پرده اول،فینال چمپیونز ۲۰۰۸:
دو غول انگلیسی در هوای سرد موسکو از پس هم بر نیامدند.
ضربات پنالتی لعنتی.شانس باید بین این دو غول فرق میگذاشت.
رونالدو پنالتی را خراب می کند.
همه چیز با چلسیست.
اما...ناگهان...جان تری،افتخار آبی ها،کاپیتان بزرگ تیم،لیز خورد!
بد شانسی!!!!
ون در سار پنالتی آنلکا را گرفت!تمام!
چلسی در یک لحظه همه چیز را از دست داد.
پرده دوم،نیمه نهایی چمپیونز ۲۰۰۹:
بازی رفت ۰-۰ شده بود.
بازی برگشت در استنفورد.
اسین گل میزند!
همه شادی می کنند.
بارسلونا زمین گیر شده.
اما...باز هم شانس با چلسی یار نبود.
داور نمیخواست با چلسی مدارا کند.
پنالتی هایی که یکی پس از دیگری نادیده گرفته می شد.
شوالیه رنگ پریده و گلللل!!باز هم چلسی در لحظات آخر همه چیز را از دست داد.
خدایا!چرا؟چرا آن ها هرگز به چیزی که باید برسند نمیرسند؟
چرا شانس با آن ها یار نیست؟؟
چرا هیچ وقت نباید به اندازه ای که تلاش می کنیم انتظار نتیجه داشته باشیم؟؟
پرده سوم:۲۰۱۲
اوضاع خوب نبود.
چلسی قافیه را در لیگ باخته بود.
در چمپیونز لیگ هم اوضاع خوب نبود.بد جور عقب بودند.۳ گل از ناپلی ها خوردن چیزی نیست که به راحتی جبران شود.
اما...اما...اما...
این بار داستان فرق می کرد.
آن ها در لیگ ششم شدند اما شانس هم میدانست یکی به آن ها بدهکار است.
چلسی از پس ناپلی ها بر آمد.
بنفیکا را شکست داد.
اما باز هم به کاتالان ها رسید.
این بار واقعا سطحشان فرق داشت.
مسی در آماده ترین فصل ورزشی خود قرار داشت.
اما این بار قرار بود جور دیگری باشد.
د میان انبوه حملات در استنفورد بریچ چلسی با داشتن دروگبای قاتل از معدود شانس ها استفاده کرد و برنده شد.
بازی برگشت هم همین گونه شد.
چیپ رامیرز و تک به تک تورس در انبوه حملات بارسا آن ها را به طرزی رویایی به فینال برد.
اما زیبا ترین و دراماتیک ترین بخش نمایش این جاست.
بایرن در خانه خودش و در یک طرفه ترین فینال تاریخ از پس چلسی بر نیامد.
باز رسیدیم به پرده اول.
پنالتی های لعنتی.
اما این بار فرق داشت.
نه کسی لیز خورد.نه ون در ساری بود که توپ را بگیرد و نه آنلکایی بود که پنالتی را بزند.
چلسی برد.
کسی نمیخندید.
کسی هم گریه نمیکرد.
چرا؟؟چون کسی باورش نمیشد.
آن چلسی های آماده کاری از پیش نبردند ولی این چلسی بر بام اروپا ایستاد.
داستان چلسی مرا به یاد این شعر زیبای قیصر امین پور فقید انداخت:
گاهي گمان نميکني ولي خوب ميشود
گاهي نميشود که نميشود که نميشود
گاهي بساط عيش خودش جور ميشود
گاهي دگر تهيه بدستور ميشود
گه جور ميشود خود آن بي مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور ميشود
گاهي هزار دوره دعا بي اجابت است
گاهي نگفته قرعه به نام تو ميشود
گاهي گداي گدايي و بخت با تو يار نيست
گاهي تمام شهر گداي تو ميشود
گاهي براي خنده دلم تنگ ميشود
گاهي دلم تراشه اي از سنگ ميشود
گاهي تمام آبي اين آسمان ما
يکباره تيره گشته و بي رنگ ميشود
گاهي نفس به تيزي شمشير ميشود
از هرچه زندگيست دلت سير ميشود
گويي به خواب بود جواني مان گذشت
گاهي چه زود فرصتمان دير ميشود
کاري ندارم کجايي چه ميکني
بي عشق سر مکن که دلت پير ميشود