مطلب ارسالی کاربران
سینوهه؛فصل دوم؛ورود به مدرسه؛پارت دوم
روزبعد صبح زودپدرم به بازاررفت وبرای پذیرایی از (پاتور) یک غازوچند ماهی ومقداری عسل وآشـامیدنی خریـداری کـرد
وآنها را به مادرم داد که غازرا طبخ وماهیه ا را سرخ کند و با عسل نان شیرینی تهیه نمایـد .وقتـی بـوی مطبـوع غازدرفـضا
پیچید،گداها وکورها مقابل خانه ما جمع شدند وهر چه مادرم به آنها گفت ازآنجا بروند نرفتند و مادرم مجبورشد که مقداری
نان را در چربی غاز فرو کند و بین آنها توزیع نماید که بروند .پدرم یک سبو را پرازآب معطر کرد و بـه دسـت مـن داد گفـت
وقتی(پاتور) آمد روی دست او آب بریز،ومادرم یک قطعه پارچه کتان را که برای روپوش جنازه خود تهیه کرده بود درکنارمن
نهادوگفت وقتی روی دست اوآب ریختی با این کتان دست او را خشک کن .ما تصور می کردیم که (پاتور) طبق معمول هنگام
عصر به خانـه مـا خواهـد آمـد ولـی سـاعات عـصرگذشت و شـب فرارسـید و (پـاتور) نیامـد.مـن چـون گرسـنه بـودم
ازتأخیر(پاتور)اندوهگین شدم زیرامیدانستم تااونیاید به من غذانخواهند داد .پدرم طـوری ملـول بـود کـه بعدازفرودآمـدن
تاریکی چراغ روشن نکرد ومن و پدرم ،درایوان خانه روی چهار پایه نشسته،جرأت نمی کردیم که نظـر بـه صـورت یکـدیگر
بیاندازیم و آن روز من فهمیدم که کم اعتنایی یا غفلت بزرگان نسبت به کوچکان ، چقدر برای آنهـایی کـه کوچـک و فقیـر
هستند کسالت آور است.
بالاخره درکوچه مشعلی نمایان شد ودرعقب مشعل تخت روانی به نظر رسید که دوسیاهپوست آن را حمل م ی کردنـد ولـی
مشعلدار مصری بود.وقتی(پاتور)قدم به زمین نهادپدرم دو دست را روی زانـو گذاشـت ومقابـل او خـم شـد (پـاتور) بـرای
ابرازمحبت یا برای اینکه تکیه گاهی داشته باشد ، دست را روی شانه پدرم نهاد.آنگاه(پاتور) وپدرم،بـه طـرف ایـوان رفتنـد
ومادرم باعجله،یک هیزم مشتعل ازمطبخ آورد ودوچراغ ما را روشن کرد .پدرم(پاتور) را بالای صندلی نشانید ومن روی دست
وی آب ریختم و با کتان دستش را خشک کردم.هیچ کس حرف نمیزد. تا اینکه (پاتور) نظری به من انداخت وبه پـدرم گفـت
پسرتو زیبا می باشد وآنگاه اظهار تشنگی کرد و شراب خواست وپدرم به او شراب دا دو قدری شراب را بویید ومزه کرد وبعد
ازاینکه مطمئن شد خوب است آشامیدهنگامی کـه اومـشغول آزمـودن ونوشـیدن شـراب بـود مـن بـه دقـت
اوراازنظرگذرانیدم ودیدم مردی است سالخورده که موهای سراو کوتاه میباشد وپاهایی کوتاه و سینه ای فرورفتـه و شـکمی
بزرگ دارد و یک طوق طلا ازگردن آویخته وروی لباس وی لکه های فراوان دیده می شد وبعد ازاینکه شـراب نوشـید پـدرم
مقابل او نان شیرینی و ماهی بریان و غاز و میوه گذاشت .با اینکه محسوس بود که(پاتور) قبل از اینکه به خانه ما بیاید در یک
