مطلب ارسالی کاربران
قسمت اول داستان جنایت....
قسمت اول:
به هوش میام
مینشینم
ساعت رو میبینم
۱۲ساعت بیهوش بودم
۳ تا سرم بهم وصله
دستم هم گچ شده
دکتر وارد اتاق میشه
-به هوش اومدی بالاخره
-بله
-مردی میخاد شما رو ببینه
مردی وارد اتاق میشه
با قدی بلند و هیکلی تنومند
اورا میشناسم
از معاونین شرکت است و احتمالا مصبب تصادفی که منو به این روز انداخته
-گفته بودم دست از پا خطا کنی دمتو میچینم اگه میخای خودتو و برادرت زنده بمونین باید رایگان برای ما کار کنید
بدون اینکه مهلت حرف زدن پیدا کنم از اتاق خارج شد
میخام داد بزنم و مانع رفتنش بشم تا پلیس بیاد
اما جلوی خودمو میگیرم
روی تختم میخوابم
به فکر فرو میرم
صحنه تصادف از ذهنم میگذرد
به تمام کارایی که تا الان برای اونا کردم فکر میکنم
شرکت متخلفی به اسم اونا
بعد از اینکه تصمیم گرفتم خلاف رو بزارم کنار و باهاشون کار نکنم باعث خرابی یک عملیات مهم شدم
که باعث شد این بلا سر من بیاد
حالا هم اگه میخام زنده بمونیم باید رایگان کار کنم
خودم به درک
برادرم رو هم میکشن
در میان این افکار به خواب فرو میروم.....
پایان قسمت اول
نظرات و انتقاد هاتون رو بیان کنید