اختصاصی طرفداری- به خوبی می شناسمش از همان نخستین دیدار تا به حالا برای من آشناترین حس بوده آن هم توی دنیایی که به جز دیوارهای اتاقم با تمام آن بیگانه بوده ام. یادم نیست اول بار کجا نگاه هایمان به هم گره خورد، شاید نباید هم یادم باشد چون در هم تنیدگی ما با هم پایانی ندارد نباید هم قاعدتا آغازی داشته باشد ولی آنقدر یادم هست که بچه بودم و اولین پاداشم برای این عشق محروم شدن از قرار هفته بعدیمان شد وقتی ریاضی 16 شدم و مادر فهمید لغزش ذهنم باید ارتباطی به اسارت قلبم داشته باشد. هنوز که هنوز است نفهمیدم کجا و چطور بود که گیر افتادم و وقتی فهمیدم که وسط ماجرا بودم. طعم استحاله های عجیبی را زیر دندانم حس می کردم و آدم دیروز نبودم، خود را وسط دگرگونی های بزرگ می دیدم، بعدها بزرگتر شدیم و توی مدرسه، پیدا کرده بودیم دیوانه های مثل خودمان را، یکی عاشق دم اسبی بودا بود یکی روانی یقه ایستاده فرانسوی کثیف. فهمیدیم هفته بعد شنبه آخر شب می شود دیدش تکه تکه و زخمی بعد دوچرخه سواری اینجا و اسب دوانی آنجا توی ورزش و مردم و همین گونه بود که آرام شکل گرفتیم مثل تمدنی که کار با سنگ و چوب را یاد گرفته بود و جرئت کرد از غارهایش بیرون بیاید از ترس هایمان بیرون زدیم و آفتاب را دیدیم، وقتی هم به خود آمدیم، فهمیدیم تک تک آوند هایمان پر از رنگ دانه های اوست و چشم هایمان پر از تصویر او.
برای من و تو که یک روز بی اختیار چمدانمان را بستیم و سوار قطار فوتبال شدیم مقصد هر کجا که باشد درست است حتی اگر به سبک انیمیشن های کودکی با چوبی روی شانه در افق محو شویم هم پایان شیرین است. چه طرفدار قرمزهای آنفیلد باشی و سال ها در انتظار بازگشت به روزهایی که ندیدی بمانی و چه مثل شیاطین سرخ امید داشته باشی شاید کلید بهشت لای انگشت های ژوزه بچرخد، هر قدر هم که این دریا نا آرام باشد و امواجش قایقمان را این سو و آن سو ببرد نهایتا ساحل آرام است کما اینکه به درستی فهمیده ای که باید آن قدر ببازی تا بردن را بلد شوی، با خراش هایت به پیش برانی و آنقدر ببازی تا پوست کلفت شوی و خورشید را از رو ببری، از جایی حوالی هیرمند سوار اتوبوس شوی و بعد بیرجند و سبزوار و شاهرود و گردنه خوش ییلاق و گرگان و فیروزکوه و نهایتا تهران تا نود دقیقه بکش بکش ببینی و بعد دست از پا درازتر برگردی خانه، آنها می گویند خیلی بی معناست اما تاب آوردن این زندگی مسخره نیازمند معنی است و چه معنایی از این بلند تر که هر اتفاقی که امروز رخ داد فردا هم روز خداست و مثلا همین ماه قبل بود که بعد بیست سال گورخرها باز دستشان نرسید به شاخه دوردست آرزوهایشان و راستش را بگو چند بار تمام نود دقیقه را نومید نشستی و تماشا کردی و آخرش هیچ معجزه ای نشد که نشد، چند بار امید بستی و دامت را خالی یافتی، چند بار گفتی گور پدرش، چند بار گفتی به من چه پولش برای آنها حرصش برای من، چند بار تلوزیون را بستی و پتو کشیدی روی سرت و قول دادی که از فردا بروی پی زندگی و فردا شدی همان دیوانه سابق که از سر کار مرخصی گرفتی تا برگردی خانه و دوستانه رئال-اینتر توی چین را ببینی.
خیلی ها می گویند از شکست ترسناک تر یادآوری عمری است که پای عشق می ریزیم، شب هایی که می سوزانیم، پیاده راه هایی که با آنها احساس خویشاوندی می کنیم و مشت هایی که به دیوار می کوبیم. شیرینی با هم بودن آیا ارزش ترک شدن دارد؟ خیلی ها پاسخ این سوال را به گلوله واگذار کرده اند، همین جاست که آدم گاهی با خودش دو به شک می شود، می ماند و با خود می پرسد نکند که راه را اشتباهی آمده باشیم، نکند دعاهایمان را چپکی خوانده باشیم نکند قلبمان را گم کنیم و بی قلب شویم، نکند غبار هیجان که بخوابد صورت واقعیت جوری باشد که آینه را بشکنیم، نکند حق با عمویمان باشد و اینها همه بازی کثیف سیاست باشد، نکند مثل انتهای باشگاه مشت زنی شلیک کنیم توی حلقمان و از آن ور مغزمان، فوتبال بپاشد بیرون و برویم رد زندگیمان و اهلی صف نان و قبض برق شویم، نکند مثل غذایی که می خوریم و تمام می شود، جوری تمام شود این حس که انگار هیچ وقت نبوده است. و یادت می آید انگار همین دیروز بود که مجسمه عشق را وسط میدان شهر تکه تکه کردی و دلت بار نداد و همان شب برگشتی و پاره تکه هایش را مخفیانه برداشتی و توی خانه پنهان کردی.
