طرفداری- آرمان آزادنیا چهارمین مهمان از سری دوم صندلی های داغ طرفداری در بهار، در عید و روز چهارم سال 1395 خواهد بود. اهل رشت، شهر باران است و آنطور، مثل همه رشتی هایی که می شناسم، خون گرم است و می شود از این موضوع سو استفاده کرد و برای مثال ساعت سه صبح برایش با تحریف تاریخ توضیح داد که برای مثال در دربی شمال غرب، در دهه شصت چه اتفاقاتی افتاده و بعد اینطور باشد که در جواب به اخیرا اشاره کند و دوره الکس فرگوسن و شاید هت تریک برباتوف و اینگونه باشیم که "لبخند" و چشم هایی که از بدجنسی می خندند. آرمان آزاد نیا، پسر خوب طرفداری این روزها سرگرم درس هایش است اما آرنولد وار، قول داده که بر می گردد و البته امیدوار است وقتی که بر می گردد، مجبور نباشد باز هم مصاحبه لوئیس (یا آنطور که خودش صدا می زند، لویی) فن خال را ترجمه کند. زیاد حرف زد، یعنی فایلی وردی که ارسال کرد به طور دقیق 4639 واژه را نشان می داد اما از خواندن تجربیات عینی و واقعی اش، خسته نمی شوید. وقتی که شروع به نوشتن می کند، وسواس دارد و شاید در این موضوع دقیق ترین آدمی است که در تمام زندگی دیده ام. تیمش که یونایتد است را دوست دارد و برای آن سر می دهد اما در رفتار با رقبا، با غروری که عاصی ات می کند، تنفری در جیب و نوشته هایش ندارد. به جای آن به چشم انداز امید و آباد خویش خیره می شود و م.بهنود وار می گوید همه انگلیسیا خوبن. خلاصه که مجسمه بی طرفی است (کپی رایت، یک رادیویی). بدون حرف اضافه حرف هایش را بخوانید. آنجا که ورود می کنم، به صورت ایتالیک و تیره می نویسم.
بیوگرافی و آنجا که به طرفداری رسید |
آرمان آزادنیا هستم. متولد آبان 1373، ساکن رشت و عاشق فوتبال (مشخصاً فوتبال انگلستان)، ادبیات (مشخصاً هر ادبیاتی جز ادبیات آمریکای جنوبی و رئالیسم جادوییش) و موسیقی (مشخصاً این رو دیگه نمی تونم به سبک خاصی محدودش کنم) هستم. دقیقاً از آخرین شب سال 1393 و از طریق امیررضا عباسی عزیز وارد مجموعه طرفداری شدم و 11 ماه فوق العاده رو با "طرفداری" سپری کردم. الان یک ماهه که به خاطر کنکور ارشد 95 به طور موقت از سایت کناره گیری کردم تا بهتر به درس هام برسم و می دونم که وقتی امتحان کنکور رو با سرافرازی دادم، سریعاً بر می گردم خونه، پشت PC می شینم و با ولعی مهارنشدنی شروع می کنم به کار کردن خبرهایی که همین علی امیری فر برامون خروس خوان هر صبح جور می کنه! (شکلک خنده)
کار کردن توی طرفداری برام ارزشمند بوده. این رو قبل از اینکه توی طرفداری مشغول به کار بشم نمی دونستم و فکر نمی کردم که کار کردن توی این سایت به همچین ماجراجویی بزرگی تبدیل بشه. تنها بعد از شروع به کار بود که این رو فهمیدم. طرفداری از همون اولین روز تاسیسش به بر و بچه هاش فرصت دیده شدن رو داد تا علاوه بر رشد تیمی، تک تکشون رشد فردی هم بکنن و این چیزیه که من رو به شخصه به این سایت مدیون می کنه. از آرمین جنت خواه به خاطر این مسئله نهایت تشکر رو دارم و تحسینش می کنم به خاطر این طرز تفکرش. و اینکه می دونم همکارها بعد از خوندن این جمله آخر قراره توی گروه دوستانه مون توی یکی از اپلیکیشن های چت چه استیکرهایی رو برام بفرستن. آقای گودرزی، رعایت کن لطفاً. (شکلک خنده)
