مطلب ارسالی کاربران
اتود جدید ؛ "لعنت بر باعث و بانیش" ♥ارغوان♥
هشدار! متن برای انتقال بهتر حسِ داستان دارای کلمات رکیک می باشد.
درگیر بودم.ازخودم بدم میومد.ولی کشش درونی نمیذاشت...با مشت زدم تو سرم.کم بود.دوست داشتم سرمو میتونستم بکوبم تو دیوار.متنفر شدم از خودم.چشمام میسوخت.گریه میکردم؟برای کی؟برای چی؟ از یه حیوون کمتر شده بودم.یه صدایی تو گوشم گفت بیخیال بابا!چرا انقد خود درگیری داری؟تو حتی بهش چیزیم نگفتی تا حالا!
حالا که یه موقعیت خوب نصیبت شده نمیخوای باهاش دوست شی؟بس نیست تنهایی؟
یه مشت دیگه زدم.یه لحظه حس کردم از توی دلم صدا میاد.محکم خودمو میزدم.کاشکی این مشتارو میتونستم بزنم تو دهن بی صاحبش!ولم کن بی شرف! چی میخوای از جون من؟اره من خنگم!من احمقم!ولم کن!من خیانت نمیکنم.من به همین عشق افلاطونی لعنتیم راضیم.من همینو میخوام.همین که کل شهرو بکوبم برم ببینمش وقتی از مدرسه میاد و دلم نیاد نگاهش کنم!میفهمی؟نه تو یه پسسسسست حروم زاده ای!تو چه میفهمی وقتی از خودم میگذرم برای احترام گذاشتن به اون چه لذتی داره؟تو یه پست حروم زاده ای که فقط صدات تو گوشم میاد!گوشامو ببرم؟با ونگوگ هم همینکارو کردی نه؟ ولی نه!من به خودم آسیب نمیزنم! همین که بی محلت کنم یعنی تورو خفه کردم!توی آشغال پست فطرتو ریز ریز کردم و سوزوندم!
....
چشامو باز کردم کمی سرم سنگین بود و درد میکرد. دلم هم جای مشتایی که خورده بود کمی کوفته بود.از خودم بدم اومد که انقدر ضعیفم که نمیتونم راحت بشینم و تصمیم درست رو بگیرم.وقتی هورمونام ترشح میشدن دیگه خون به مغزم نمیرسید.انگار یه موجود زنده ی دیگه سوارم میشد و افسارمو میگرفت تو دستاش.آهی کشیدم.انسان بودن سخت ترین کار دنیایست...فراموش کاری بدترین درد دنیاست...هر روز به خودم قول هایی میدادم که سر بزنگاه فراموششون میکردم...
یاد خواهر کوچولوم افتادم.قول داده بودم باهاش بازی کنم.به خودم قول داده بودم.قول داده بودم وقتی شیطنت میکنه سرش داد نزنم.ولی منه لعنتی کثافت بازم داد زدم سرش.چشمای وحشت زده ش یادم اومد.فقط 7 سالش بود.لعنت به من.بغضم ترکید.با چند تا نیمچه سرفه هوای مونده تو گلومو دادم بیرون و با مشت میزدم روی رانم بلکه کمی بتونم از فکرم بیرونش کنم.خودمو سرزنش میکردم.هوای پاییزی تاریک شده بود.کسی خونه نبود.رفتم جلوی روشویی و توی اینه به خودم زل زدم.تاریک بود صورتم کامل پیدا نبود.کلید برق رو که کنار روشویی بود رو زدم.روی پیشونیم کمی باد کرده بود.تقصیر من نبود که 18 سالمه و نمیتونم ازدواج کنم با کسی که میمیرم براش!دوستش داشتم.ولی بخاطر شرایط مالیم حتی نمیخواستم نزدیکش بشم.فقط از دور وجودش رو حس میکردم.چه روزها و شبهایی که زیر خونشون اروم و بی سر صدا به دیوارشون زل نمیزدم...نمیدونم میفهمی یا نه ولی حتی دلم نمیومد باهاش حرف بزنم و دوست بشم.شاید از این میترسیدم نکنه جوابمو نده و برای همیشه داغش رو دلم بمونه...
لعنت بر باعث و بانیش...بازم بغضم ترکید.
امروز بدجوری کائنات دست به دست هم داده بود که احساساتی بشم.
اب سردو باز کردم.یه مشت.دو مشت.سه مشت.نه فایده نداشت.سرمو بردم زیر شیر اب سرد.دلم میخواست گریه کنم.دیگه اشکی نمونده بود.از ظهر خیلی گریه کرده بودم.مرد که گریه نمیکنه.یه صدایی تو گوشم گفت.تو اینه نگاه کردم.بخاطر ابی که از موهای سرم رو پیشونیم و بعدش روی چشمام میچکید نمیتونستم درست ببینم.ولی سرخ شده بودم.دلم میخواست کسی بود حمایتم کنه.کسی که ازم سوال نپرسه.کسی که براش کار کنم ولی از این منجلابی که بهش میگفتم زندگی رهام کنه!