ضیافت حضور داشته برای ابراز نزاکت ازغذاها خورد وازمزه آنها تعری ف کردومن متوجه بـودم کـه مـادرم ازتعریـف (پـاتور)
خوشوقت شده است.(پاتور) گفت که مشعل دارمن به قدری غذا خورده که احتیاج به اکل ومشروب ندارد ولی بد نیست کـه
برای دو سیاهپوست قدری غذا وآبجوببرید.من برای آنها غذا وآبجو بردم ولی آنها به اینکه خوشوقت شـوند ناسـزا گفتنـدو
اظهارکردندآیا نمی دانید این پیرمرد چه موقع ب رمی خیزدکه ازاینجا برویم؟گفتم من ازاین موضوع اطـلاع نـدارم ومراجعـت
کردم و دیدم که مشعلدار(پاتور)زیر درخت نارون ما خوابیده است.آن شب پدرم به مناسبت اینکه میهمـان خـود را واداربـه
نوشیدن کند درنوشیدن افراط کردوبعدازاینکه شراب خریداری شده ازبازار را خوردند شرابهای طبی پدرم را نوشیدند وآنگاه
یک سبوی آبجو را که در منزل بود خوردند وهردوبه نشاط آمدند وراجع به سنوات تحصیل خود دردارالحیات صحبت کردنـد
وحوادث گذشته را به یاد آوردند و (پاتور)میگفت که شغل من یعنی سوراخ کننده سر فرعو ن برای یـک آدم تنبـل مناسـب
است زیرا در بین رشته های طبی هیچ رشته آسان تر از جمجمه و مغز سر به استثنای دندان و گـوش و حلـق نیـست زیـرا
دندان و گوش وحلق احتیاج به متخصص جداگانه دارد. (پاتور)اظهارمیکرد من اگر مردی تنبل نبودم و رشته دیگر را انتخـاب
میکردم یک طبیب معمولی مثل تومیشدم ومی توانستم که مردم رامعالجه نمایم وبـه آنهـا زنـدگی بـدهم درصـورتی کـه
امروزکارم این است که مردم را بمیرانم .وقتی مردم از پیرمردان و پیر زنان و کسانی که مرض آنها معالجه نمی شود بـه تنـگ
می آیند،آنها را نزد من می آورند که من سر آنان را بشکافم .و من هم کاسه سررا می شکافم که بخارهای موذی را ازسربیرون
کنم و پیران و بیماران میمیرند.آنگاه(پاتور)خطاب به پدرم گفت من اگرمانند پزشک فقرابودم دارای این شکم فربه نمیـشدم
واین شکم که مانع ازراه رفتن من شده ازاین جهت به وجودآمده که طبیب فرعون می باشم وپیوسته غذاهای مقـوی ولذیـذ
میخورم ولی توچون کم بضاعت هستی غذاهایی را که محتاج سلامت توست تناول مینمایی ودر نتیجه شکم توبزرگ نمیشود
ودو برابرمن عمرخواهی کرد زیرا برای کوتاه کردن عمرهیچ چیز موثرترازاین نیست که انسان غذایی بخورد کـه محتـاج بـه
پختن آنها باشد.پاتوردهان پدرم را بازکرد ودندانهای او را دید وبعددهان خود را بازنمود واظهار کرد نگـاه کن ،مـن دردهـان
خود بیش از سیزده دندان ندارم درصورتی که تودارای بیست و نه دندان هستی و دندانهای من قربانی غذای پخته شده ولـی
توچون کم بضاعت می باشی واغلب غذاهای ساده و طبیعی می خوری دندانهای خود را حفظ کرده ای. سپس سررا باحـسرت
تکان داد وگفت من بسیارتنبل وبی استعداد می باشم و زروسیم ومس فراوان، مرا چون یک حیوان کرده است.