هنوزم اولین خبری که کار کردم رو یادمه. یه مصاحبه بود از برندن راجرز. به شرایط پست کردن خبر و جزئیات وارد نبودم. فقط یه پروفایل ساختم، خبر رو ترجمه کردم، دادم به امیررضا (عباسی) که مسئولیت آشنا کردن من با مقررات سایت رو بر عهده داشت و بقیه کارهای فرستادن خبر روی سایت رو اون بر عهده گرفت. انقدر همه چی سریع پیش رفت که حتی وقت نکردیم یه عکس برای پروفایلم آپلود کنم. یکی از کاربرها توی اون خبر اول کامنت گذاشته بود: "نویسنده مولتی نداشتیم که اون هم جور شد" (شکلک خنده). دیوانه وار بود! توی چند دقیقه بیشتر از 5،6 تا کامنت اومده بود و این یعنی اینکه شما دارید دیده میشید، کار شما داره خونده میشه و مهم تر از همه اینکه دارید مفید واقع میشید. نه تنها برای دیگران، بلکه برای خودتون. وقتتون داره درست سپری میشه، خبرهایی که قبلا فقط از سایت های خارجی می خوندید رو حالا دارید ترجمه هم می کنید، پس مهارت های ترجمه تون داره در جای درستی مورد استفاده قرار می گیره، عشقتون به فوتبال الان دیگه فقط به تماشای فوتبال محدود نمیشه و آدم های دیگه هم دارن از این عشق منفعت می برن. بنابراین در عرض شاید یک ساعت، زندگی من به واسطه یک چت ساده با امیررضا وارد فاز جدیدی شد و باز هم تأکید می کنم که این اتفاق شب سال نو افتاد. سال 93 به بی نقص ترین نحو ممکن به 94 آپدیت شده بود! هنوز هم پست دوست عزیزم "حسین" رو یادمه توی که از اسم من توی همون خبر اولی که برای طرفداری کار کردم اسکرین شات گرفت و روی وال فیسبوکم گذاشت و بهم تبریک گفت. میخوام یه بار دیگه ازش تشکر کنم که انگیزه ـم رو همون شب برای ادامه کار چندین بار کرد.
(عکس 1، تبریک حسینِ عزیز روی والی فیسبوکم و انگیزه ای که بهم داد)
روند به بلوغ رسیدن من در طرفداری تا پایان خرداد 94 طول کشید. وقتی به عضویت طرفداری در میاید، اول باید یه روندی رو طی کنید تا به چم و خم کار وارد بشید و بتونید از پس خودتون بر بیاید و بدون نظارت ارشدتون خبر بذارید. وقتی که این اتفاق افتاد، که زیاد هم طول نکشید، درس و دانشگاه فشارشون بیشتر شد و من تا پایان خرداد نتونستم طوری که میخوام کار کنم. بعد از اینکه آخرین امتحانم تموم شد، دقیقاً با همون ولع آتشینی که توی اوایل پست ذکر کردم شروع به کار کردم و اونجا بود که رسماً در طرفداری شروع شدم. یه بیماری پوستی داشتم و دارم که نمیذاشت از فضای سرد و خنک داخل خونه خارج بشم، بنابراین مجبور بودم تموم روز رو توی خونه بمونم و این بهترین فرصت بود تا بیشترین بهره رو از زمانم ببرم. در این بین، بازم باید به علی امیری فر اشاره کنم که به قول انگلیسی زبان ها یه inspiration بود. امیری فر اصولاً از زمانی که من به طرفداری ملحق شدم، هر روز خبرها رو شخم می زنه، در غیر این صورت روزش رو نمی تونه شب کنه! بنابراین به خودم گفتم که من اینجا میخوام با این یکی وارد رقابت بشم توی تعداد خبر روزانه. توی تابستون از روزی 5،6 تا خبر شروع کردم و در ادامه بعضی وقت ها می رسیدم به 20 و چندتا مطلب در روز. بر کسی پوشیده نیست که طرفدار منچستریونایتد هستم، بر کسی هم پوشیده نیست که فن خال بیش از حد مصاحبه می کنه (که البته همش تقصیر فن خال نیست. کلا باشگاه منچستریونایتد برای اینکه بیشترین استفاده رو از پر طرفدار ترین بودنش در جهان ببره، تمایل داره که از ظرفیت خبریش بیشترین بهره رو ببره و از این رو دائماً با اعضاش مصاحبه می گیره). از طرفی، رفقای منچستری من توی کادر نویسندگی سایت (امیررضا عباسی، حامد جباری) به خاطر کنکور از سایت فاصله گرفته بودن، حامد چشم براه زیاد وقت ترجمه کردن نداشت و بخش اصلی پوشش اخبار یونایتد موند روی دوش من. منم کم کاری نمی کردم و بخش اصلی فعالیتم شامل مطالب مرتبط با یونایتد میشد. هنوز اون جمله امیری فر رو یادمه که گفت "مهم نیست فن خال چند بار در روز مصاحبه می کنه. همیشه یه آرمان هست که مصاحبه هاش رو ترجمه کنه" (شکلک خنده با اشک شادی)
