Isabel شب بخیر. خیلی دوست دارم چیزی ننویسم اما حقیقتا امشب از این پست نتونستم بگذرم. لطفا سنم و جنسیتم رو نپرس. دو هفته پیش تنها و صمیمی ترین و بهترین دوستم با گفتن چیزهای مزخرفی گذاشت و رفت. الان توی تختم، مریض شدم و الان یه هفته ست که جز گریه و خوابیدن هیچکاری نمیکنم. از کار و زندگی افتادم. یه هفته ست که نمیرم سرکار و مادرم هر چند روز یه بار بهم سر میزنه. میدونم خیلی بچگونه و احمقانه ست که مثل یه بچه کوچیک دارم با خودم لج میکنم اما حس میکنم نمیتونم نبود دوستم رو تحمل کنم. تصمیم گرفتم باهاش تماس بگیرم اما بلاکم کرده بود. میخواستم ببینمش اما حتی نای دکتر رفتن هم ندارم. رسما یک هفته ست که مرده ای هستم که داره اکسیژن هدر میده. میدونم مسخره ست اما نمیتونم دست از فکر کردن و احساس ناکافی بودن بردارم. من به غیر از اون دوستی نداشتم، یعنی در تمام دوران دانشگاه و دبیرستان یه بچه ی منزوی بودم و اون تنها دوستم بود. مشکلات دیگه ی زندگی حالا برام کمرنگ شده. دیشب وقتی با یکی صحبت کردم بهم گفت که باید از سن و سالم خجالت بکشم، من بچه ی پونزده ساله نیستم که خودمو اینطور ول بذارم اما حقیقتش رفتن دوستم، خیلی خیلی درد داره. دیشب از شدت دلتنگی نمیدونستم چیکار کنم و فقط گریه میکردم. میدونم که دیگه نمیتونیم ارتباطمونو ترمیم کنیم یا دیگه باهم صحبت نمیکنیم اما حقیقتا دلم رای دوست داشتنش و دوست داشته شدن توسطش تنگ شده. اون برام خواهر بود، برادر بود، رفیق بود و در نبود پدر و مادرم هم پدر بود و هم مادر و من حالا همش دارم به این فکر میکنم که چرا؟ چرا؟ چرا؟ میدونم حالم بهتر میشه،زمان همه چیزو درست میکنه و شاید من فقط زیادی احمقم اما حالا دارم بدجور اذیت میشم.