طرفداری- من تا حد بسیاری مدیون لمپاردها هستم. فرانک لمپارد سنیور که مدافع کناری بزرگی در دهه 70 و 80 میلادی برای وست هم بود، مرا برای آن باشگاه پیدا کرد. در ادامه کل آن خانواده بیشتر از آنچه که بتوانم بگویم، به من کمک کردند. فرانک سنیور وقتی در محله بلکبرن بازی میکردم، مرا دیدم و از من خواست تا برای یک جلسه تمرینی به وست هم بیایم. از گفتن این قسمت متنفر هستم ولی به خاطر ترافیک، 45 دقیقه دیر به قرارمان رسیدم؛ واقعا دوست نداشتم به آنجا برگردم. اما او اصرار کرد. دوباره سراغم آمد و گفت باشگاه قصد دارد روی پیدا کردن استعدادهای جوان، وقت و پول هزینه کند و سپس آنها را به تیم اصلی بیاورد. راست میگفت و همین اتفاق هم برای من افتاد. مرا از محلهمان سوار ماشین خودش میکرد ولی همیشه وقتی سوار میشدم، در مرسدش سیاه رنگش را قفل میکرد. چیزی که نمیدانستم این بود که پسرش یعنی فرانک لمپارد جونیور، در آینده به یک دوست، هم تیمی و رقیب برای من تبدیل خواهد شد.
فرانک جونیور (از اینجا به بعد برای جلوگیری از گیج شدن شما، او را صرفا فرانک صدا میزنم) نسبت به من متفاوت بود چون به مدرسه خصوصی رفت، تحصیلات آکادمیک خیلی خوبی داشت و در یک خانه بزرگ و لوکس در اسکس زندگی میکرد. ولی این چیزها هرگز بین ما مطرح نبود. نگرش ما نسبت به فوتبال یکسان بود: هر دوی ما به شدت اهل رقابت بودیم و جدیت بالایی برای پیشرفت کردن به عنوان یک بازیکن داشتیم. پس از تمرین، ما دو نفر همیشه به عنوان آخرین نفرات از زمین خارج میشدیم. هری ردنپ یا سرمربی تیم جوانان یعنی تونی کار روی سر ما فریاد میزدند: «بیاین بیرون! انرژیتون رو برای بازی ذخیره کنید!» ولی ما پنهان میشدیم و جایی بازی میکردیم که او نتواند ما را ببیند. این طور نبود که من و فرانک به دنبال رو کم کنی باشیم ولی یک رقابت سالم میان ما وجود داشت و این بخشی از دوستی ما بود. اگر مشغول دویدن میشد، به خودم میگفتم تو هم باید همین کار را انجام بدهی. نمیتوانستم اجازه بدهم یکی از من جلو بزند! اگر نیم ساعت بیشتر درون زمین میماند و روی پاسکاری یا شوتزنی خودش کار میکرد، احساس میکردم من هم باید تمرین کنم تا او بهتر از من نشود. فرانک یکی از سختکوشترین بازیکنانی است که دیدهام؛ همیشه تمرین اضافی میکند و زمان زیادی را به تمرین شوتزنی اختصاص میدهد که اصلا همین دلیل شمار بالای گلهایش در ادامه راه بود.
ما دوستان خوبی برای هم بودیم ولی مهمتر از آن، فرانک نیروی محرکه و مشوق من بود. هر دوی ما میخواستیم به تیم اصلی برسیم و همواره در این مسیر یکدیگر را تحت فشار میگذاشتیم. در نهایت هر دوی ما به بازی کردن در تیم ملی رسیدیم. اما قبل از رسیدن به تیم اول وست هم، در ابتدا کارآموز بودیم و در سطح پایه و رزرو بازی کردیم. وقتی اولین گل خود را در دیداری خارج از خانه مقابل بارنزلی به ثمر رساند، در شادی پس از آن با هم رقصیدیم. شب قبل در این رابطه صحبت کرده بودیم: «فرانک اگه گل بزنی، باید کمی برقصیم.» حرکات موزون مسخرهای انجام دادیم. حالا که آن صحنه را میبینم، از خودم میپرسم: «ما داشتیم چیکار میکردیم؟!»