اصلا کِی ثبات داشته ایم ما که تمام زندگیمان معلق بین دو نهایت بوده است که وسط این احساس ناآرام ثابت قدم بمانیم و هوشیاریمان را همراه داشته باشیم، ما که مثل گورخرِ سیلوراستاین هم خداییم و هم شیطان، پذیرفته ایم که معمای فردا سر بسته تر از آنی است که بشود با کلید دانایی آن را گشود پس حق بدهید که عجالتا سر این عشق به فوتبال قمار کنیم و به پایان فکر نکنیم و به همین دوست داشتن قانع باشیم که همین دوست داشتن زیباست پس چرا مثل زنجیر پاره کرده ها فریاد نزنیم زنده باد فوتبال و با نگاهی عاقل اندر سفیه مبهوت نمانیم از کار عقلا که چگونه از دست عقلانیتشان دیوانه نمی شوند، کاش می دانستند تا این حد عاقل بودن تا چه اندازه برایشان خطرناک است.
این درست است که امروزه روز یقه اریک توان ایستاده ماندن مقابل طرح های متغیر و خلاقیت خیاطان آدیداس را ندارد و خم می شود، یا دم اسبی باجو از قاب تنگ و کوچک صفحات اینستاگرام می زند بیرون اصلا قبول که دیروز پالیوکا داشت و امروز دوناروما، آدم های دیروز همه عمر می ماندند و امروزی ها با دو سه قدم از روی همه چیز رد می شوند، دیروز عشق بود و امروز رابطه و چه و چه اما نه مسئله نمی تواند فاصله دیروز و امروز باشد، حداقل برای من که عموما از مرثیه خوانی از دیروز و امروز و آخر نتیجه گرفتن که دیروز خیلی خوب بود و امروز بد بیزارم، فوتبال امروز با فینال های تکراری و باران اسکناس هایش کماکان دیدنی است، شاید خیلی سطحی و ساده انگارم ولی باورم نیست که دیروز چمن ها سبز تر بودند و نور روشن تر، تاریخ تداوم محتوایی ثابت در اشکالی متفاوت است و این وسط مسئله برای من و ما و فوتبال دلداگی است و تو بگو که مثلا موی بلند، چشم رنگی، گونه برآمد یا چه و چه قشنگ است، درست اما برای ما که دچار این داستانیم همیشه زیبا همانی است که دوستش داریم و مگر می شود دوستش نداشته باشیم این لعنتی زیبا ان زیبای بی احساس را وقتی شنبه ها و یک شنبه ها جادویمان می کند و بعد میخکوب روی راحتی جوری مدهوشمان می کند که تلوزیون توی چشم هایمان تخم می گذارد.
اینجاست که دستمان می آید بازی را برده ایم حتی روزهایی که خیلی خیلی بد باخته ایم و تکه تکه شده ایم هم برنده ایم چرا که رستگاری خودِ خودِ مسیر بوده نه مقصد و شکوفایی همان لحظاتی بود که سرگشته روی گرداب بودیم که من دیوانه رفتنم و بیزار از رسیدن، اینجور مواقع ریه هایمان پر اکسیژن زندگی است و احساس می کنم کامل و بی نقصیم خالی از خشم و اندوه، چیزی کم از غرور شکسپیر نداریم وقتی که سرگرم واژه ها می گفت حاضر نیستم جای خود را با هیچ پادشاهی عوض کنم و باور دارم که آسمانِ شبمان پرستاره تر از ون گوگ است.
تابستان اصلا قشنگ نیست و بر خلاف آنچه می گویند، متاسفانه کوتاه هم نیست. تنفری عجیبی از این فصل لعنتی دارم حتی در روزهای دبستان که در حکم رهایی از زندان مدرسه بود هم برایم خواستنی نبود، نه به واسطه این گرمای همه کَس کُش نه شاید سر این دوری، سر این فترت که به جای دیدن اصل جنس باید بنشینیم به تماشای مزخرفاتی که شبانه روز دیلی میل و مارکا به خوردمان می دهند. بوی تبعید می دهد این تابستان بوی حصر اینکه غریبانه بنشینی جلوی تلوزیون و والیبال ببینی، والیبال خوب است اما فوتبال نمی شود، ان بی ای زیباست اما فوتبال نمی شود، کُشتی آبروی ما ایرانی هاست اما باز هم فوتبال نمی شود، سینما خیلی عمیق است اما فوتبال نمی شوداصلا هیچ چیز فوتبال نمی شود که بی برنامه و بی طرح در ثانیه ای چیزی را می آفریند که کوبریک هم از خلق آن عاجز است و دمش گرم فوتبال که همیشه هست و دوری هایش هم موقتی است و قهرهایش هم لحظه ای و هر قدر هم که دور برود می دانیم بالاخره می آید و دوباره با همان شنبه ها و یکشنبه های دیوانه وارش به چهار میخمان می کشاند روی راحتی جلوی تلوزیون.