بودم و قطعا به او میرسیدم. مستحق رفتار بهتری بودم اما ساکی مرا کمتر و کمتر به تیمملی دعوت کرد که آخرین بارش ۶ سپتامبر ۱۹۹۴ بود. فقط چند دقیقه بازی کردم و نه بیشتر. امیدوار بودم حداقل احترام مرا نگه دارد. مسائل تاکتیکی را درک میکنم، اما بین من و ساکی هیچچیز تاکتیکی نبود. همه چیز شخصی بود.
شاید هرگز مرا به خاطر آن پنالتی نبخشید، شاید او هم به یک سپر بلا نیاز داشت. نمیدانم و فکر کنم که هرگز هم نخواهم فهمید. راستش را بدانید اصلا نمیخواهم بدانم.
از پایان دوران مربیگری ساکی به آن شکل تعجب نکردم. تصویری که همیشه از ساکی داشتم، تصویر مردی غوطهور در دنیای نمودارها و تختهسیاهش بود. معتبر، توانا، اما بیش از حد «متعهد» به کاری که انجام میدهد. فشار عصبی و استرس بیش از حدی به خودش و اطرافیانش وارد میکرد. میدانید، همیشه فکر میکنم تا جایی که میتوانید نباید از چیزهای معمولی در زندگی ناراحت شوید، چه برسد به فوتبال. تا حالا دیگر باید بدانید که همیشه سعی کردهام این اصل را به کار ببرم و به روش خودم تا حدی موفق بودهام. با وجود تمام مشکلات سعی کردم تعادلم را حفظ کنم. فکر نمیکنم چنین چیزی دربارهی ساکی صادق باشد.
از او کینهای ندارم. چنین حسهایی را درونم نگه نمیدارم. «کینه» کلمهای است که آن را دوست ندارم چون بار منفی بسیاری دارد. اما خشم نه...و خب ممکن است از بعضیها خشمگین باشم.
امروز دیگر حتی از او خشمگین هم نیستم. من با قانون علت و معلول زندگی میکنم، میدانم تنها کارم ایجاد علل مثبت است. من یک فیتالیست هستم، فقط اجازه بده اتفاقها بیفتند، بگذار زندگی مسیر طبیعیاش را طی کند. روزگاری ساکی قدرتمندترین مرد جهان فوتبال بود. امروز تا جایی که میدانم دیگر توان مربیگری ندارد. چنین پایانی تصادفی نیست. همیشه آن را احساس میکردم.
مطمئنا از آن لذت نبردم. شاید دیگران لذت بردند، ساکی دشمنان زیادی داشت. بعضی از شکست او خوشحال شدند، اما من نه. میدانید چرا؟ باهم دیداری داشتیم. همدیگر را از چند ماه پایانی میلان در ۱۹۹۷ ندیده بودیم. چند سال قبل یکدیگر را در کومو دیدیم تا در یک تبلیغ تلویزیونی بازی کنیم. جایی که در تبلیغ پنالتی پاسادنا به تور دروازه میچسبید و ما قهرمان جهان میشدیم. اشتباهی تاریخی در کنار دیگر اشتباهات. چون حتی اگر گل میزدم هم برزیل یک پنالتی داشت که با گل کردنش قهرمان شود. اما میدانید که، در تبلیغات تغییر حقیقت جایز است. از سوی دیگر، آغوش من و ساکی تغییری نداشت، حتی نمایشی هم نبود. به من لبخند زد و مرا به ویلایش دعوت کرد. در طول کار، بین استراحتها کاری جز صحبت کردن با من و تلاش برای توضیحدادن نکرد. روی دو توپ نشسته بودیم و جامجهانی امریکا را دوباره بازی میکردیم. و اینبار آن را بردیم...