استاد شیفووالا من که به این چیزا اعتقاد نداشتم تا یه سری به اصرار دوستم پیش یه به اصطلاح« سیدی» در دهاتی رفتیم..۴ نفربودیم....یه کتابی جلوش بود و اسم مادر اینامون رو پرسید و ییهو سروع کرد از خصوصیات و اتفاقات زندگیمون حرف زدن..نود درصد درست بودن...از همه قشنگتر نفر آخرمون بود که سید بهش گفت یه خصوصیتی داری نمیشه بگم و اینا...اقا خلاصه ما انقد اصرار کردیم سید بالاخره گفت.گقتش یه مقدار دزدی زیاد میکنی...و واقعا هم پسره دزد قهاری بود..از همه زیباتر این بود اولش که سید توو خلسه رفته بود و داشت دعا میخوند و چشاشو بسته بود همین دوست دزدمون یه گوز ریز فندقی زد باعث شد سید یهو بزنه زیر خنده.بهمونم یکی دوتا دعا داد که چیکارشون کنیم و نکنیم..خدا رو شکر هیچکدومشون جواب نداد.