همه چیز به کار بر نمیگشت. وقتی به مسابقات خارج از خانه میرفتیم، اتاق مشترکی داشتیم و فرانک شخصیت جالبی داشت! نیمههای شب به رسم عادت بیدار میشد و بلندترین تخلیه ادراری را داشت که تا به حال صدایش را شنیدهام! مطمئنم برای خنداندن من این کار را میکرد. همیشه با هم بیرون میرفتیم. آنقدر همیشه کنار هم بودیم که اگر کسی یکی از ما را به تنهایی میدیدید، میپرسید: «فرانک کجاست؟» یا «ریو کجاست؟». گروه خوبی در تیم پایه تشکیل داده بودیم. فرانک به پوسترها راه پیدا میکرد و احتمالا در آن زمان میان دخترها محبوب بود ولی من شخصیت خوشمزه گروه بودم، بنابراین خیلی خوب به هم میآمدیم. در ادامه به یک غربی اصیل در چلسی تبدیل شد. اما در آن زمان ترجیح میداد در اسکس بماند.
او و خانوادهاش واقعا به من رسیدگی میکردند. از آنجایی که فاصله زیادی تا پکهام بود، اغلب در خانه آنها واقع در رامفورد میماندم. اولین دفعهای که به آنجا رفتم، هاج و واج مانده بودم! آنها خانه و زندگی لوکسی داشتند. بسیار خونگرم، خوش برخورد و سخاوتمند بودند. مادر فرانک خانم بسیار محترمی بود؛ او واقعا الماس خانه فرانک محسوب میشد و رابطه گرمی با او داشت. در حالی فرانک سینیور شخصی پرتلاش و پر انرژی بود، مادر فرانک شخصیت حمایتگری بود که هر کسی دوست دارد کنار خود داشته باشد. فرانک واقعا مادرش را دوست داشت و بیشتر از همه مراقب او بود. مادرش بسیار خونگرم بود و یکشنبهها صبحانه خوشمزه و دلپذیری برای ما آماده میکرد. و خب، همه میدانند چه اتفاقی برایش افتاد: او ناگهان بیمار شد و درگذشت. یک حادثه بسیار غم انگیز بود.
پدر فرانک همیشه او را تشویق میکرد و از جنبه فوتبالی، خیلی به او سخت میگرفت. هنگام مسابقات میشنیدیم که از کنار خط فرانک را سرزنش میکند. اگر فرانک بد بازی میکرد، پدرش او را نابود میکرد: «امروز چته؟ انگار توپ نمیخوای!». یکی از نکات مثبت فرانک این است که هرگز خودش را پنهان نمیکند. به نظرم در ابتدا تمام هدفش این بود که خودش را به پدرش اثبات کند؛ به هر حال پسر فرانک بزرگ بودن سخت بود. زمانی که فرانک سن کمی داشت، بابی مور (هم تیمی قدیمی پدرش) همیشه برای چای نوشیدن به خانه آنها سر میزد. نه تنها پدر فرانک یکی از اسطورههای وست هم بود، بلکه شوهر خالهاش هری هم هدایت تیم را به عنوان سرمربی در دست داشت. فرانک هرگز نمیتوانست از نجیب زادگی فوتبالی خود فرار کند.
