قبل نوشت: اصلا از اینطور پست گذاشتن ها که برای جلب توجه هست خوشم نمیاد. ولی حال بسیار غریبی دارم. خیلی آشفته ام نمیدونم چرا این پست رو می ذارم اما عمیقا احساس می کنم باید این پست باشه. یه چیزی توی سرم داره منفجر میشه .....
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
امشب شب عجیبی است. شبی که وقتی تمام شود من یک سال بزرگتر شدهام.
بیآنکه گذر عمر دست خودم بوده باشد. یعنی اگر دست خودم بود دلم نمیخواست بهمن از میان اینهمه ماه رنگ و وارنگ جلو بزند و اینقدر زود برسد!
قصه این است که روز تولد آدمها تا بیست و چندسالگیشان شیرین و هیجانانگیز است. همهشان به طرز معصومانهای دوست دارند همه باور کنند بزرگتر از سن واقعیشان هستند. حتی حاضرند علاوه بر اینکه دستشان را به شدت به سمت بالا میکشند تا قدشان را با همسالانشان اندازه بگیرند یواشکی روی پنجه پایشان هم بایستند.
اما از یک وقتی به بعد روز تولد آدمها تبدیل میشود به روز قیامت. روز حساب.
از صبحش که با اولین اساماس و تبریک بیدار میشوی حس غریبی میدود در جانت. بیشتر از ده بار حساب میکنی که الان بیست و نه سالم شد یا سی سال؟ و به نتیجه نمیرسی.
یک حس اسکروچی وقتی مرگ به سراغش آمده بود میافتد به جانت. همه کردهها و نکردههایت میآید در نظرت. داری سرمقاله میخوانی اما حواست یک جای دیگر است؛ یک خبر را چند بار از سر تا ته میخوانی و یادت نمیآید در مورد چه بود. یک ظرف را دوبار میشوری و کیکی که اینبار به افتخار خودت پختهای را در فِر فراموش میکنی.
همه این یک سال و سالهای پیش جایی در سرت روی میز میکس میگذرد؛ کند گاهی و تند.
داری فکر میکنی حالا که سی سالت شده حتماً یک اتفاق مهمی خواهد افتاد. انگار که از دروازه ناشناختهای عبور کرده باشی و این خوب است یا بدش را ندانی.
کارهایت که تمام میشود و عدم حضور دیگران که به طرز مشکوکی معنادار میشود مینشینی و دستهایت را تماشا میکنی. اصلاً پیر نشده. صورتت را بر میداری میبری جلوی آینه؛ برای آن هم اتفاق بدی نیفتاده. اما یک چیزی درون تو تغییر کرده.
چیزی که به تو اجازه نمیدهد راحت و بدون آرزو شمعهایت را فوت کنی تا همه به مصیبت از دست دادنش برایت دست بزنند. - با اینکه دلم میخواهد شمع کیک تولد مادر و پدر را هم که یک روز با هم فاصله داریم من فوت کنم و از عمر من کم شود و آنها فقط آرزویش را به دل آورند – یک چیزی که نمیفهمی چیست!
میدانی فرداها قرار نیست فرق زیادی با روزهای گذشته – غیر از امروز – داشته باشند و این سالروز تولد اصلاً بهانهای است که آدمها برای به یاد آوردن هم و خودشان ساختهاند اما این را هم میدانی که 29 سال با 30 سال فرق میکند! حداقل برای خوردن آنتی اکسیدانهای بیشتر، کنترل وزن و قند و فشار خون، مرگ سلولهای خاکستری، شنیدن آوای پوکی استخوان و ....
لااقل از فردا سوژه خیلی از مقالات پزشکی و علمی تو هستی!
سوژه همه مقالههایی که کمتر کیفیت زندگی برایشان مهم است و نمیخندند مگر دور لبهایشان و گریه نمیکنند مگر پیشانیشان چین بیفتد؛ بی کرم ضدآفتاب زیر آفتاب و مهتاب نمیروند مگر ردپای خورشید بماند روی پوستشان. زایمان طبیعی نمیکنند مگر نمی دانم چه.
من از تمام شدن امشب و آمدن فردا میترسم! با اینکه میدانم هنوز خیلی از اتفاقهای خوب و بد زندگیام جایی انتظارم را میکشد و خیلی نقطههای جغرافیایی دیگر هست که باید فتحشان کنم و خیلی آدمهای دیگر هستند که باید دوستشان بشوم و خیلی تجربههای دیگر هستند که باید بهدستشان بیاورم و کلی کتابهای نخوانده دیگر ... اما من از فردا میترسم.
یک تکه کیک شکلاتیام را با یک لیوان شیر آوردهام و اینها را نوشتهام. انگار اگر نخوابم میتوانم بزرگتر هم نشوم. بالاخره که این سفید و سیاه تمام هم میشود.
به دوربین لبخند بزن! چلیک!