(عکس 2، دیوار اتاق یک منچستری که از قضا در 15 سالگی از فوتبال هم خداحافظی کرده و کفش هاش رو به دیوار آویخته)
در مورد تاریخچه و فلسفه فوتبالی خودم؛ من از 5 یا 6 سالگی طرفدار منچستریونایتد شدم و این اتفاق به رَندوم ترین شکل ممکن افتاد. قضیه از این قراره که پدربزرگم برای زیارت به کربلا رفته بود و وقتی که برگشت، برای هر کدوم از 21 نوه ـش یه سوغاتی آورد. سهم من، یه پیراهن سفید منچستریونایتد با تبلیغ شارپ و شماره 7 دیوید بکهام شد. من تا اون زمان با اینکه عاشق فوتبال بودم و هر روز توی کوچه با رفقام بازی می کردم، پیراهن فوتبال نداشتم و اون اولین پیراهنم بود. از اون به بعد این پیراهن به شی مورد علاقه م توی زندگی تبدیل شد. در مقام کل کل، اینکه پیراهن برای آن ها که کمی سرخ ترند، "شی" نیست و جان دارد! (شکلک خنده) این شروع داستان عشقی من و منچستریونایتد بود. اولین فصلی که بازی های منچستریونایتد رو از تلویزیون دنبال کردم، فصل 2003-2002 بود، زمانی که 8 سال داشتم. عاشق رود فن نیستلروی بودم و هنوزم هستم. هنوز هم معتقدم که فقط و فقط رونالدوی بزریلی رو میشه مهاجم زهردار تری از نیستلروی دونست و این رو وقتی متوجه شدم که رونالدو توی بازی بین رئال و منچستر در اولدترافورد، مطلقاً هر کاری که خواست رو کرد و کسی نمی تونست جلوش رو بگیره. گرد از قاب رابی فاولر روی دیوارها پاک کردیم. اون بازی توی اولدترافورد احتمالاً بهترین دیدار فوتبالیه که تا حالا دیدم، هرچند تهش برای ما منچستری ها تلخ تموم شد. وصف اون بازی واقعاً میّسر نیست. سرتاسر زمین به هر کسی که نگاه می کردی ستاره بود و هر چند دقیقه یک بار گلی رد و بدل میشد. منچسترِ فرگوسن با اومدن بکهام به بازی و ضربه های آزادش باز هم مثل همیشه کامبک زد.
(عکس 3، کریستیانو رونالدوی نوجوان و محبوب من)
محبوب ترین بازیکن تمام زندگیم کریستیانو رونالدوـه و این چیزیه که دوست های منچستریم نمی تونن باهاش کنار بیان، ولی برام اهمیتی نداره و سعی نمی کنم که پنهانش کنم. فکر می کنم به دیگران ربطی نداره که دوست دارید عاشق چه کسی باشید، چه در زندگی، چه در فوتبال، چه در هر زمینه دیگه ای. رونالدو فقط یک سال بعد از اینکه من شروع به دیدن بازی های یونایتد کردم به اولدترافورد منتقل شد، با همون رشته های روشن روی موهاش که شبیه ماکارونی بودن. از اولین باری که بازیش رو دیدم، عاشق بازیش شدم. متفاوت از هر چیزی بود که تا حالا دیده بودم. وقتی پا عوض می کرد، انقدر حرکاتش سریع بود که گاهی اوقات نمی شد عوض شدن پاهاش رو دید! بازیکن حریف رو واقعاً تحقیر می کرد و شما به عنوان یه بچه 9 ساله تمام هفته رو منتظر دیدن دو چیز می موندید: شادی های سر الکس فرگوسن بعد از هر گل و پا عوض کردن اون پسره که چند تا رشته ماکارونی روی موهاش بود! من حتی بهش می گفتم کریستیانو ماکارونی (شکلک خنده). از همون روزها عاشقش بودم و این در حالی بود که همه مسخره ش می کردن. موهاش رو، سبک بازیش رو که با یک تنه نقش زمین می شد، این که پیراهن بکهام براش به شدت گشاد بود و اصلا با هم قابل مقایسه نبودن. همین ها من رو به کریستیانو علاقه مند تر می کرد. وقتی همه دنیا علیه تو و چیزی هستن که عاشقش هستی، هرچقدر نفرت ورزیدن از طرف دیگران بیشتر میشه، عشق تو به اون موضوع شدیدتر میشه. سال 2003 یه پیراهن منچستریونایتد رو خریدم و شماره 7 رو به عشق رونالدو پشتش حک کردم. یادمه که باهاش همه جا می رفتم و بهم می گفتن بکهام که رفت رئال مادرید، چرا 7 رو زدی پشت لباس؟ می گفتم به خاطر کریستیانو رونالدو. عکس العمل ها اینطوری بود: "پففففففف"!