خوشبختانه هری به هر دوی ما توجه کرد. هرگاه لازم بود عدهای از بازیکنان تیم پایه با تیم اصلی تمرین کنند، او بلا استثنا سراغ من و فرانک میآمد. عدهای از بازیکنان تیم به همین خاطر به فرانک طعنه میزدند و در ادامه خیلی از طرفداران اعتقاد داشتند به خاطر این پیوند خانوادگی، لطف خاصی شامل حال فرانک میشود. برای مثال یکبار باشگاه در سالن کنفرانس خود، یک انجمن هواداری تشکیل داد. در آن انجمن از سرمربی، بازیکنان و مسئولان باشگاه سوال میکردند. در یکی از این جلسات، شخصی فرانک را به باد انتقاد گرفت: «او چندان خوب نیست. به خاطر نسبتی که با او داری، تفاوت قائل میشوی. تیم رزرو بازیکنهای بهتری نسبت به لمپارد دارد.» در نهایت مشخص شد خواهر زاده آن شخص کنار فرانک در تیم رزرو حضور داشت ولی هری در دفاع از خودش گفت: «این حرف مرا به خاطر داشته باشید؛ این پسر، فرانک لمپارد، روزی برای تیم ملی انگلیس بازی میکنه. شما نگران نباش!». و البته همین طور هم شد.
فرانک دوران حرفهای بسیار خوبی داشت و در نهایت به دستاوردهای بیشتری نسبت به پدرش رسید. همیشه یکی از طرفدارانش بودم. فرانک دید روشنی از بازی داشت و میدانست چه زمانی باید بدود و پاس بدهد. همه کارها را خیلی سریع انجام میداد؛ اغلب با یک ضرب. اما واژهای که او را به عنوان یک بازیکن توصیف میکند، «کارآمد» است. هرگز علاقهای به دریبل زدن نداشت؛ عادت داشت پاس بدهد و حرکت کند و این مهارت شگفت انگیز را داشت که اطراف محوطه جریمه برای خودش فرصت شوتزنی فراهم کند. کمی برای خودش فضاسازی میکرد و بعد... بنگ! آن حاصل سالهای سال سختکوشی بود.
مردم در این مورد بحث میکنند که آیا او بازیکن بزرگتری بوده است یا استیون جرارد. استیوی همیشه کمی عادیتر برایم به نظر میرسید ولی در زمینه زمان بندی، ورود به محوطه جریمه و زدن گلهای حیاتی، نمیشد او را با فرانک مقایسه کرد. همیشه گفتهام اگر سرمربی بودم، تحت هر شرایطی از فرانک استفاده میکردم. بله، جرارد میتوانست به تنهایی برنده بازی شود و در دوران اوج خودش، بارها چنین کاری انجام داد. او در سال 2005 عملا یک تنه قهرمان جام حذفی شد و برد مقابل میلان در فینال لیگ قهرمانان را رقم زد. اگر قرار بود برای تماشای بازی این دو نفر پول بپردازم، احتمالا جرارد را انتخاب میکردم چون مخربتر بود و کارهای بیشتری از دستش بر میآمد. دیدن حرکاتش در تمرینات و مسابقات باعث میشد پیش خودم بگویم: «لعنتی! کلاس کاری این بازیکن خیلی بالاست!» ضربات دقیقی میزد، پاسهای دقیق 30-40 متری مثل اسکولز یا بکام میفرستاد و یا بدن میگذاشت، کسی را از پیش رو بر میداشت و توپ را به گوشه بالایی دروازه میفرستاد. ویرانگر بود و میتوانست مخاطب را به وجد بیاورد. شاید پل اسکولز در دوران اوج خود، تنها هافبکی است که میتوانست مثل فرانک در زمان بندی برای ورود به محوطه جریمه دقیق عمل کند. ولی همان طور که گفتم، اگر سرمربی بودم، همیشه فرانک انتخاب من بود. جلوی دروازه خونسردترین تمام کننده بود؛ به طور تضمینی فصلی 20 گل میزد و نمیشد روی چنین عملکردی قیمت گذاشت. اگر در یک بازی دو فرصت نصیبش میشد، یکی را گل میزد و ضربه دیگرش هم درون چارچوب بود. مسخره است! او رکورد گلزنی چلسی را شکست... آن هم به عنوان یک هافبک. این گویای همه چیز است.
