افسانهای چینی متعلق به قرن چهاردهم میگوید : در شهر مُلوکالطوایفی چو ، یک پیرمرد از طریق میمونهایی که به خدمت خود گماشته بود زندگی میکرد و به همین دلیل مردم سایر کشورها او را #ارباب_میمون میخواندند ، پیرمرد هر روز صبح به تعدادی از میمونهای خودفروخته دستور میداد بقیۀ میمونها را در حیاط به صف کرده و آنها را برای جمع آوری میوه ، از بوتهها و درختان هدایت کنند ...
قانون هم این بود که هر میمون باید نیمی از میوههای جمعآوری شده توسط خود را به پیرمرد میداد و چون کسانی که از این قانون سرپیچی میکردند بیرحمانه شلاق میخوردند و شکنجه میشدند تمام میمونها با اینکه از زندگیشان در رنج بودند اما هیچکدام جرات شکایت نداشتند .
روزگار میگذشت تا یک روز میمون جوانی از دیگر میمونها پرسید : آیا پیرمرد این درختان و میوهها را کاشته ؟ پاسخ دادند : نه آنها خود در طبیعت رشد کردهاند ، میمون جوان دوباره پرسید : آیا ما نمیتوانیم بدون اجازۀ پیرمرد میوه بچینیم و این حق ما نیست ؟ دیگران پاسخ دادند : آری ...
میمون جوان گفت : پس وقتی ما به حضور پیرمرد نیازی نداریم چرا باید اینگونه رنج بکشیم تا به او خدمت کنیم ؟؟؟ سایرمیمونها در حین شنیدن این حرفها به هم نگاه میکردند و گویی آنها بالاخره به آگاهی رسیده بودند ، در همان شب پس از به خواب رفتن پیرمرد میمونها حصارهای اطراف حیاط را پاره کردند و میوههایی که پیرمرد از زحمت آنها در انبار خود ذخیره کرده بود به جنگل بردند و دیگر هیچگاه بازنگشتند و طولی نکشید که پیرمرد از گرسنگی و فقر مُرد !!
✦ در جهان افراد بسیار زیادی هستند که مانند ارباب میمونها ، با حیله و نه با قوانینی عادلانه بر مردمان حکومت میکنند و اگر روزی کسی پیدا شود که مردم را به آگاهی برساند آنگاه دیگر حیلههای ظالمان کارگر نخواهد بود و غارت و ستمگریهایشان به پایان خواهد رسید ...
#آیا_این_داستان_برای_ما_آشنا_نیست؟؟؟