خوشبختانه شرایط در ادامه طوری پیش رفت که بکهام بعد از رونالدو به مورد علاقه ترین بازیکنم تبدیل شد. بکهام رو واقعاً نمیشه فهمید و درک کرد!!! خیلی از ما دچار غرورهای کاذبی هستیم. من خودم مطلعم که غرورهای کاذب زیادی رو دارم، هرچند شاید در عمل چندان بروزشون ندم. ولی دیوید بکهام عملاً هیچ وقت مغرور نمیشه و این باور نکردنیه. فردی با همچین حجمی از ثروت، همچین چهره زیبا و اندام خوبی، همچین سطحی از محبوبیت و شهرت و از بهترین زنندگان ضربات آزاد در طول تاریخ فوتبال، هرگز مغرورانه رفتار نمی کنه. هرگز به همسرش خیانت نمی کنه (بله روزنامه ها گاهاً چیزهایی در این باره نوشتن، ولی آیا خللی در رابطه ش با ویکتوریا به وجود آورد؟)، بر خلاف لایف استایل سلبریتی ها در زمان خودش صاحب چندین فرزند میشه و از هر فرصتی برای انجام امور خیریه استفاده می کنه. آهی کشیدیم، نگاهی به ساعت انداختیم و یک قلپ از چای مانده روی میز خوردیم و ادامه دادیم. دلیل اصلی علاقه م به بکهام اما اینه که با وجود (رسماً) اخراج شدن از باشگاه به دستور فرگوسن، هرگز کینه شخصی به دل نگرفت، نه از باشگاه و نه از فرگوسن. همیشه و هر وقت که تونست منچستریونایتد رو باشگاه مورد علاقه خودش معرفی کرد و هر وقت که از منچستریونایتد صحبت می کرد، نهایت عشق و صمیمیت رو می شد در لحن صحبت کردنش حس کرد. از به یاد موندنی ترین تصویرهایی که همیشه توی ذهنم هست، عکسیه که بکهام پس از جدایی از یونایتد، برای اولین بار پیراهن شیاطین سرخ رو در بازی خداحافظی گری نویل مقابل یوونتوس اولدترافورد به تن کرد. این تصویر تجلی تمام حس های خوب دنیا در قالب یه عکسه!
(عکس 4، تصویری که هرگز از ذهنم پاک نمی شود)
و تلخ ترین تصویر؟ باز هم بکهام و این بار آخرین صحنه های حضور رسمیش در مستطیل سبز! باور نکردنی بود اون اشک ها...
(عکس 5، اشک های اسطوره)
در مورد تلخ ترین شب فوتبالیم بعداً توضیح میدم، اما تلخ ترین خاطره فوتبالیم مسلماً مربوط میشه به خبر بازنشستگی سر الکس فرگوسن. در این مورد میشه زیاد حرف زد، ولی وقتی هنوز بعد از 3 سال از اون اتفاق میشه اثراتش رو در باشگاه منچستریونایتد و لیگ برتر مشاهده کرد (صدرنشینی لسترسیتی و دوم بودم تاتنهام)، چرا حرف بزنیم؟ در حضور فرگوسن، صدر جدول صاحبش رو می شناخت و دست هر کسی بهش نمی رسید. شما یقیناً در حضور فرگوسن فقط با تیم هایی مثل آرسنال شکست ناپذیر 2004، چلسی آقای خاص و جاه طلبی بی نهایتش و البته سیتی سراسر ستاره با سرمربیگری مانچینی می تونستید دست فرگوسن رو از جام قهرمانی لیگ برتر دور نگه دارید، نه با تیم هایی مثل لسترسیتی و تاتنهام. من در زندگیم هیچ وقت آدم خوش (الکی خوش) ـی نبودم و همیشه یه حالت آرام به همراه افسردگی خفیف داشته ـم، ولی خداحافظی فرگوسن قشنگ تا دو سه هفته به شدت افسرده ـم کرد و اونجا بود که برای اولین بار معنی سردرد های همیشگی و افسردگی روانی رو متوجه شدم. اما در هر صورت اتفاقی بود که باید می افتاد و باید می پذیرفتیم که سر الکس هم انسانه و فنا ناپذیر نیست. خوشحالم که با قهرمانی و با حاشیه امنیت 11 امتیازی نسبت به تیم دوم قهرمان شد.
(عکس 6، رئیس...)
ای کاش اون اخراج جنجالی (و از نظر من بی انصافانه) نانی جلوی رئال مادرید اتفاق نمی افتاد تا می دیدیم یونایتد در آخرین فصل فرگی توی اروپا به چه نتیجه ای میرسه. یونایتد در اون بازی و تا حدود دقیقه 60 از رئال مادرید جلو بود، تیم اون فصل به شدت هماهنگ بود، نیروی محرکی مثل رابین فن پرسی رو داشت که نتیجه ها رو به تنهایی رقم می زد. هر بازی، تکرار می کنم، هر بازی داشت کامبک می زد و تا آخرین لحظه بازی می جنگید، فرگوسن تصمیمش برای بازنشسته شدن رو بدون اینکه اعلام کنه گرفته بود و قطعاً می خواست با قهرمانی در اروپا خداحافظی کنه. اون بدترین شب فوتبالیم بود. تنم می لرزه وقتی اون شب رو به یاد میارم. تلخ تر از باخت توی 2 فینال مقابل بارسلونا بود.
