مطلب ارسالی کاربران
مترسک
یک بار به مترسکی گفتم: لابد از ایستادن در این دشت خلوت، خسته شده ای. گفت: لذت ترساندن، عمیق و پایدار است، من از آن خسته نمی شوم. دمی اندیشیدم و گفتم: درست است، چون که من هم مزه این لذت را چشیده ام. گفت: فقط کسانی که تن شان از کاه پر شده باشد، این لذت را می شناسند.
آنگاه من از پیش او رفتم و ندانستم که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردن من. یک سال گذشت و مترسک فیلسوف شد. هنگامی که باز از کنار او می گذشتم دیدم دو کلاغ دارند زیر کلاهش لانه می سازند.