مطلب ارسالی کاربران
داستان بی نام - قسمت چهاردهم
همه خندیدن , حتی خود هانا . دستی روی شونم نشست و صدای بم مردونهای از بالای سرم شنیدم :
- خوش اومدی ماتیلدای عزیز !
بعد از سه-چهار سال , خیلی شکسته تر شده بود . قدش اما همچنان بلند بود و هیکلش تنومند . موهای جو گندمی مردونش روی خطهای پیشونیش ریخته بود و اخم همیشگیش رو پوشونده بود . اما دیگه ازش نمیترسیدم :
- سلام , پاپا
***
- به خاطر خدا امی ! یه امشب رو بیخیال شو !
- میترسی آبروت جلوی خانوادت بره ؟
- من همچین حرفی نزدم ! فقط دلم نمیخواد امشب مست باشی !
سرش رو عقب برد و یک ضرب شات رو خورد . موهای دم اسبیش تا وسط کمرش میومد . فکر نمیکردم اگه همهی موهاش رو از بالا جمع کنه , اینقدر زیبا بشه . بدجنس گفت :
- با یه شات مست نمیکنم !
حریفش نمیشدم . خندیدم و به ته سالن خیره شدم . جایی که یوهان ایستاده بود و با سم که جدیدا یه حلقه به گوشش آویز کرده بود , حرف میزد . البته بیشتر داشت با نگاهش تمام دلتنگیهاش رو برای سم به رخ میکشید . صدای امی از فکر بیرونم کشید :
- خانوادهی خوبی داری !
لبخند زدم و چیزی نگفتم . امشب توی مهمونی خداحافظی من , اتفاقات خوبی افتاده بود . آشتی با هانا , دیدن پاپا بعد از چند سال , و برگشت سم و یوهان به هم . شاید باید زودتر از اینها میرفتم تا همه چیز درست بشه !!
***
جلوی سوئیت ترمز کردم . صدای مو آبیای که ترک موتورم نشسته بود درومد :
- گفتی منو میرسونی خونه که !
- خب اینجام خونس !
دست تو دستم گذاشت و وارد ساختمون شدیم . بوسههاش از توی آسانسور شروع شد . خودش بی قرارتر از اونی بود که فکرش رو میکردم . کلید انداختم و در رو باز کردم . وسط سوئیت تقریبا خالی ایستاد . پشتش ایستادم و تو آغوش گرفتمش . صداش توی سالن پیچید :
- کاش به این زودی نمیرفتی ...
چشمهام رو بستم و عطر تُندش رو نفس کشیدم . هر لحظهای که میگذشت بیشتر لمسش میکردم . هر لباسی که از تنش کنده میشد , هر بوسهای که به لبهاش میزدم , معنی "احساس" رو برام پررنگ تر میکرد .
***
با گرمی نفسهای کسی روی صورتم از خواب بیدار شدم و خودم رو توی آغوش برهنهی زنی غرق در خواب پیدا کردم که همآغوش اکثر مردهای این شهر بود . عمیق نفس کشیدم و اینبار به جای عطر تندش , بوی تنش مشامم رو پر کرد . بالای سرش نشستم و موهاش آبی رنگ و پریشونش رو نوازش کردم . دست بردم تا پتو رو بکشم روی بالاتنهی برهنش که خالکوبی زیر سینش توجهم رو جلب کرد : NEMESIS (الهه انتقام)
دوش گرفتم و برگشم اما هنوز خواب بود . جعبهی مجسمهی زن برهنه رو که حالا کاملش کرده بودم , از زیر تخت دراوردم و گذاشتم روی میز عسلی . روی کاغذ متن کوتاهی خطاب به امی نوشتم :
صبحت بخیر امی . این جعبه برای توئه . من باید زود میرفتم , کلید خونه رو هم بده به یوهان . خداحافظ
صد بار خواستم بنویسم "دوستت دارم" یا "دلم برات تنگ میشه" ولی خودداری کردم . کاغذ رو گذاشتم روی جعبه و گوشی امی رو هم گذاشتم روش . چمدونم رو برداشتم و به قصد مدرسهی شبانه روزی , از در خارج شدم .
***
- تاکسی , تاکسی !
ماشینی جلوی پام ترمز کرد . به سمت پنجره خم شدم که بپرسم من رو تا مقصد میرسونه یا نه , تا اومدم لب باز کنم چشمهام روی صورت خندون راننده موند و حرف توی دهنم ماسید :
- خوشگل ندیدی ؟
- تو دیوونهای یوهان !
- هِی هِی تو الان داری مستقیما به معشوقهی سم توهین میکنی !
دستم رو گذاشتم روی چشمهام و خندیدم . این پسر پاک دیوونه بود :
- حالا تا غش نکردی از خنده سوار شو که دیرمون شد !
چمدون رو به زور جا دادم توی ماشین و سوار شدم . یوهان اما با کمال پرووی گفت چون رفتم برات ماشین کرایه کردم و پول کرایه رو ازت نمیگیرم , کمکت هم نمیکنم ! در حین رانندگی دستش رو سمتم دراز کرد :
- خانم معلم کلید خونت رو بده تا یادت نرفته . باید وسایلت رو ببرم خونم و سوئیت رو تحویل بدم
- دست اِمیه
دستش رو پس کشید و حدودا از تعجب فریاد زد :
- چـــــــی ؟
- گفتم کلید سوئیت دست امیه
- دست اون چیکار میکنه ؟
- تو خونه خواب بود بیدارش نکردم . بعدا ازش بگیر
سکوت کرد و یه لبخند کج و مرموز نشست گوشهی لبش . حالا نوبت فریاد من بود :
- کـــــوفت !
انگار منتظر یه بهونه بود که منفجر شد از خنده . از خندههاش خندم گرفت . بریده بریده گفت :
- لعنتی ... تو ... دیشب ... با هم بودید ؟
دیگه داشت حرصم رو درمیاورد . میخندیدم و مشت هام رو حوالهی بازوی گُندش میکردم :
- خفه شو ! به تو چه ؟! مگه خودت دیشب با سم بودی کسی چیزی گفت ؟
- لعنت به اون کسی که گفت تو بی احساسی !
- هیـــــن ! لعنت به سم ؟
- درووووود ! منظورم درود بود ! خب من چه میدونستم سم هم گفته !
***