(عکس 7، اخراج بحث بر انگیز نانی مقابل رئال مادرید و امیدهایی که به باد رفت)
در مورد دیوید مویس که حرفی ندارم. خیلی از منچستری ها این شخص رو از حافظه شون پاک کرده ـن، تا حدی که گاهی اوقات واقعاً از خودتون می پرسید آیا اون اتفاقات و اون فصل واقعی بود؟ و بعد به یاد گل پاتریس اورا به نویر و هتریک رابین فن پرسی مقابل المپیاکوس توی اولدترفورد می افتید و متوجه میشید که آره واقعی بودن! در مورد لوئی فن خال اما به نظرم این شخص می تونست در منچستریونایتد دوران موفقی رو بگذرونه اگر لجباز نبود. فن خال هرگز از اشتباهاتش درس نگرفت. نه اشتباهات در طول یک سال و نیم حضور در انگلستان، نه از اشتباهاتش در سایر باشگاه هایی که تجربه حضور رو در اون ها داره. در حال حاضر تنها امیدوارم که بتونه سهمیه فصل آینده لیگ قهرمانان رو بگیره و بدون اینکه به سرنوشت دیوید مویس دچار بشه، با میراث جوانانی که از خودش به جای گذاشته و سهمیه لیگ قهرمانان، به طور توافقی از یونایتد جدا بشه و دوران خوبی رو به همراه خانواده ـش در بهشتش توی پرتغال بگذرونه.
در مورد آینده منچستریونایتد، شما رو به تنها یادداشتی که خودم در طول این 11 ماه نوشتم (به جز یادداشت های ترجمه شده) ارجاع میدم، هرچند که می دونم خیلی هاتون خونده ـیدش و با فیدبک مثبتتون خوشحالم کردید.
بهترین بازیکن انگلیسی قرن بیست و یکم که بی شک وین رونی ـه و زیاد روش مانور نمیدم، اما بهترین هافبک انگلیسی قرن بیست و یکم (تا به اینجا) رو فرانک لمپارد می دونم و می دونم که این حرفم می تونه خیلی از یونایتدی ها رو نا امید کنه. با این حال، لمپارد همیشه دست نیافتنی بوده و شاید تنها بازیکنیه که در دوران فرگوسن دوست داشتم در پیراهن منچستریونایتد ببینمش. اینکه یه هافبک در طول 13 سال 211 گل برای باشگاهش به ثمر برسونه رو شما می تونید باور کنید؟! مایه تأسفه که چنین اسطوره هایی در سال های اخیر با بی مهری از باشگاه مورد علاقه شون جدا شدن. از این بابت به باشگاه مورد علاقه ـم، منچستریونایتد، افتخار می کنم که هرگز اجازه رخ دادن چنین اتفاقی رو نداد و اگه روی کین و دیوید بکهام هم از باشگاه جدا شدن به دلیل تخطی کردن از فرهنگ حاکم بر باشگاه بود؛ اینکه هیچ شخصی از باشگاه بزرگ تر نیست.
(عکس 8، فرانک لمپارد)
ترکیب رویایی تیم ملی انگلستان در قرن بیست و یکم از نظر من:
جو هارت – گلن جانسون – ریو فردیناند - جان تری – اشلی کول – دیوید بکهام – استیون جرارد – فرانک لمپارد – پل اسکولز – وین رونی – هری کین (2-1-3-4)
شعارم توی زندگی اینه که "از وقتت بهترین بهره ممکن رو ببر". خیلی وقت ها آرزو می کنم کاش مجبور نبودیم این همه سال از عمرمون رو در خواب بگذرونیم. حالا که این آرزو قابل برآورده شدن نیست، باید از همین زمانی که داریم نهایت بهره رو ببریم. در حال حاضر بزرگترین چالشم توی زندگی همینه. دارم برای رسیدن به سطحی تلاش می کنم که در طول روز حتی یک ساعت رو هم بدون انجام دادن کاری "موثر" به پایان نرسونده باشم.