پدرم خطاب به من گفت(سینوهه)این حرفها را باورمکن برای اینکه(پاتور) امروز بزرگترین مغز شکاف جهان اسـت و صـدها
نفر ازکاهنین و نجبا به دست او ازمرگ رهایی یافته اند و به قدری این مرد درفن خود بصیرت دارد که میتوانـد غـده ای بـه
بزرگی یک تخم مرغ را ازمغزبیرون بیاورد و کاهنین ونجبایی که ازمرگ رهایی یافته اند به او طوق زر وشمش نقـره وظـروف
مس داده اند.ولی (پاتور)کماکان با حسرت سر را تکان داد و گفت درقبال هریک نفر که بعد از شکافتن سرزنده می مانـد ده
نفر بلکه صدنفربه دست من می میرند .آیا تو شنیده ای که یک فرعون ،بعد ازاینکه سرش را شـکافتند،بیش ازسـه روز زنـده
بماند؟آنهایی که می گویند که کارد جراحی من از سنگ سماق است سعادت بخش میباشد ،ازیک جهت راست میگویند زیـرا
کارد سنگی من، یک کاهن ویک شاهزاده و یکی ازنجبا را درظرف چندروز میمیراند و زروسیم وگاو و گوسفند وانبارهای غله
اوبرای وراث باقی می ماند وآنها راسعادتمند می کند و هروقت که فرعون از یکی از زنهای خود به تنگ می آید به من مراجعه
می نماید تا اینکه به وسیله کار د سنگی خود، او را آسوده کنم و حتی گاهی از اوقات خود فرعـون را ... ولـی(پـاتور) در ایـن
موقع مثل اینکه متوجه شد که نزدیک است چیزی بگوید که بعد ،ازگفتن آن پشیمان شودسکوت کرد،و لحظه ای دیگر گفت
من خیلی چیزها می دانم..، وبسیاری از رازها نزد من نهفته است و مردم که از این موضوع مطلع هستند از من می ترسند .ولی
خود من بدبخت هستم برای اینکه خیلی چیزها می دانم وهرقدردانایی انسان زیادترشود زیادتراحساس اندوه می نماید.
در این وقت(پاتور) به گریه درآمد واشک از چشم را با پارچه کتان مادرم پاک کرد وبه پدرم گفت تومردی فقیر ولـی شـریف
هستی لیکن من ثروتمند و در عوض فاسد هستم .ومن از فضله گاو که در راه افتاده است پست ترمیباشم ودرحالی کـه ایـن
حرفها را میزد طوق طلای خود را ازگردن خویش خارج کردوبه گردن پدرم انـداخت .ولـی پـدرم طـوق مزبـوررا
نپذیرفت برای اینکه میدانست هدیه ای که درموقع مستی داده شود یک هدیه واقعی نیست وممکن است شخصی که هدیـه
را داده پشیمان گردد وآن را روز بعد مسترد بدارد.