......
این روزا بدتر از همیشه دچار جنون جنسی شده بودم..مثل همه ی همکلاسیا و دوستام.خودم خودم رو راضی میکردم!ولی فقط جسمم رو!از خودم بدم میومد ولی کار دیگه ای بلد نبودم.همش به خودم دلداری میدادم که عیبی نداره از اینکه یه جسم دیگه رو گند بزنی بهش که بهتره! نمیدونستم که دارم با روح و روانم چه بازی بی پایانی رو شروع میکنم که پایانش فقط نابود شدن ذوق و قریحه و شادابی خودم بود.واقعا دوست نداشتم ادامه بدم.ولی سخت بود.یه پسر 18 ساله که اصلا نمیخواست با هیچ دختری بجز اونیکه عاشقشه رابطه داشته باشه.تازه اون معشوق رو هم فقط در صورتی میخواست که همسرش باشه.من اینطوری تربیت شده بودم.فکرشم ازارم میداد.شاید بخندین ولی وقتی دوستام با ولع و غرور و باد به غبغب انداختن از روابطشون با دخترای محل و بقیه دخترای فامیل و اشناشون حرف میزدن کلافه میشدم.اهل دعوا و درگیری نبودم وگرنه دست به یقه هم میشدیم.اینارو که مرور میکردم با خودم میگفتم هرچی که باشم ازونا که بهترم!افسوس که رضایت داده بودم به بهتر بودن از بقیه!شاید اگر تو محل بهتری خونه داشتیم و ادمای بهتری رو میشناختم کمی اوضاع فرق میکرد...هنوز جلوی اینه بودم.اب سرد رو دستام میریخت و غرق افکارم بودم.صدایی گفت اسراف نکن.ابو ببند.نگاه به دلم انداختم.پس تو صدای خوبم داری؟کاش همیشه صداتو میشنیدم.گلوم سوخت.ابو بستم.ولی میخواستم بازم جلوی اینه روشویی بمونم و به مشکلاتم فکر کنم.همیشه میترسیدم اگر یه پسر با دختر مورد علاقم رابطه داشته باشه چی؟اونوقت چه گهی بخورم؟باید دعوا کنم نه؟پدرم ادم نحیفی بود و اهل دعوا نبود.برادر بزرگتر یا دوستی که به رفاقتش ایمان داشته باشم هم نداشتم.تنها بودم.این تنهایی باعث شده بود حتی تو رویاهام هم زندگی ایندمو در تنهایی و به دور از جمع فامیل و اشنا ها تصور کنم. همیشه به این فکر میکردم با همه ی خشمی که دارم بهش حمله ور میشم و با همین انگشتا و ناخنام گلوشو پاره میکنم.انگشتایی که خشک شده بودن تو یه حالت مسخره رو دیدم.کمی درد گرفتن از شدت فشاری که بهشون اورده بودم از روی حرص!
این روزا بیشتر از هرچیز به یک حامی احتیاج داشتم.تو رویاهای قبل از خوابم همیشه به اینکه ای کاش زن بیوه ای پولدار به پستم میخورد و ازمن حمایت میکرد و عاشق نجابت و پاکی مصنوعی و احمقانه ی من میشد و ... و البته من حتی مستقیم به او نگاهم نمیکردم چه برسد به... و هیچکس نبود که بگه پس چرا باید حتما بیوه باشه؟اصلا چرا زن باشه؟
اوضاع جامعه طوری بود که نمیتونستم دستمو بذارم روی پاهام یا علی بگم و کار کنم و مستقل بشم.لعنت بر باعث و بانیش!
......
ذهنم بیمار شده بود.
بین پاکی و نجابت ، و غریزه هام گیر کرده بودم.بین اینکه شتر سواری دلا دلا نمیشه و یا رومی ِ روم یا زنگی ِ زنگ! گیر کرده بودم.
این وسط فشارای بیخود خانواده هم شده بود غوز بالاغوز...
من حتی سیگارم نمیکشیدم!چرا؟چون میگفتم همسر آیندم شاید خوشش نیاد!
برای فرار از حال ، تمام تصمیماتی که میگرفتم رو براش دلیلی واهی و مصنوعی که ساخته ی تصوراتم بود رو میساختم...
لعنت بر باعث و بانیش...
=---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------=
سلام به همه ی دوستان عزیزم.
اتود جدید رو خوندین.در مورد پسری 18 ساله که احتمال میدادم خیلی از دوستان ( چه سن بالاتر چه پایین تر ) تجربه های مشترکی رو با این شخصیت داشته باشن.
شروع 18:00 پایان 18:09
امیدوارم تونسته باشم کمی درگیرتون کرده باشم با شخصیتِ داستان.
ممنون میشم با نظراتتون کمک کنید به بهتر پرداختن به شخصیت مورد نظر.