اعتراف بزرگ فوتبالیم اینه که صرفاً عاشق فوتبال انگلستان هستم. منظورم اینه که فقط فوتبال انگلستان برام جذابه و این یه جورایی وضعیت هواداریم رو جالب می کنه. مثلاً به جز یک تیم، توی لیگ قهرمانان همیشه طرفدار نماینده انگلستان هستم، حتی اگه اون تیم لیورپول، آرسنال یا چلسی باشه! واقعاً از صمیم دل میگم که ترجیح میدم به جای ال کلاسیکو و یا هر بازی حساس دیگه ای، دربی تاین-ویر بین نیوکاسل و ساندرلند رو تماشا کنم یا حتی بازی های جذاب چمپیون شیپ (لیگ دسته یک انگلستان). این به هیچ وجه نباید بی احترامی به لیگ های دیگه و هواداران این لیگ ها تلقی بشه. موضوع اینه که خیلی از هواداران لیگ برتر توی تمام عمرشون به جز بازی های این لیگ، بازی های لیگ دیگه ای رو تماشا نکردن و واقعاً سخته براشون که 90 دقیقه بازی تیم های غیر انگلیسی رو تماشا کنن. از این نظر من و علی امیری فر شبیه هم هستیم (خنده زیاد) بعضی کاربرها فکر می کنن بین من و امیری فر باید دشمنی خونینی باشه، و خب در حالت عادی هم باید این طوری باشه، ولی همین شباهت های زیاد و نزدیکی فلسفه های فوتبالی و عِرق فراوان به فوتبال انگلستان و تیم ملی ـش باعث میشه کلی رفیق باشیم. باز هم میخوام به علی امیری فر اشاره کنم. ایشون بهترین ترکیب سال 2015 رو از نظر خودش انتخاب کرد و توی پروفایلش در یکی از شبکه های اجتماعی به اشتراک گذاشت. در این ترکیب اثری از لیونل مسی و کریستیانو رونالدو نبود. یکی از دوستان مشترک زیر پست کامنت گذاشت: "خیلی بده ترکیبت" و علی در پاسخ چیزی رو گفت که من هنوزم که بهش فکر می کنم حس افتخار به یه دوست فوتبالی بهم دست میده. علی گفت: "زندگی کوتاه تر از اونیه که با آوردن مسی و نیمار سعی کنیم قوی ش کنیم ترکیبمونو" و این کامنتش با جود اینکه ریپلای به کامنت یه شخص دیگه بود، 5 تا لایک گرفت! #رسیدن_به_عرفان_فوتبالی
در دنیای بیرون از اینترنت هم همینه. بهترین دوست های فوتبالیم یا لیورپولی هستن، یا آرسنالی. در واقع دوستی با لیورپولی ها و آرسنالی ها جا رو برای کل کل باز می کنه و از اونجایی که غیر انگلیسی ها دشمن مشترک ما هستن، بنابراین اتحاد گزینه بهتری محسوب میشه نسبت به اختلافات داخلی (شکلک خنده)
برخی همکارهام توی سایت طرفداری اما کاملاً بر خلاف من هستن و هر بازی فوتبالی که در حال پخش باشه رو می بیین. محمد محمدخانی، کیان موسوی، حامد چشم براه (که دیگه از یونایتد خسته شده و خیلی وقته بازی های تیم مورد علاقه ش رو تماشا نمی کنه)، پویا نیری وندی و محمدرضا شعاعی از این جمله هستن. عشقشون به فوتبال رو واقعاً تحسین می کنم.
در پایان صحبت هام در مورد فوتبال میخوام به این اشاره کنم که هرگز، هرگز و هرگز حین کار کردن خبر یا یادداشتی در سایت، علایق فوتبالی رو در ضربه زدن به هواداران تیمی دخالت ندادم. این رو از صمیم قلب میگم و اگه به قسم خوردن اعتقاد داشتم، قسم هم می خوردم براش. می تونم اعتراف کنم که شاید حین کار کردن مطلبی در مورد منچستریونایتد بیشتر مایه گذاشتم، ولی هرگز حق تیمی رو ضایع نکردم و اگر چنین چیزی احیاناً حس شده، میخوام اطمینان بدم که به هیچ وجه عمدی نبوده و فقط حس خواننده اون مطلب بوده با علم بر اینکه بنده به عنوان یک طرفدار فوتبال هوادار تیمی غیر از تیم مورد علاقه ش هستم. می دونم که بعضی هواداران آرسنال هنوز هم از من سر ویدئوی فان کنفرانس ویدال دلخور هستن. حقیقت ما اون سری ویدئوهای فان رو برای همه تیم های بزرگ انگلستان انجام دادیم. ویدئوی مربوط به کنفرانس ویدال، اولین ویدئوی اون سری بود و هواداران آرسنال با چیزی مواجه شدن که قبل از اون در سایت سابقه نداشت شاید، بنابراین فکر کردن بهشون توهین شده. شاید اگه اولین ویدئو از هر تیم دیگه ای پخش می شد، هواداران اون تیم همین عکس العمل هواداران آرسنال رو نشون می داد. به هر حال خوشحالم که گذشت و حساسیت ها تموم شد. آرسنال به خاطر سبک بازیش و استادیوم زیباش بسیار دوست داشتنیه و من به شخصه حاضرم هر 38 بازی فصلشون رو تماشا کنم و لذت ببرم.