فرانک خیلی باهوش بود. در هر نیمه سه-چهار بار وارد محوطه جریمه حریف میشد، توپ در یک یا دو مورد به او میرسید و یکی از این فرصتها را گل میکرد. هرگز ایدههای عجیب یا پر زحمتی در مورد بازی نداشت. فقط بر اساس قواعد پیش میرفت: «اگر دائما چنین فرارهایی داشته باشم، بالاخره فرصتی نصیبم خواهد شد... و گل خواهم زد.» در تمرینات تلاش زیادی میکرد تا مطمئن شود کارآیی و دقت لازم را دارد. او در پنج فصل، هر بار 20 گل برای چلسی زد. آن هم از خط میانی! باورکردنی نیست. نمیتوان با این رکورد برابری کرد. یک سال با زدن دو گل در واپسین روزهای فصل مقابل بولتون، کم و بیش چلسی را به تنهایی قهرمان لیگ کرد. اما دوستی ما به سختی پیش رفت و بخش زیادی از تقصیرها گردن من بود.
وقتی از وست هم جدا شدم تا به لیدز بپیوندم، هنوز رابطه نزدیکی داشتیم ولی فاصلهای که با هم داشتیم باعث میشد به سختی بتوانیم یکدیگر را ملاقات کنیم. زمانی که در سال 2001، درست وقتی که چلسی در حال تبدیل شدن به تیم قدرتمندی بود به آنجا رفت، اوضاع عوض شد؛ آنها تا آن زمان اصلا به قهرمانی در لیگ نزدیک نبودند ولی کم کم نوبت آنها فرا میرسید. سپس در سال 2002 راهی منچستریونایتد شدم و ما رقیب مستقیم هم شدیم. در سال اول حضور من در آنجا یونایتد قهرمان لیگ شد، سپس ژوزه مورینیو آمد و چلسی چند بار به مقام قهرمانی رسید. حالا دیگر ما مقابل یکدیگر بازی میکردیم.
وقتی برای بازی کردن در تیم ملی انگلیس یکدیگر را ملاقات کردیم، هرگز به طور مستقیم در این رابطه صحبتی نداشتیم. ولی این تقابل یونایتد-چلسی، به نوعی ما را از هم دور میکرد. اگر در آن زمان از من سوال میکردید، میگفتم فقط یک رقابت سالم بین بازیکنانی بود که در دو تیم بزرگ کشور بازی میکردند. نمیخواستم هیچ اطلاعاتی در مورد کار یا طرح و برنامهمان در اختیارش قرار بدهم چون نگران بودم آن اطلاعات را به تیمش منتقل کند. اگر چلسی در مسابقات برنده میشد، در هر صورت دوست نداشتم با او صحبت کنم چون حسادت میکردم. مطمئن هستم خودش هم چنین حسی داشت. او مثل من اهل رقابت بود و همیشه رازهای خود را محرمانه نگه میداشت. وقتی برنده میشدیم، حسی وجود داشت مثل این که: «میخوام خودم تو این جایگاه باشم. نمیخوام کسی به جای من برنده بشه.»
اگر در آرسنال بازی میکرد، اوضاع بدتر هم میشد چون دشمنی بیشتری بین ما و آنها وجود داشت. اما این روزها که پاتریک ویرا، تیری آنری و مارتین کیون را میبینم، به آن دوران میخندیم. امیدوارم در مورد من و فرانک هم همین اتفاق بیافتد.
