وودوارد در حال صحبت با مسئولین تیم دورتمند است:
- ای بابا چرا من هرچی می گم شما حرف خودتو می زنی؟ نخیر... نخیر آقا...
مشغول بازی با خودکارش می شود:
- به خدا رایولا حق داره صندلی پرت می کنه. شما هی می گی چهل میلیون یورو. خب این قیمت درست نیست اصلا برای این بازیکن! اگه پنجاه میلیون قبوله که چکشو بکشم... اگه می خوای یک دندگی کنی که معامله فسخه... پنجاه میلیون، خواستی پنجاه و پنج هم می دهم. خداحافظ شما.
گوشی را محکم بر روی تلفن می کوبد و به کاغذ هایش خیره می شود:
- خب، هنوز صد و پنجاه میلیون پوند دیگه مونده... چه جوری خرج کنم آخه؟
وودوارد غرق فکر است که ناگهان تلفن زنگ می زند:
- باشگاه منچستر یونایتد، وودواردز صحبت می کند، بفرمایید.
+ سلام. من تروئس هستم، همسر لویی فن خال.
وودوارد آهی می کشد و با دست چشم هایش را ماساژ می دهد:
- بفرمایید در خدمتتون هستم.
+ ادی جان، ببخشید ادی صدات می کنم ولی فامیلی سختی داری، فک ام درد می گیرد. ادی جان، تو را به هرکه می پرستی، بیا این لویی را از خانه ببر. من را دیوانه کرده است.
- چطور؟
+ می خواهم کیک بپزم، می گوید طبق پروسه جلو نرفتی. تمام میوه هایمان در یخچال خراب شده است، چون می گوید به میوه های جوان باید میدان داد! تازه مصدومیت هم گریبانگیر خانواده ما شده است، دو قدم راه می رویم سه ماه خانه نشین می شویم. همه اینها هم به کنار، یک قاب عکس بزرگ نصب کرده به دیوار، شبیه درختی است که چشم دارد. شب ها به کنار قاب عکس می رود و با درخت داخل عکس صحبت می کند. فکر کنم عقلش در حال زائل شدن است.
- خیر، عقل شان سالم است، ولی خب این ها که طبیعی است، به هر حال بازنشسته اند دیگر...
+ آخه آبرو هم برای ما نذاشته. دیروز برادرم و خانواده اش مهمان ما بوده اند. می خواست برادر زاده ام را نصیحت کند،گفت: بکوش فلسفه در نگاه تو باشد، نه پاسی که به عقب می دهی. به خدا من پول قرارداد را می دهم، بیایید این آدم را از خانه ببرید. تو اصلا می دانی وقتی خواب هستی، ناگهان یک کلاسور برود داخل پهلویت چه قدر بد است؟
- کلاسور؟ همان کلاسوری که همیشه همراهش بود؟
+ بله. به خدا فکر می کنم پوست دستش به آن چسبیده. تازه از مشکلات دلستر خوری اش برایتان نگفتم.
- خانم فن خال... برای مشکلاتتان متاسفم ولی کاری از دست من ساخته نیست. امیدوارم مسائل به خوبی و خوشی حل و فصل شوند. خدانگهدار.
وودوارد گوشی را می گذارد اما دوباره تلفن زنگ می خورد. وودوارد چشم هایش را می بندد، نفس عمیقی می کشد و گوشی را برمی دارد:
- دفتر منچستر یونایتد، وودوارد صحبت می کند، بفرمایید.
+ فکر کردین خیلی زرنگین؟ اون تیم را من ساختم! من باید مربی باشم! اون تیم سهم منه! عشق منه! حق منه!
- آقای مانچینی شمائین؟
+ وودوارد توئی؟ ای بابا! من زنگ زدم 118 شماره جدید باشگاه منچستر سیتی را بگیرم! خط قبلی دیگه کار نمی کنه... فکر کنم به خاطر من عوضش کردند. حتما اپراتور اشتباه شنیده... خوبی تو؟ مربی نمی خوای؟
وودوارد گوشی را قطع می کند. سرش را روی میز می گذارد و می گرید.
***
به نام او.
می نویسم یادگاری تا بماند روزگاری گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری
دوستان عزیز من، اکنون که این نامه را می نویسم، اشک در چشمانم حلقه زده است و بغض، چنان گلویم را گرفته که هر آینه احساس می کنم آقای علیخانی من را به ماه عسل دعوت خواهد کرد. از دست دادن قهرمانی کوپا بسیار تلخ بود اما با سرشت و تقدیر نمی توان جنگید و بنا بر این بوده است که من، بدون افتخار ملی از تیم خداحافظی کنم. حتما می دانید که مدتی است به بیماری پنالتی اوتو فوبیا دچار گشته ام که این بیماری مانع از گل شدن پنالتی های من می شود و باعث شد آخرین ضربه من در تیم ملی، به هدر برود. با این حال، از این روزگار غدار، انتظاری نیست.
دوستان من، بدانید که دو چیز مرا پیر نمود: اول گونزالو هیگواین و دوم مجریان تلویزیون شما، وقتی از کسی که در تیم خودش هم نیمکت نشین بوده به عنوان کارشناس دعوت می کنند و می پرسند: مسی یا رونالدو.
دو چیز کمر مرا شکست: رفتن رونالدینیو از بارسلونا و وقتی متوجه شدم که از ضربه ایستگاهی راحت تر گل می زنم تا پنالتی.
دو چیز مرا افسرده کرد: ندیدن آقای جمشید مشایخی از نزدیک و اینکه چرا در بازی با تیم شما، با خودم چهل تا پیراهن نیاوردم تا آن کدورت ها پیش نیاید.
بدانید و آگاه باشید که من از گلی که به نا حق به تیم ملی شما در جام جهانی زدم بسیار پشیمانم و از آن موقع، حس می کنم آه شما مرا گرفته است. من می دانستم که ریش بلند کردن در خاورمیانه و ایران مرسوم است، پس ریش هایم را بلند کرده بودم تا اگر قهرمان کوپا شدم، جام را به شما تقدیم کنم بلکه جبران آن بازی بشود. اما متاسفانه این امر مقدر نبود. به خدا اگر بیایید و در پیج من انواع و اقسام فحش ها را بنویسید نه تنها ناراحت نمی شوم، بلکه از اینکه توانسته ام اندکی از آلام شما بکاهم، قلب زخم خورده ام آرام می گیرد. فحش بده ای عزیز... فحش تو خوب است.
امیدوارم روزی همه شما را در نیو کمپ ببینم.
نمک در نمکدان شوری ندارد دل من طاقت دوری ندارد.
با احترام
لیونل کوچولوی شما.