اگه بخوام از بحث فوتبال فاصله بگیرم، باید به ادبیات و موسیقی اشاره کنم.
من از بچگی این شانس رو داشتم که پدر و مادرم و حتی عمه عزیزم برام کتاب داستان های بچگانه بگیرن. گوش دادن به اون داستان ها و دیدن تصاویرشون، اولین ارتباط من با دنیای ادبیات بود و از همون زمان من رو وارد دنیای جدیدی کرد. از دوران ابتدایی باز هم پدرم این بار با خریدن یک رمان متعلق به رده سنی نوجوان باعث شد که در جدیدی به روم باز بشه و با رمان آشنا بشم. کم کم خودم بیشتر علاقه نشون دادم و از اواسط دوران دبیرستان بود که به طور حرفه ای عاشق دنیای ادبیات و رمان شدم. از بین ادبیات کشورهای مختلف، عاشق ادبیات فرانسه و روسیه هستم. ادبیات آمریکا رو هم دوست دارم، اما ادبیات آمریکای جنوبی رو واقعاً نمی تونم تحمل کنم! از همون اولین سال های نوجوونی متوجه شدم که هر چقدر ادبیات فرانسه به سلیقه کتاب خوانیم نزدیکه، به همون میزان ادبیات آمریکای لاتین و حومه (مکزیک و هر کشور اسپانیایی زبان دیگه ای) از ایدهآل هام فاصله داره. رئالیسم جادویی برام قابل تحمل نیست. واقعا بدم میاد که وقتی خوندن کتاب تموم شده، هنوز مطمئن نباشم که آیا اصلاً محض خود داستان رو درست فهمیده م یا نه. آخرین تجربه ـم از ادبیات این منطقه جغرافیایی به حدود 10 روز پیش بر می گرده که کتاب تحسین شده "آئورا" از "کارلوس فوئنتس" رو خوندم و به قدری برام نا امید کننده بود که توی سایت Goodreads بهش از 5 ستاره، یک دادم! (بدترین نمره حساب میشه). کتاب خوندن از جمله کارهائیه که در مقیاس روزانه انجام میدم. سال 2015 رو با خوندن 72 کتاب به پایان رسوندم و این فوق العاده برام رضایت بخش بود، چون تا قبل از 2015 فقط 86 کتاب خونده بودم و این خودش بیانگر همه چیزه. می دونم که در دنیای کتاب، تعداد کتاب هایی که خوندید اهمیت خاصی نداره و هدف نهایی بالا رفتن سطح آگاهی، علم و شعور انسانه، اما به هر حال تفاوت قبل و بعد از 2015 به قدری زیاد هست که حداقل برای شخص خودم قابل توجه باشه. اریک امانوئل اشمیت، مصطفی مستور، وودی الن، کرت ونه گات، آلبر کامو، فئودور داستایوفسکی، هاینریش بل، ارنست همینگوی، چارلز بوکوفسکی و آنتوان دو سنت اگزوپری از نویسنده های مورد علاقه ـم هستن. در بین مترجم های ایرانی هم دوست دارم به اساتید گرانقدری مثل آقای سروش حبیبی و خانم شهلا حائری اشاره کنم. به شخصه به هر کسی که این خط رو داره می خونه پیشنهاد می کنم ترجمه های خانم حائری رو که عموماً نمایش نامه های فرانسوی هستن و نشر قطره اون ها رو به چاپ رسونده، حتما بخونند. اگه بخوام نام ببرم، نمایش نامه "اسم" از "ماتیو دو لا پورت" و "السکاندر دولا پتولیر" رو ذکر می کنم که با ترجمه خانم حائری از نشر قطره منتشر شده و موضوع فوق العاده جذابی داره.
(عکس 9، جلد نمایش نامه "اسم")
امسال همینطور با شرکت نوار (Navaar.ir) که تولید کننده کتاب های صوتی هست وارد همکاری شدم و براشون ریویو (review) می نویسم.