شاید فقط برای من این طور بود. میدانم افراد دیگر توانستهاند دوستیشان با رقبا را حفظ کنند. برای نمونه وین رونی دوست خوبی برای جو هارت است. اما انگار من نمیتوانم با افرادی که مستقیما با آنها رقابت میکنم، صمیمی شوم. نمیدانم چرا ولی نمیتوانم. این تقابل را به ویژه وقتی در تیم ملی انگلیس کنار هم بودیم، حس میکردم. اگر چلسی در لیگ برنده شده بود، یا ما را در جام حذفی شکست داده بود یا اگر کنار فرانک لمپارد، جان تری یا اشلی کول مینشستم، پیش خودم فکر میکردم: «یعنی پیش خودشون به من میخندن؟» شاید اصلا هرگز چنین حسی نداشتند. فقط حالا که به گذشته نگاه میکنم، متوجه اینها میشوم. شاید این جنبه بد وسواس پیدا کردن روی برنده شدن باشد. به هر حال برای داشتن انگیزه لازم جهت کسب موفقیتهای مستمر، باید مغرور بود. در این شرایط دوست ندارید نقطه ضعفی نشان بدهید. واقعا در آن دوران متوجه این احساسات نبودم. شاید آنها اصلا به من نمیخندیدند. ولی این بخشی از دلیل اهمیت زیاد شکستن دادن آنها در فینال لیگ قهرمانان برای من بود. نمیتوانستم زندگی پس از شکست خوردن مقابل آنها را تحمل کنم. نمیدانم آیا هرگز چنین تفکری داشتند یا تصور کردند من چنین افکاری دارم یا نه. اما حالا پیش خودم میگویم: «پسر، این فکر و خیالهای آن دوران من بود!» فکر نمیکنم درست بود و همین باعث میشود حالا کمی برایم عجیب به نظر برسد. شاید فرانک هم افکار مشابهای داشت. ولی من در مورد دوستیمان حسرت میخورم.
در واقع حسرت میخورم که چرا به خودم اجازه ندادم با آن هایی که رقیب مستقیم من هستند، دوست باشم. چیزی که شاید برای سایر بازیکنان معمول بود. یکسری استثنا هم وجود داشت: چند دفعه با اشلی کول به تعطیلات رفتم ولی او شخصیت بسیار متفاوتی داشت: یک نوع روحیه شاد و بیخیال. اما در بین فوتبالیستهایی که در دوران من بازی کردند، جودی موریس بهترین دوست من است و افراد دیگری مثل مایکل کریک هم هستند که رابطه خیلی خوبی با آنها دارم. قطعا ارتباطم را با خیلی از رفقای یونایتدی حفظ خواهم کرد. یان دووی که کمی از من بزرگتر است، در وست هم الگوی من بود و هنوز هم در ارتباط هستیم. او آدم خوبی است؛ وقتی سن پایینی داشتم، مراقب من بود و به من کمک کرد. هر وقت به توصیهای نیاز داشتم، برای من وقت داشت.
در یونایتد رابطه نزدیکی با نمانیا ویدیچ داشتم. عادت داشتیم در مورد فوتبال و زندگی مباحث عمیقی راه بیاندازیم. ولی رفاقت با یک هم تیمی فرق میکند. در اینجا رقابتی برای کسب جامها وجود ندارد.
طبیعتا خارج از دنیای فوتبال هم هنوز دوستانی مثل گوین، ری، پسر خالهام برنارد و مدیر برنامهام جیمی دارم. اما آنها رقابتی نداشتند و به همین خاطر مشکلی در کار نبود. حالا میتوانم ببینم که پس از رفتن به منچستریونایتد، با خیلیها قطع رابطه کردم یا خیلی با آنها رد تماس نبودم. نمیدانم فرانک چه حال و هوایی دارد چون هرگز در این رابطه حرف نزدیم و در واقع من فقط پس از جدایی از یونایتد به این مسئله فکر کردم. شاید او حس و حال کاملا متفاوتی داشته باشد. او در کتابش چیزی جز خوبی از من نگفت. نوشت پس از انتقال من به شمال، کمی آن نزدیکیمان را از دست دادیم ولی زمانی که در انگلیس یکدیگر را ملاقات میکردیم، همه چیز خوب بود. در هر حال امیدوارم حالا که دیگر رقیب نیستیم، اوضاع عوض شود. حالا هر دوی ما از 30 سالگی عبور کردهایم و حتی وقتی فرانک را در هتل تیم ملی انگلیس در برزیل دیدم، متوجه تغییری شدم. اولین بار پس از جدایی از باشگاههایمان بود که یکدیگر را میدیدیم و دیگر آن حصارها بین ما وجود نداشت. مطمئن هستم وقتی هر دوی ما به زندگی کردن در لندن برگردیم، رابطه دوستانه ما دوباره رونق خواهد گرفت.