مطلب ارسالی کاربران
و دیگرش هیچ ...
اکنون که در این وَهمِ اندوهناک مانده ام، مرا دلبندِ خویشتنت میکنی، بی آنکه بدانی که من در خاطرت نمیمانم. تو را هزاران هزار چرای بی حاصل درونِ من است و من نمیدانم که میدانی که میخواهم هزار سالِ دیگر بدانند که ما راهیِ راهی شدیم که بیراهه نیشخندِ خاکستری اش را نثار قدم هامان نمود؛ که هرچه رفتیم و پای کشیدیم سراب بود و دیگرش هیچ ...
اکنون که در این وَهمِ اندوهناک مانده ام، مرا دلبندِ خویشتنت میکنی، بی آنکه بدانی که من در خاطرت نمیمانم. ما بند بندِ این راه را پیموده بودیم در منتهای پیچ و خَمِ هرچه دیوانگی بود و پنداشتیم که دیوانگی را در این پیچ و خم سَرِ راهِ عقل نشاندیم. که هرچه جان کندیم و جان دادیم، عقل در عذاب بود و دیگرش هیچ ...
اکنون که در این وَهمِ اندوهناک مانده ای، تو را دلبندِ خویشتنم میکنم، با اینکه میدانم که در خاطرم نمیمانی. که دیگر مرا راهی به راهِ بیراهه نیست و پیچ و خمِ دیوانگی مرا به قهقرای ویرانگی کشانده؛ و دیگر در من مَنی نیست، که هر چه ساختیم و ساماندیم، خراب بود و دیگرش هیچ ...
احسان هدایت فر ✒
https://t.me/HedayatCafe