درباره موسیقی، من تا 13،14 سالگی مطلقاً هیچ علاقه خاصی به هیچ نوعی از موسیقی نداشتم. از اونجایی که از 9 سالگی شروع به یاد گرفتن زبان انگلیسی کرده بودم، تا 13،14 سالگی سطح دانش انگلیسیم خیلی خوب شده بود و همین باعث شد که به گوش دادن آهنگ های انگلیسی زبان رو بیارم. خب منم مثل خیلی از هم سن هام با آهنگ های "Enrique Iglesias" شروع کردم. انریکه برای نسل ما نقش زمین های خاکی رو داره (شکلک خنده). بعدش به "Taylor Swift" روی آوردم و این به سال 2009 بر می گرده، زمانی که تیلر در سبک کانتری (Country) به یک پدیده تبدیل شده بود. آهنگ های فوق العاده سوئیفت باعث شد عاشق سبک کانتری باشم. همون زمان با چند خواننده جدید کانتری آشنا شدم که از جمله اون ها میشه به "Blake Shelton"، Carrie Underwood"" و گروه "The Band Perry" اشاره کرد. این ها باعث شدن که کانتری به سبک موسیقی مورد علاقه ـم تبدیل بشه و هنوزم که هنوزه این سبک رو به سبک های دیگه ترجیح میدم. اینجا دوباره باید به تیلر سوئیفت برگردم که از سال 2012 سبکش رو عوض کرد و برای تبدیل شدن به یک سوپراستار بین المللی به صنعت موسیقی پاپ روی آورد و خب برای همیشه راهمون رو از هم جدا کرد (شکلک بی اعصاب). با این حال در همون سال 2012 یه آهنگ خوند با عنوان Sad Beautiful Tragic و این احتمالاً بهترین آهنگیه که تا این لحظه توی عمرم گوش دادم. گوش دادنش بدون فهمیدن معنیش واقعاً ارزشی نداره. با لیریکس گوش بدید و اگه احیاناً معنیش رو نمی تونید بفهمید، توی پروفایلم بهم بگید که ترجمه ترانه ـش رو بذارم.
(عکس 10 از بلیک شلتون در حال اجرای آهنگی از سبک کانتری)
در ادامه با آهنگ های Lana Del Rey آشنا شدم و این زن بُعد جدیدی از موسیقی رو بهم شناسوند. باید بگم هنوز هم محبوب ترین خواننده ـم محسوب میشه. از اتفاق آشنایی با موسیقی لانا به بعد، با Florence and The Machine، Imagine Dragons، Adele، Kacey Musgraves ، Sia و Lady Antebellum آشنا شدم. خیلی خواننده دیگه هم هست که برای جلوگیری از طولانی شدن بیش از حد پست از اسم بردنشون خودداری می کنم.
در مورد دنیای فیلم و سریال، همیشه علاقه مند بودم اما فکر می کنم هموطن هام علاقه شون از من خیلی بیشتر بود و همین باعث شد که عقب بمونم از بقیه (شکلک خنده). شاید کل فیلم هایی که در 5 سال اخیر دیدم به عدد 50 نرسه. محبوب ترین فیلمم، فیلمی که تقریباً مطمئنم هیچ فیلمی تا آخر عمرم جاش رو نمی گیره، Midnight in Paris از وودی الن ـه. دلیل اینکه انقدر این فیلم رو دوست دارم هم اینه که این فیلم انقدر به فانتزی هام نزدیکه که اگه دلم میخواست خودم یه روزی فیلمی بسازم، بی شک فیلمی رو با همین استوری لاین و همین لوکیشن و همین دیالوگ ها و همین پایان می ساختم. دلیل دیگه علاقه ـم به فیلم هم وودی الن فوق العاده ـست که بعد از سر الکس فرگوسن، دوست داشتنی ترین سلبریتی دنیای منه. فیلم Mr.Nobody رو هم شدیداً پیشنهاد می کنم. این فیلم دنیای من رو تحت تأثیر خودش قرار داد و توی دوران نوجوونی شدیداً بهش فکر می کردم، هنوزم هم بهش فکر می کنم. در مورد سریال هم بی درنگ سریال House of Cards رو پیشنهاد می کنم. من اهل اگزجره کردن نیستم، اما واقعا کوین اسپیسی در این سریال هنر بازیگری رو به مرزهای جدیدی رسونده!
(عکس 11، پوستر سریال House of Cards)
به عنوان حرف پایانی، میخوام ازتون بخوام که از این روزهای ابتدایی سال جدید به عنوان یه انگیزه جدید استفاده کنید و تغییرات مثبتی رو توی زندگیتون به وجود بیارید. باور کنید که موفق شدن در زندگی کار سختی نیست. فقط به انگیزه و اراده نیاز داره؛ و اینه که سختش می کنه! با این وجود، همینکه فقط با داشتن دو عامل می تونید موفق بشید خبر خیلی خوبیه، نه؟ بله، شانس هم دخالت داره، ولی شانس همیشه به طرف افرادی متمایل میشه که برای رسیدن به هدفشون تلاش می کنن و می طلبنش. تلاش کنید و شانس رو بطلبید. خوش شانس بودن حق تک تک ماست اگر بیشترین تلاشمون رو برای رسیدن به هدفمون کرده باشیم.