مکس: تمام این سال ها کجا بودی؟
1900: آهنگ می ساختم.
مکس: حتی در طول جنگ؟
1900: حتی زمانی که هیچکس نمی رقصید!
مکس: حتی زمانی که بمباران بود؟
1900: و من همش می نواختم تا اینکه کشتی به اینجا رسید!
مکس: تو به این میگی کشتی؟ این کشتی الان مثل یه کوه پُر از دینامیته که نزدیکه منفجر بشه! فکر نمی کنی که یه کم خطرناکه؟
1900: تو چی مکس...شیپورت کجاست؟
مکس: منم یه کم پیش گذاشتمش کنار. ولی می دونی، الان دوباره می خوام شروع کنم. کله ام پُر از ایده های جدیده. بیا یه گروه دونفره تشکیل بدیم. من و تو. یا یه گروه موسیقی برای خودمون راه بندازیم. گروه بزرگ دنی بودمن. تی . دی. لمون 1900. ها؟ هیجان انگیزه! عالی میشه. یالا 1900. با من بیا. بیا بریم بیرون. از اسکله آتش بازی رو می بینیم و بعد دوباره از صفر شروع می کنیم. بعضی وقت ها باید این کارو بکنی، باید برگردی سر نقطه ی اول. هیچ وقت واقعا نمی تونی این کار رو انجام بدی مگر اینکه داستان خوبی داشته باشی؛ و یه نفر که به داستانت گوش بده. یادت میاد؟ ها؟ تو این رو به من گفتی... الان یه کوه داستان داری. دنیا با دقت به هر کلمه ی تو گوش میده و اونها دیوونه ی آهنگ های تو میشن. باور کن...
1900: شهرمون، لایت. نمی تونی انتهاش رو ببینی. میشه لطفا فقط بهم بگی که کجا تموم میشه؟
همه چیز خوب بود و منم خوشحال بودم، با پالتویی که تنم بود. خوش قیافه شده بودم و آماده پیاده شدن بودم. همه چیز تضمین شده بود، اما مشکل؟ نه این نبود. مکس، چیزی که من دیدم، من رو متوقف نکرد، چیزی که ندیدم متوقفم کرد. متوجه میشی؟ چیزی که ندیدم! تو تمام اون شهر که بی انتها بود، هیچ پایانی وجود نداشت. چیزی که ندیدم این بود که همه ی چیزها یه جا جمع میشن و به پایان میرسن. پایان دنیا. یه پیانو رو در نظر بگیر. کلیدها شروع میشن، کلیدها پایان دارن و می دونی که 88 تا کلید هست. کسی تعدادشون رو کم یا بیشتر نمی کنه. بی انتها نیستن. این تویی که بی انتهایی. و با اون کلیدها آهنگی که می سازی، بی انتهاست. من این رو دوست دارم. و باهاش می تونم زندگی کنم. اما تو، من رو جایی می بری و چیزی رو جلوی چشمم میزاری که میلیونها کلید داره. میلیونها و میلیونها کلیدی که پایانی ندارند. مکس، این حقیقته. کلیدها پایانی ندارند. اون کی بورد بی انتهاست. و اگر اون کی بورد بی انتها باشه، پس با اون کی بورد نمی تونی آهنگی بسازی. روی صندلی اشتباهی نشستی. اون پیانوی خداست.
اون خیابون ها رو دیدی؟ فقط خیابون ها، هزاران خیابون وجود داره! چکار می کنی؟ چطور فقط یه خیابون رو انتخاب می کنی؟ یه زن... و یه خونه... یه قطعه زمین که فقط مال خودت باشه. یه منظره که بهش نگاه کنی. یه روش برای مُردن. تمام دنیا وبال گردنته و تو حتی نمی دونی که کی به پایان می رسه.
تا به حال شده که از فکر جدایی بترسی؟ من تو این کشتی به دنیا اومدم. و دنیا من رو نادیده گرفت. اما هر دفعه آرزوی 2000 نفر توی این جا موند و همه چیز بین دماغه و عقب کشتی خلاصه می شد. تو کمی از خوشحالیت رو با نواختن پیانو نشون می دادی که بی انتها بود. من یاد گرفتم که اینطوری زندگی کنم.
خُشکی... کشتی یه کم برای من بزرگه... مثل زنی که خیلی زیباست... یه پُل که خیلی طولانیه... یه عطر که خیلی قویه... مثل آهنگیه که نمی دونم چطور بسازمش. هرگز نمی تونم از این کشتی پیاده بشم. نمی تونم از زندگیم بیرون بیام. در نهایت به نظر بقیه من یه مُرده ام. البته مکس، تو یه استثنایی. تو تنها کسی هستی که می دونه من اینجام. تو در اقلیتی. و بهتره که به این عادت کنی. دوست من، من رو ببخش...ولی من پیاده نمیشم.