پدرم و(پاتور) کنار هم در اتاق خوابیدند ومن در ایوان به خواب رفتم .صبح که از خواب بیدار شدم دیدم که (پاتور) بیداراست
وبرخاسته و نشسته و سر را با دو دست گرفته می گوید اینجا کجاست، و چرا من دراینجا هـستم.مـن بـه طـرف او رفـتم و
دودست را روی زانو گذاشتم و تا کمرخم شدم و گفتم (پاتور) اینجا منزل یک پزشک می باشد کـه فقـرای شـهر را معالجـه
مینماید و تو دیشب دراین خانه میهمان بودی و اینک از خواب برخاسته ای .براثرصحبت من و(پاتور) پدرم از خواب بیدار شد
و مادرم که قبل ازما بیدارشده بود یک کوزه دوغ و یـک مـاهی شـور بـرای میهمـان مـا آورد .یـک مرتبـه دیگـرمن روی
دستهای(پاتور) آب ریختم،و او سر را خم کرد و گفت روی سرش آب بریزم و سرو دست او را باکتان خشک کردم.(پاتور)قبل
ازاینکه جرعه ای دوغ و لقمه ای ماهی شور ب نوشد و بخورد به طرف باغچه رفت ومشعلدارخود را با یک لگدبیدار نمود وبانگ
زدای جعل کثیف(جعل بر وزن زحل حشره معروف است که درجاده ها فضلات حیوانات را جمع آوری میکند .-متـرجم.) آیـا
همینطورازارباب خود مواظبت میکنی؟سیاهپوستان من کجا هستند؟برای چه تخت روان خود را نم یبینم؟مشعلدار برخاسـت
و(پاتور) به اوگفت برود و سیاهپوسـتان و تخـت روان او را پیـدا کنـد وبعـد معلـوم شـد کـه سیاهپوسـتان (پـاتور)شـب
گذشته،بعدازخوابیدن ارباب خود به یکی از منازل عیش رفته تخت روان را درآنجا گروگذاشته ،به اعتبارآن مـشغول عیاشـی
بوده اند وهنوزبیدار نشده اند. (پاتور) یک حلقه مس به مشعلدارخود که این خبررا آورده بـود داد کـه بـرود وتخـت روان و
سیاهپوستان را ازگرو بیرون بیاورد وبعد قدری دوغ نوشید و لقمه ای ماهی شورخورد و گفت دیشب ما نتوانستیم راجع بـه
این پسرصحبت کنیم در صورتی که من برای همین موضوع آمده بودم... پسر...اسم تو چیست؟
گفتم اسم من(سینوهه)است.(پاتور) گفت آیا میتوانی بخوانی وبنویسی؟گفتم بلی گفت برو وکتاب اموات را بیاور .مـن رفـتم
ویک بسته(پاپیروس) که کتاب اموات روی آن نوشته شده بود ،آوردم و او قسمتی را انتخاب کرد و من برایش خواندم .سـپس
چند جمله برزبان آورد ومن نوشتم واواشکالی را که ترسیم کرده بودم دید وپسندید وگفت تو خوب می خوانی و می نویـسی
و اینک بگو چه میخواهی بشوی؟ گفتم من میخواهم مثل پدرم طبیب بشوم و برای این منظور به مدرسه دارالحیات بروم.
(پاتور)گفت(سینوهه) آنچه میگویم گوش کن وبه خاطربسپارولی گوینده آن را فرام وش نما وهرگـز مگـو کـه ایـن سـخنان
راازدهان سرشکاف سلطنتی مصرشنیده ای آنجا که توبرای تحصیل طب می روی قلمرو کاهنین است و زندگی و ترقیات تـو
بسته به نظریات آنها می باشد.ودرآنجا باید مطیـع و سـرافتاده وخمـوش باشـی.زنهـارهرگزازچیزی ایـراد نگیروهیچوقـت
عقایدباطنی خودرا بروزنده وهر چه به تومیگویند بپذیربدان که انسان درزندگی خود به خصوص دردارالحیات باید مثل روباه
مکار ومثل مارساکت باشد ولی به ظاهرخود را مانند کبوتر مظلوم ،ومثل گوسفند بی اطلاع نشان بدهـد . فرامـوش نکـن کـه
انسان فقط در یک موقع می تواند خود را همان طوری که هست به مردم نشان بدهد و آن هم زمانی است که قوی و زبردست
شده باشد و تا روزی که قوی و زبردست نشده ای سرافتاده و تودار ومطیع محض باش ومن امروز توصیه می کـنم کـه تـو را
درمدرسه معبد(آمون) بپذیرند و بعد ازطی یک دوره سه ساله وارد مدرسه دارالحیات خواهی شد.
آن وقت(پاتور) از پدر و مادرم خداحافظی کرد و بر تخت روان خود نشست و رفت.
https://www.tarafdari.com/node/828955
ورود به مدرسه؛پارت اول
https://www.tarafdari.com/node/828431
دوره کودکی
https://www.tarafdari.com/node/827506
مقدمه نویسنده
با تشکر
مصطفی سلگی