این متن داستان زندگی فوتبالی خودم هست و شاید برای همه جالب.
تقریبا 8 سالم بود و کلاس دوم.کم کم واسه خانواده و دوستام استعداد فوتبالیم رو شده بود و تو هم سنای خودم برتری نسبی داشتم.عشق و زندگیم فوتبال بود.یه سال گذشت به اصرار پدرم که تو فوتبال اینده ای نداری رفتم تو سالن کونگ فو که مربیش رفیق پدرم بود.یکی دو ماه گذشت که مربی از شوق استعدادم منو با شاگرد ارشدای باشگاه تمرین میداد.ماه 4رم تو مسابقات استانی شرکت کردم که همه حریفا رو به راحتی بردم و اول شدم.افتخاری بود وایه خانواده و پدرم که عاشق فوتبال بود.گذشت و گذشت تا 14 سالگی 3 تا قهرمانی منطقه و 1قهرمانی کشوری اوردم و تو شهر خودمون حرف اولو میزدم.ولی اون عطش فوتبال تو وجود من خاموش نشد و مدام مغزم درگیر اون بود.یه روز به پدرم گفتم که می خوام کونگ فو حرفه ای بزارم کنار و خودمو تو فوتبالم عرق کنم.با وجود دلخوری و ناراحتی پدر حمایتم کرد و یه جمله تاریخی گفت که هنوزم تو گوشمه.گفتم برای پیشرفتت تو ورزش حتی زیر پیرهنمم می فروشم.اولین تیم حرفه ایم استقلال سنندج شهر خودمون بود که یه 6 ماهی تو اونجا توپ زدم و از طریق یه اشنا رفتم تست تیم علم و ادب تبریز.با اولین تست قبول شدم و اون سال نوجوانان استانی شرکت کردیم.15 سالم بود که تو یه شهر غریب از هر لحاظ مجبور شدم تنهایی زندگی کنم با وجود مخالفت محض خانواده و علاقه خودم.یکی دو ماه گذشت که شرایط برام عادی شد عادت کردم.رفیقای با معرفتی پیدا کردم از مردم خون گرم تبریز که مث برادر هوامو داشتن و شهر تبریز مث خونه دومم شد.
بعد یه سال و بازی های خوبم لینک شدم نوجوانان شهرداری و کارمو اونجا دنبال کردم.گذشت و گذشت من تو تبریز و میون ادمای خوب دورم زندگی خوبی داشتم تو فوتبال.ولی اون میان ادمای هم پیدا میشد که تعصب های کور کورانشون که من کردم و مخالفتاشون با من کمی روانمو بهم ریخته بود.
ولی من ادم قلدری بودم و تسلیم شدنم سخت.بازی های خوبمو ادامه دادم و فیس مطلق پست خودم بودم داخل تیم.اما با گذشت زمان و لجبازی یکی از دلالای تبم با قومیت من یه رقیب تو پست من اوردن که یک هزارم منم نبود.با جدی گرفتن اون و بی توجیه به من کم کم افت کردم و در اخر با کلی خاطره و زندگی خوبم با مردم تلریر مجبور شدم مقصدمو به قم و صبا تغیبر بدم.به هزارتا بدبختی رضایت نامه گرفتم و رفتم تستای جوانان صبا.اونجا وسط 300 نفر تست دهنده فقط 5 نفر قبول شدیم که 3 نفرمون کرد بودیم.یکسالم با صبا داخل لیگ کشوری شرکت کردیم و خیلی بازی های خوبی انجام دادم و با پست مدافع 7 گل و 2تا پاس گل داشتم که خیلی خوب بود.یه روز قشنگ یادمه رضا عناینی که اون سالا تو صبا توپ میزد اومد سر تمرین ما جوانان و با مربی بزرگسالان قول داد اخر فصل 3 نفر از تیم ما با بزرگسالا تمرین کنه خبری عالی واسه ما.انتخاب 3 نفر انجام شد و منم یکی ازونا بودم و پدرم از خوشحالی هفته ای یه بار می اومد قم پیش من ازون همه فاصله.
تمرینمون با بزرگسالان انجام شد و در اخر قرار بر این شد با دوتا از ما یعنی من و یکی دیگه از بچه ها که کورد ایلام بود قرارداد حرفه ای امضا شه.این بزرگترین دستاورد زندگیم بود.
اما جرقه نامردی ها یهو زده شد برای ما.با حضور یکی از اخوندای بزرگ قم از امضای قرارداد با ما جلوگیری شد فقط به یک دلیل احمقانه که ما کورد بودیم و ااهل تسنن.بعد ازون اتفاق فروپاشی درون من شرو شد و با اینکه من هنوز یه سال دیگه از قرارداد من با جوانان باقی مونده بود مستقیم برگشتم شهرمون و قید فوتبال و زدم.
نه تنها من بلکه پدرمم افسرده شده بود.....
دیگه قید فوتبال حرفه ای رو زدم و مشغول درس خوندنم شدم و الانم در سن 24 سالگی متاهلم و زندگی خداروشکر خوبی دارم راضیم.
ولی بعضی وقتابازیای تیم ملی و که میبینم دلم میگیره که واقعا منم می تونستم الان کنار اون بچه ها واسه کشورم افتخار بیارم و پدرم لذت ببره....
ولی خب نشد که بشه...
تهش این هارو گفتم که بدونید شاید اگه استان منبا این همه سرمایه طبیعی اگه حتی یه دونه تیم تو سطح اول فوتبال کشور داشت نه من هزاران استعداد سوخته بهتر از من الان تو بهترین تیمای ایرران داشتن توپ میزدن.
گناه ماها کورد به دنبا اومدن بود....
ولی ولی من بازم هم افتخار می کنم به اصل و ریشه شهر و استانم و قومیتم.زنده باد کوردستان و ایران.
منتظر روز های برابرم...